گریه آخر _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۶
نزدیک غروب آفتاب دیدم دو نفر نیروی جدید به سمت سنگر دیدهبانی میآیند. یکی با عضویت پاسدار افتخاری شش ماهه و دیگری سربازی به نام غلامرضا مددی.
غلامرضا معرفینامهاش را به دستم داد سر به زیر بود. با جثهای کوچک و هنوز محاسن روی صورتش دیده نمیشد. چهرهای محجوب و معصومانه داشت. مشخصات فردیاش را پرسیدم و او را به سنگر دیدهبانی هدایت کردم. از همان لحظه ورود همه بچهها را جذب خودش کرد. نمازش را اول وقت میخواند و در برگزاری دعای توسل و دعای کمیل و زیارت عاشورا فعال بود. ظرف دو هفته دوره دیدهبانی را دید و راهی دیدگاه در خط مقدم گردید. بعد از چند دوره کار عملی در دیدگاه به دیدهبان ماهر و خوبی تبدیل شد.
طبق جدولی که تهیه کرده بودیم دیدهبانان به صورت نوبتی هر کدام ۵ روز در خط میماندند و چند روزی را برای استراحت به عقب مىآمدند. در عقبه، غلامرضا همیشه تقاضا میکرد نوبت نگهبانی او از ساعت ۱۲ نصف شب به بعد بنویسیم بعد از چند شب پرسیدم: «همه دوست دارند اول یا آخر شب نگهبانی بدهند تو چرا دوست داری در سختترین ساعات نگهبانی بدهی؟». خندید و گفت: «اینطوری دوست داریم. قانع نشدم و دانستم نمیخواهد جواب بدهد. یکی، دو شب را کنترل کردم دیدم بعد از اتمام نگهبانی و تحویل آن به نفر بعدی کنار چشمه آب نزدیک سنگر مینشیند و وضو میگیرد و دور از چشم همه و در دل شب در گوشهای به نماز شب و راز و نیاز با خدای خود مشغول میشود و بعد از تمام شدن نماز شب فریضه صبح را به جا آورده، از خودم خجالت کشیدم و از داشتن سربازی چون او به خود بالیدم و محبت من نسبت به او بیشتر و بیشتر شد.
غلامرضا کم کم به یک دیدهبان با تجربه تبدیل شد. بچهها به او میگفتند دیدهبان صلواتی و علّتش این بود که هر وقت گلولهای را از آتشبار میگرفت و صدای اللهاکبر خمینی رهبر یا اللهاکبر جانم فدای رهبر در بیسیم میپیچید، غلامرضا میگفت صلوات بفرستید.
روز جمعه نماز صبح را خواندم و خواستم چند لحظهای دوباره بخوابم هنوز چشمانم گرم نشده بود که آقای بلاغی فرمانده گردان آمد بالای سرم و گفت: «پاشو بریم»
گفتم: «کجا؟».
گفت: «بریم خط به دیدهبانها سر بزنیم و مقداری هم روی عراقیها آتش بریزیم و برگردیم»
گفتم: «ول کن بگذار بخوابم»
گفت: «نمیشه پاشو بریم»
گفتم: «بابا امروز جمعه است بگذار هم ما تعطیلی بگیریم و هم عراقیها استراحت کنند»
از ما خواهش و از او اصرار، بالاخره برخاستم و سوار ماشین شدم و به سمت خط حرکت کردیم. جاده خیلی خلوت بود و در منطقه پرنده پر نمیزد و آرامش کامل در منطقه برقرار بود. هم زمان با طلوع آفتاب بالای تپه بردههوش رسیدیم. از قبل به بچهها گفته بودیم و آنها آماده بودند. غلامرضا مددی و سفیدبُری از نیروهای مستقر در دیدگاه بودند. دو نفر هم از دیدهبانهای تیپ ۶۱ محرم آنجا بودند. یکی از آنها طلبه با صفا و نترسی بود که چند بار به صورت دیدهبان نفوذی داخل خاک عراق رفته بود. چند لحظهای با او خوش و بش کردم، گفت: «دیشب خواب بودم و ساعت هم از نیمهشب گذشته بود، دیدم صدای گریه میآید سریع از سنگر بیرون آمدم و دیدم یک نفر بالای سنگر نشسته و دارد گریه میکند رفتم نزدیکش دیدم غلامرضا است». گفتم: «چیه؟ چرا گریه میکنی، دلت برای پدر و مادرت تنگ شده است؟». گریه امانش نمیداد. با اصرار من، گفت: «دلم برای خانواده تنگ نشده است بلکه از گناهانم میترسم. نمیدانم اگر این روزها عزرائیل به سراغم بیاید جواب خداوند را در قیامت چه خواهم داد؟. گفتم: «غلامرضا جان تو الان یک رزمندهای و سرباز امام زمان هستی، آدم اگر از گناهانش بترسد خوب است ولی نباید امید خود را از دست بدهی و آخر اینکه اگر شهید بشوی با اولین قطره خونت که بر زمین میریزد تمام گناهانت بخشیده میشود». آرام گرفت و دیگر حرفی نزد، داخل سنگر آمد. و طلبه ادامه داد که: «باید مواظب او باشیم دارد نور بالا میزند»
و من از داشتن این چنین نیروی خوبی هم خوشحال شدم و هم دلم ریخت، و گفتم: «خدایا نکند اتفاقی بیفتد»
آن روز هر چهار نفر یعنی من و آقای بلاغی و مددی و سفیدبری داخل دیدگاه رفتیم. باید از زیر دیدِ عراقیها رد میشدیم و بعد از طی تقریباً ۲۰۰ متر از داخل کانال به دیدگاه میرسیدیم. دوربین ۸۰*۲۰ را مستقر کردیم و ارتفاعات گامو، آمادین و هزار کانیان را دوربین کشیدیم چیزی غیرعادی دیده نمیشد. عراقیها خواب بودند و ما مىخواستیم چوب داخل لانه زنبور کنیم. گرای چند سنگر روی خط مقدم و سکوی دوتانک را به آتشبار دادیم و ابلاغ مأموریت کردیم. تا گلولهها آماده شود از غلامرضا و سفیدبری آخرین وضعیت را گرفتیم. غلامرضا کمتر حرف میزد و توی خودش بود تا سؤال نمیکردی جواب نمیداد. گلوله اول آماده شد و بعد از اللهاکبر ما زوزهکشان روی خط عراقیها به زمین نشست و صدای انفجار همه را از خواب بیدار کرد. گلوله دوم و سوم و ... و همینطور نزدیک به پنجاه، شصت گلوله، اوضاع عراقیها را به هم ریخت تا جاییکه حرکت خودروها و آمبولانسها را میشد با دوربین مشاهده کرد.
چند دقیقه بعد ضد آتشبار عراقیها شروع به کار کرد و خمپارههای آنها در اطراف ما به زمین نشست. با افزایش حجم آتش پایان مأموریت دادیم و به سنگر استراحت برگشتیم. چای و صبحانه آماده بود. مختصری صرف شد و با فرمانده به قصد برگشت به عقب از سنگر بیرون آمدیم. چند تا از بچههای گردانهای پیاده روی سنگر نشسته بودند. فرمانده گردان تقاضا کرد داخل سنگر بروند و در فضای بیرون نباشند. چون آتش عراقیها شروع شده بود. از سنگر آمدیم بیرون تا به عقب برویم. دیدیم که ماشین پنچر است، سفیدبری مکانیک بود خیلی سریع زاپاس را باز کرد و لاستیک را عوض کرد. آقای بلاغی پشت فرمان نشست و در حال دور زدن تویوتا بود، من و سفید بری و مددی کنار جاده پشت به پشت تپه ایستاده بودیم که ناگهان انفجاری همه چیز را به هم ریخت. گرد و غبار بلندشد و برای چند لحظه گیج و منگ شدیم. وقتی فضا آرام گرفت و گرد و غبار نشست صدای آه و ناله بلند شد. چند نفر مجروح روی زمین افتاده بودند. پشت سرم را نگاه کردم، مددی داخل یک گودی افتاده و ترکش فرق سرش را شکافته بود، سفیدبری هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و از ناحیه سینه ترکش خورده بود و خودم هم چند ترکش به دست و پایم خورده بود. طرف تویوتا دویدم تا از حال آقای بلاغی باخبر شوم سر پا بود امّا شیشه خودرو خرد شده بود.
همه مجروحین را سوار ماشین کردیم مددی را هم پشت تویوتا لای پتویی گذاشتیم. مغزش بدجوری ترکش خورده بود ولی هنوز قلبش میزد. بعد از سوار شدن به شوخی گفتم: «راحت شدی، چقدر گفتم بگذار امروز ما هم مثل مردم جمعه بگیریم و مقداری بخوابیم؟». بلاغی خندید و حرفی نزد.
چند دقیقه بعد به اورژانس رسیدیم زخم همه را پانسمان کردند ولی غلامرضا مددی دیگر نفس نمیکشید و قلبش نمیزد. غلامرضا دیدهبان محبوب و محجوب و صلواتی ما آسمانی شده بود.
شناسنامه خاطره
راوی: نبیالله شامخی، مسئول دیدهبانی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ماووت، خرداد ۱۳۶۶
زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
شهید غلامرضا مددی