پاتک روز دوم _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۲
هر تیم دیدهبانی از دو نفر تشکیل میشد. یکی دیدهبان بود و دیگری کمکی که کارش تماس با بیسیم بود. سیداصغر صائمین از حیث هوش و فن دیدهبانی شاگرد اول ممدگره محسوب میشد. امّا در آنجا تواضع نشان داد و اجازه داد من دیدهبان باشم.
شهیدان سیدعلیاصغر صائمین و محمدرضا منوچهری
به سرعت دست به کار شدم و دو نقطه را روی جاده ثبت تیر کردم. یکی پل پنج دهنه بود و دیگری پل یازده دهنه. عرض پلها کم بود و ماشینهای عبوری به آنجا که میرسیدند سرعت را کاهش میدادند. به همین دلیل نقطه مناسبی برای ثبت تیر بودند. چیزی نگذشت که حرکت تانکها و نفربرهای زرهی دشمن روی جاده شروع شد. در مسیر عبور زرهپوشهای عراقی سه نقطه از جاده ثبت تیر شده بود. یکجا مقابل ارتفاع عباس عظیم و سمت راست ما بود که دیدهبانهای تیپ نبیاکرم ثبت تیر داشتند. بعد به نقطهای میرسیدند که دیدهبانهای ما روی ارتفاع تونل آنها را ثبت تیر کرده بودند. ما آنجا دو دیدهبان داشتیم به نام مصطفی احمدی و رجبی. اگر تانکهای عراقی از آنجا هم جان سالم به در میبردند، به پل یازده دهنه و پنج دهنه میرسیدند که حدود خط آتش من بود. اگر از این معرکه سالم بیرون میآمدند، از تیررس نیروهای ایرانی خارج میشدند. حد آتش من چیزی در حدود سه کیلومتر در عرض بود. یعنی سه کیلومتر از جاده را من پوشش میدادم. اتفاقاً فاصله کانال ما روی پیزولی تا جاده آسفالت هم به سه کیلومتر میرسید. در مجموع دوازده کیلومتر از جاده را ما سه تیم دیدهبان پوشش میدادیم.
ساعت ده صبح بود که اولین ستون تانکهای عراقی وارد جاده شدند. دو تانک در جلو حرکت میکرد و سه چهار تانک هم با فاصله پشت سر آنها. پشت دوربین دیدم که تانکها از سمت ارتفاع تونل به حد آتش من نزدیک میشوند. با اینکه دیدهبانهای عباس عظیم و تونل آتش زیادی روی جاده میریختند، اما تانکها بیآنکه آسیبی ببینند از حد آنها عبور کردند و وارد حد آتش پیزولی شدند. من هم که از قبل ثبت تیر کرده بودم، از توپهای ۱۰۵ و مینیکاتیوشا تقاضای آتش کردم. آتش به موقع و دقیق روی جاده را پوشاند. دود باروت و آتش انفجار و گرد و خاک اطراف ستون زرهی را گرفت. چند لحظه بعد لاشه سه تانک سوخته در جلوی ستون به چشم میخورد. تانکهایی که از پشت سر حرکت میکردند با سرعت جلو آمدند و تانکهای منهدم شده را کنار زدند و جاده را باز کردند. شروع خیلی خوبی بود. ما در روز اول پانصد گلوله توپ و مینیکاتیوشا و خمپاره شلیک کردیم و به جز انهدام سه دستگاه تانک، تلفات خودرو و نفرات هم داشتیم. شب مسئله مهمی اتفاق نیفتاد و دو طرف آتش پراکنده داشتند.
روز دوم، در حالیکه همه حواسم به سمت راست و ارتفاع تونل بود، بهطور اتفاقی دوربین را چرخاندم و نگاهی به سمت چپ انداختم. دیدم از سمت شیار رودخانه دارالشلاق یک عراقی به سرعت از جاده عبور کرد و به طرف ارتفاع پیزولی آمد. لحظهای بعد دومین عراقی هم از جاده گذشت. بعد سومی و چهارمی و این ماجرا تا عبور یک گروهان پیاده ادامه پیدا کرد. عراقیها توی روز روشن به صورت ستونی و پشت سر هم وارد شیار شدند و شروع کردند به پیشروی. پیدا بود که حفظ امنیت جاده برایشان خیلی مهم است. آنها قصد داشتند ارتفاع پیزولی را تصرف کنند که هم جاده را تأمین کرده باشند و هم بتوانند از طریق آن ارتفاعات دیگر را هم تهدید کنند. خوشبختانه من قبلاً محدوده بین جاده آسفالت و ارتفاع پیزولی را ثبت تیر کرده بودم؛ دقیقاً به این دلیل که بتوانم از پاتکهای احتمالی دشمن جلوگیری کنم.
ستون پیاده عراقی دامنه را پشت سر گذاشت و وارد مرحله صعود از ارتفاع شد. دویست، سیصد متر از جاده جدا شده بودند و حالا در منطقهی قرار داشتند که دو قبضه مینیکاتیوشای ما آنجا را ثبت کرده بود. به سیداصغر صائمین که بیسیم دستش بود، گفتم اعلام آتش کند. سید مشخصات هدف ثبت شده را داد و فریاد زد: «آبکش». بعد از چند لحظه دوازده گلوله ۱۰۷ زوزهکشان از ارتفاع عبور کرد و درست در محل استقرار گروهان عراقی پایین آمد. هنوز گرد و خاک اولی نخوابیده بود که آبکش دومی را تقاضا کردم. گلولهها باز رفت همانجا که باید میرفت. حدود صد نفر از آنها کشته و مجروح شدند. عده کمی سالم مانده بودند که به سرعت زخمیهایشان را برداشتند و فرار کردند.
فردای آن روز ماجرا دوباره تکرار شد. این بار عراقیها از سمت پاسگاه شهابی حمله را شروع کردند. اما این دفعه سرعت عملشان بیشتر بود و خیلی زود خودشان را به تپهای رساندند که در سمت چپ ارتفاع پیزولی قرار داشت. چون فاصله آنها با ما کم شده بود، مینیکاتیوشا مجبور شد برد گلولههایش را کم کند. وقتی برد گلولهها کم شد مشکل بزرگی پیش آمد. محل استقرار قبضههای ۱۰۷ ما نزدیک ارتفاع بود. وقتی برد قبضهها کم شد، گلولهها نمیتوانستند از روی ارتفاع عبور کنند و با بدنه ارتفاع برخورد میکردند. در واقع ارتفاع، بین قبضه و عراقیها قرار گرفته بود. وقتی از این کار نتیجهای نگرفتم، برگشتم که ببینم عراقیها تا کجا آمدهاند. اما هرچه نگاه کردم اثری از آنها ندیدم. داشتم دیوانه میشدم که چگونه من آن همه آدم را گم کردهام، یعنی آنها کجا رفتهاند؟ اما این را میدانستم که راهکاری پیدا کردهاند که در دید من نیستند و تا چند دقیقه دیگر به بالای تپه میرسند. تعداد عراقیها از روز قبل کمتر بود، اما مشخص بود که آدمهای ورزیدهتری هستند. توی دیدگاه فقط من بودم و سیداصغر. اضطراب همه وجودم را گرفته بود. اگر ارتفاع به دست عراقیها میافتاد، همه زحمتها به باد میرفت. چهارچشمی داشتم اطراف را میپاییدم که صدای تقهای شبیه صدای چاشنی نارنجک به گوشم خورد، با خودم گفتم: «عراقیها رسیدهاند بالا و دارند نارنجک پرت میکنند». دیگر موقع احتیاط نبود، از کانال بیرون پریدم. حدود بیست متر به سمت چپ آمدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. چهل پنجاه تکاور عراقی تا پشت تپه مجاور ما بالا آمده بودند. ظاهراً منتظر بودند تا هوا تاریک شود و بعد کار را تمام کنند.
صدای تقه، که گمان میکردم چاشنی نارنجک است چیزی نبود جز صدای بیسیم. یک نوع بیسیم ترکیهای داشتیم به نام اسلسون. این بیسیمها وقتی هواگیری نمیشدند یا در معرض گرما میماندند، صدایی شبیه صدای چاشنی نارنجک میدادند. درست است که من در تشخیص صدا اشتباه کردم، اما همین صدای اشتباه بود که مرا از کانال بیرون کشید و از محل اختفای عراقیها آگاه شدم. خطر بیخ گوشمان بود و باید کاری میکردم. هیچ اسلحه و نارنجکی هم نداشتیم که از آن استفاده کنیم. اصلاً گمان نمیکردیم کار به این جاها بکشد. دست راستم در آتل بود و تا حد زیادی مانع تحرکم میشد. تنها راه حلی که به نظرم رسید این بود که بروم و نیروهای گردان علیاکبر را که با ما فاصله زیادی نداشتند باخبر کنم. ما فرکانس بیسیم گردانها را نداشتیم و فقط با مسئول محور در تماس بودیم. بنابراین قید بیسیم را زدم و خودم دست به کار شدم. به سیداصغر گفتم: «این جا باش تا من برگردم.»
گفت: «کجا میروی؟»
گفتم: «میروم که ماجرا را به بچههای گردان علیاکبر بگویم. تو فقط مواظب باش بالا نیایند.»
گردان علیاکبر هم در سمت چپ تپه مستقر بودند. درد دستم شروع شده بود، اما اعتنایی نکردم و شروع کردم به دویدن. خیلی زود به مقر گردان رسیدم. مهدی فریدونی را که یکی از مسئول گروهانهای گردان ۱۵۴ بود، دیدم. گفتم: «آقای فریدونی یک گروه عراقی از تپه بالا آمدهاند.»
گفت: «شما؟»
گفتم: «من دیدهبان هستم و از سمت راست شما روی پیزولی دیدهبانی میکنم. یک گروهان عراقی پشت همین شیار بین ما و شما پنهان شدهاند و منتظر تاریکی هوا هستند تا بالا بیایند.»
مهدی فریدونی خیلی سریع آرپیجیزنها و تیربارچیهایش را برداشت و رفت سر وقت عراقیها. من هم که دیگر خیالم راحت شده بود برگشتم به دیدگاه. فریدونی آدم باهوشی بود. بچهها را جایی برده بود که کاملاً به نیروهای عراقی مشرف بودند. هنوز به بالای ارتفاع نرسیده بودم که صدای رگبار تیربار فضا را گرفت. فریدونی کار خودش را شروع کرده بود. بیشتر عراقیها در آن جا کشته شدند و چند تا هم زخمی دادند و پاتک نیروهای پیاده عراق در روز دوم عملیات هم نافرجام ماند.
شناسنامه خاطره
راوی: حمید حسام، دیدهبان گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیهالسّلام
مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، منطقه عملیاتی والفجر ۵، چنگوله، بهمن ۱۳۶۲
مکان و زمان بیان خاطره: تهران، بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس آذر ۱۳۸۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره