بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۸۹ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


خضاب خون

 

مصطفی احمدی با تجربه‌ترین دیده‌بان ما بود. یک پاسدار مخلص، شجاع، متواضع و با انضباط که با داشتن عائله و زن و بچه، پایبند زندگی در شهر و پشت جبهه نبود. وقتی او از دختر کوچکش تعریف می‌کرد تازه می‌فهمیدم که محبت فرزند نوزادش تا چه اندازه در جان او ریشه زده و می‌گفتم: «مصطفی این دفعه که به شهر برود، حداقل برای یک سال آنجا می‌ماند». امّا او مسئولیت ستاد بسیج شهری و همه متعلقاتش را رها کرده بود. چرا که بوی عملیات به مشامش خورده بود آن هم یک عملیات اشکی!!. 


مسئول واحد دیده‌بانی بودم و برای عملیات در جاده فاو-بصره باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به خط می‌فرستادم تا در شب عملیات کنار فرمانده گردان‌ها باشند و به تقاضای آنها آتش بریزند. 


دلم نمی‌خواست مصطفی را انتخاب کنم، تازه آمده بود و انصاف نبود او را که زن و بچه داشت به خط بفرستم امّا او چهار سال تجربه دیده‌بانی داشت و سرحال‌تر و آماده‌تر از بقیه نشان می‌داد. بالاخره قانعم کرد که او را به جناح [چپ] جاده مأمور به گردان ۱۵۵ -حضرت علی‌اصغر- بفرستم. و امیر مرادی را که او نیز از با تجربه‌ها و کاربلدیهای دیده‌بانی بود به جناح راست جاده و گردان ۱۵۳ -قاسم بن الحسن- مأمور نمایم. 


شب از نیمه گذشته بود و پای بی‌سیم خبرهای نگران کننده‌ای از خط می‌رسید. فرمانده لشگر به فرمانده گردان ما گلایه کرد که حمایت آتش خودی خوب نیست، و دو تیپ زرهی دشمن بچه‌ها را محاصره کرده‌اند و ما باید تمام توانمان را آن جلو خرج کنیم. 


وقتی این پیغام را فرمانده گردان ادوات -محمدظاهر عباسی- به من داد. گفتم: «چشم» و بی‌سیم و امکانات دیده‌بانی را برداشتم و با موتور راهی خط شدم. 


به محض این‌که به جاده فاو-بصره رسیدم، فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اصغر -حمیدرضا رهبر- با توپ و تشر گفت: «تا حالا  کجا بودی!؟»


گفتم: «خودم تازه رسیدم ولی دیده‌بان من در خط است.»


آقای رهبر، تانک‌های عراقی را که با پروژکتورهای روشن مانور می‌دادند و تیر می‌زدند، نشان داد و گفت: «چرا هیچ آتشی روی اینها نیست!؟»


گفتم: «اول دیده‌بانم را پیدا کنم.»


کمی به چپ و راست چرخیدم، مصطفی احمدی را که با بی‌سیم ور می‌رفت پیدا کردم، پرسیدم: «چرا روی این دو تا تانک‌ها آتش نمی‌ریزی!؟»


گفت: «قبضه‌چی‌ها می‌گویند مهمات‌شان تمام شده و منتظرند که آقای رجبی(معاون گردان) برای شان مهمات ۱۲۰ برساند.» 


این را گفت و دو قرارگاه تانک عراقی را که برای اجرای آتش شناسایی کرده بود، نشان داد. تا مهمات پای قبضه‌ها برسد، با امیر مرادی در محور راست تماس گرفتم و گفتم: «امیر جان، اگر سمت چپ را می‌بینی، آتش بریز.»


امیر مرادی با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری، چند خمپاره به سمت تانک‌ها هدایت کرد تا که محمود رجبی مهمات‌ها را شبانه پای قبضه‌ها رساند. و با مصطفی احمدی روی تانک‌ها آتش ریختیم امّا هوا گرگ و میش شده بود و نیروهای پیاده مجبور بودند عقب‌نشینی کنند. 


به مصطفی گفتم: «نوبتی به عقب بر می‌گردیم.»


مثل نیروهای پیاده شدیم، یکی شلیک می‌کرد و دیگری در پوشش آن به عقب مى‌آمد ولی ای کاش نمی‌آمدیم، غوغا بود. هر گامی را که بر می‌داشتیم شهید یا مجروحی را می‌دیدیم. مجروحان ناله می‌کردند و بعضی التماس که: «ما را به عقب ببرید.»


مجروحان یکی، دو تا نبودند و تانک‌ها مجال یک لحظه درنگ را به ما نمی‌دادند. وقتی پشت خاکریز خودمان رسیدیم چشم در چشم مصطفی انداختم، دیدم به شدّت گریه می‌کند. بغض من هم ترکید و سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و یک دل سیر گریه کردیم.


یکی دو شب دیگر قرار شد در جاده فاو-ام‌القصر عملیات کنیم. شواهد و ماجراهای گذشته نشان می‌داد که اینجا کارزاری به مراتب دشوارتر از جاده فاو-بصره است و من باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به این جاده بفرستم. بعد از نماز مغرب و خواندن زیارت عاشورا، هنوز مرددّ بودم که چگونه تیم‌بندی کنم. مصطفی تردید را در صورتم خواند و گفت: «چیه، تو فکری!؟»


گفتم: «برای انتخاب دیده‌بان مانده‌ام.»


گفت: «به کارهای گران، مرد کار دیده فرست»


و با خواندن این شعر اشاره به خودش کرد. می‌دانستم که مثل همیشه آماده است. ولی امیر مرادی، حسین سلیمی، علی جربان و چند نفر دیگر مدّ نظرم بودند. دوباره نگاهی به سیمای آرام و با وقار مصطفی انداختم و محکم گفتم: «کار خودته»


این کار را که شنید گفت: «مدت‌هاست منتظر این شب هستم.»


او را تجهیز کردم و ترک موتور نشاندم و تا خط بردم و به فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -حارج رضا شکری‌پور- معرفی‌اش کردم. وقت برگشتن گفت: «آقای حاتمی»


گفتم: «بله»


گفت: «امشب محاسن من به خون خضاب می‌شود.»


خیلی خونسرد و بی‌خیال گفتم: «ان‌شاءالله» و برگشتم. 


عملیات آغاز شد و من در سنگر تطبیق آتش مرتب با او در تماس بودم. از مواضع دشمن می‌پرسیدم و هر هدفی را که می‌خواست به آتش‌بارها انتقال می‌دادم. نزدیک‌های صبح تماس او یک‌باره قطع شد. نگران شدم و نماز خواندم. دوباره تماس گرفتم کمکی او گفت: «آقا مصطفی داشت نماز می‌خواند که از وسط پیشانی‌اش تیر خورد.»


فردا صبح وقتی پیکر او را دیدم، تمام محاسن او در خون نشسته بود.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: علی حاتمی، سپاهی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۲/۱۲/۲۳


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۰ تا ۲۳۳

شهید مصطفی احمدی

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین،  مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


لبیک

 

نیمه‌ای اسفندماه سال ۱۳۶۴ بود، همه دیده‌بان‌ها به نوبت به خط رفته بودند. تعدادی شهید و مجروح، بقیه که سالم مانده بودند خیلی هوای شهر و خانواده به سرشان زده بود. 


قریب چهارماه بود که هیچ‌کس به مرخصی نرفته و تنها از طریق نامه یا تلفن با خانواده در تماس بودیم. بعضی‌ها می‌گفتند که قیافه پدر و مادر از خاطرمان رفته است. و آنها که زن و بچه داشتند بیشتر دلتنگ شده بودند. 


خط تثبیت شده بود و دشمن هر چه داشت توی جاده فاو-ام‌القصر گذاشت که به فاو برسد، امّا نشد و نتوانست. 


جمع بازمانده دیده‌بان‌ها ساک‌هایمان را در اروند کنار بسته بودیم. منتظر که اتوبوس بیاید و هر کس برای یکی، دو هفته تا عید به شهر و دیارش برود. فکر کردیم محمدظاهر عباسی -فرمانده گردان ادوات- برای بدرقه آمده است. امّا سر صحبت را که باز کرد همه سرها پایین افتاد او گفت: «برادران می‌دانم که همگی خسته‌اید و ماه‌هاست که به مرخصی نرفته‌اید امّا تقاضا دارم دو نفر داوطلبانه بمانند و بقیه به مرخصی بروند.» 


هر کس دوست داشت برود و به دیگری نگاه می‌کرد. سکوت بر فضای سرد و سنگین دیده‌بان‌ها حاکم شد، وقتی دید کسی جوابی نمی‌دهد، گفت: «اشکال ندارد من و معاونم مصطفی نساج اینجا هستیم به خط می‌رویم و دیده‌بانی می‌کنیم.» 


لُر بودم و غیرتی گفتم: «مگر من مُرده‌ام که شما بروید، من می‌مانم تا هر زمان که شما لازم بدانید.»


این حرف را که زدم [شهید] باقر یارمحمدی هم گفت: «من هم می‌مانم»


چند نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند ولی فرمانده گردان گفت: «نورخدا و باقر می‌مانند و بقیه می‌روند، خدا به همراهتان» 


آن روز احساس کردم که به سیدالشهدا [علیه‌السلام] در شب عاشورا لبیک گفته‌ام. 


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، نخلستان‌های اروند کنار، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۸ و ۲۲۹


دیده‌بان شهید باقر یارمحمدی

شهید باقر یارمحمدی 

دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

جاده فاو-ام‌القصر، اسفند ۱۳۶۴ 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


پرتقال تلخ 

 

علی نوروزی و سیدجلیل موسوی گاهی از سر تفنن سیگار دود می‌کردند و سنگر دیده‌بانی را بو و دود سیگار بر می‌داشت. قبضه‌چی‌ها دست‌شان آمده بود که این دو دیده‌بان سیگاری‌اند و خیلی سربه‌سرشان نمی‌گذاشتند. 


امّا معاون گردان ادوات -مصطفی نساج- با آدم‌های دودی میانه خوبی نداشت. نه این‌که با آنها بد خُلقی کند بلکه دوستانه می‌گفت: «سیگار حرمت‌ها را می‌شکند و بدآموزی دارد و بقیه بچه‌ها هوس سیگار کشیدن به سرشان می‌زند». لذا مثل یک پدر که بچه‌هایش را کنترل می‌کند، دنبال این بود که جلو خطای بچه‌ها  را بگیرد. 


سیدجلیل موسوی و علی نوروزی زرنگ کار خودشان بودند. در شبکه بی‌سیم بین خودشان و قبضه‌چی‌ها از کُد «پرتقال تلخ» به جای سیگار استفاده می‌کردند. آنجا هم مصطفی دست‌بردار نبود. روی شبکه می‌آمد و به دیده‌بان و قبضه‌چی می‌گفت: «این «پرتقال تلخ» چه صیغه‌ای است!؟»


ما که سیگاری بودیم می‌دانستیم که آن دو می‌خواهند دود و دم راه بیندازند، می‌خندیدیم.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: سیدحسین حسینی‌فرجام، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه حسینی‌فرجام، ۱۳۹۴/۰۴/۱۱


کتاب------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحه ۲۲۷


رزمندگان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

شهیدان ناصر عبداللهی، محمدعلی نوروزی و محمدظاهر عباسی

 و رزمندگان گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین

جزیره مجنون بهارسال ۱۳۶۳  

  • ۰
  • ۰

 دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مرخصی ابدی

 

سیدمحمد یوسفی دیده‌بان توپخانه و من قبضه‌چی بودم. سید مدّت زیادی به مرخصی نرفته بود. نبرد سنگین در جاده فاو-ام‌القصر بین ما و دشمن بود و سیّد هوای برگشت دوباره به خط را داشت. 


ساعت ۹ صبح یک روز زمستانی هندل موتور را زد و به سیاوش عباسی، یکی دیگر از دیده‌بان‌های توپخانه گفت: «سیاوش بپر بالا بریم خط»


بنای سیّد این بود که سیاوش را به جای خود در دیدگاه جاده ام‌القصر بگذارد و خودش برای مرخصی به عقب بیاید. با سید شوخی داشتم. وقتی که سوار شد گفتم: «الهی که بروی و برنگردی». سید لبخندی معنادار زد و گفت: «یعنی می‌شود؟»


از حرفم پشیمان شدم. سید کسی نبود که کم بیاورد. 


سید با سیاوش به خط رفتند. به محض رسیدن، سید تماس گرفت و گفت: «تانک‌ها دارند می‌آیند» و آتش خواست. با توپ روی چند ثبتی که سیّد مشخص کرده بود آتش ریختیم. از سه راهی تا پاسگاه عراقی‌ها در جاده ام‌القصر را زد و یک آن صدایش قطع شد. هر چه با بی‌سیم صدایش زدم، جوابی نیامد. نگران شدم، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ 


پس از ده دقیقه، سیاوش به جای سید از طریق بی‌سیم جوابم را داد و آتش خواست. با نگرانی پرسیدم: «سیدمحمد کجاست؟ چرا جواب نمی‌دهد!؟» 


سیاوش گفت: «سید از جایی که نماز می‌خواند، نخودی شد.» 


فهمیدم که تیر قناسه به پیشانی او خورده و به مرخصی ابدی رفته است. 


شناسنامه خاطره 

راوی: احمد هدایتی، مسئول قبضه گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۵ و ۲۲۶

شهید سیدمحمد یوسفی

  شهید سیدمحمد یوسفی 

دیده‌بان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

 دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مچ‌گیری 

 

با «عباس رهبر» برای دیده‌بانی جلو رفتیم. رهبر آن شب جلو ماند و تا صبح چند هزار گلوله گرفت. 


آمار بالایی برای شرایط پدافندی بود. این آمار محمدظاهر عباسی را بیش از بقیه متعجّب کرد و آمد سراغ من و با هم سوار موتور به خط رفتیم. 


عباسی که شرایط خط را تا حدی آرام دید، با تندی از عباس رهبر پرسید: «مگر چه خبر بوده؟ پاتک بوده؟ فرمانده محور ازت آتش خواسته؟ من -فرمانده گردان ادوات- آتش خواستم؟ کی گفت که این قدر مهمات مصرف کنی؟» 


عباس رهبر توضیح داد که آتش سنگین بوده و باید جواب‌شان را می‌دادیم ولی عباسی قانع نشد. 


☘☘☘


ساعتی در خط بودیم، آهنگ برگشتن داشتیم که آتش دشمن زمین‌گیرمان کرد. محمدظاهر عباسی فرمانده شجاع و با غیرتی بود، تحمّل نمی‌کرد که با این وضعیت خط را رها کند و به عقب برود. یک‌دفعه بی‌سیم را گرفت و همه آتش‌بارها را به گوش کرد و خواست همة قبضه‌ها هم زمان روی ثبتی‌هایی که قبلاً داشتند آتش بریزند. البتّه محدودیت را با گفتن این فرمان از همه آتش‌بارها برداشت که: «الله‌اکبر، آتش به اختیار»، این یعنی هر چه دارید. یک آن زمین مثل طبل به صدا درآمد و زلزله به خط دشمن در جاده ام‌القصر افتاد. 


نیروهای خودی از پشت خاکریز محدود خود با تعّجب به آن طرف نگاهی می‌کردند که چه اتفاقی افتاده که این همه آتش روی سر دشمن ریخته می‌شود. 


آب که از آسیاب افتاد بی‌سیم را گرفتم و از مسئولین قبضه‌ها خواستم آمار مصرفی بدهند. آقای عباسی خیلی کم می‌خندید. امّا این جا خندید و پرسید: «می‌خواهی آمار این نیم ساعت را با ۱۲ ساعت دیشب مقایسه کنی؟» 


گفتم: «می‌خواهم مچ‌گیری کنم.»


گفت: «خودم فهمیدم چه خبر است، نیاز به آمار دقیق نیست.»


شناسنامه خاطره

راوی: سعید خاورزمینی، دیده‌بان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-ام‌القصر، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۹/۲۵


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۳ و ۲۲۴


شهیدان عبداللهی و عباسی


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


جنگ تن به تن

 

هنوز خستگی مقابله با پانک زرهی عراقی‌ها در جاده فاو-بصره در تنّ مانده بود که برای مقابله با پاتک‌های آنان به جاده فاو-ام‌القصر رفتم. 


جبهه‌ای به عرض ۸ متر که چپ و راست آن باتلاق و نمک‌زار بود و دشمن فقط می‌توانست از روی جاده با خودرو یا نفربر به سمت ما بیاید. عرضِ کم جبهه مجال جمع شدن نیروی زیادی را نمی‌داد. لذا هر گردان پیاده خودی یک گروهانش را جلو و دو گروهانش را چند صدمتر عقب‌تر در جاده آرایش می‌داد که با فرض شکسته شدن خط اول خودی در جاده، عراق تا شهر فاو یک گاز نرود. 


روی جاده با کمک دیده‌بان باقر یارمحمدی که بعدها در همین جبهه شهید شد آماده کار شدیم. جاده بوی خون و گوشت سوخته می‌داد و از بس که بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. 


گردان حضرت ابالفضل علیه‌السلام -۱۵۲- آخرین گردان از لشگر ما بود که باید با عراقی‌ها روی جاده شاخ به شاخ می‌شد.


آنها هم طی چند روز گذشته بیشترشان شهید و مجروح شده بودند. حتی فرمانده آنان حاج میرزامحمد سلگی هم مجروح بود و باقی‌مانده نیروها توسط معاونش حاج رضا زرگری هدایت می‌شدند. صبح ورود به جاده، فقط شناسایی کردیم و شانس آوردیم که عراق پاتک نزد. بعدازظهر نقاط شناسایی شده را ثبت تیر کردم. هدف‌های جلو را با خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری و هدف‌های عقب را با مینی‌کاتیوشا. 


بعد از خواندن نماز مغرب و عشا و با تاریکی هوا پاتک زرهی و پیاده دشمن شروع شد. اول یک آتش سنگین روی خط ما ریختند و زیر آتش حرکت کردند. عرض جاده محدودیت ایجاد کرده بود امّا مثل دیوانه‌ها می‌آمدند. کار به جایی رسید که یک دستم به گوشی بی‌سیم بود و با قبضه‌ها کار می‌کردم و دست دیگرم به کلاش به سمت نفرات پیاده شلیک می‌کردم. باقر یارمحمدی هم پشت سر هم برایم خشاب پر می‌کرد. امّا عراقی‌ها نمی‌دانم چه فشاری پشت سرشان بود که بی‌توجه به آتش ما، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. خمپاره ۱۲۰ داخل‌شان می‌افتاد و عده‌ای لت و پار می‌شدند. بقیه باز به طرف ما می‌آمدند. تا این‌که آتش ۱۲۰ بین آنها فاصله‌ای انداخت. عده‌ای نتوانستند جلوتر بیایند من هم نمی‌توانستم از قبضه خمپاره بخواهم کوتاه‌تر بزند. عراقی‌ها به پانزده متری ما رسیده بودند. از دود و انفجار چشم، چشم را نمی‌دید. همین شرایط تیره و تار به آن باقی‌مانده‌ها فرصت داد به خاکریز ما برسند، و چند نفرشان از خاکریز هم بالا آمدند. بی‌سیم را رها کردم و صحنه جنگِ در جاده فاو-بصره دوباره تکرار شد، «جنگ تن به تن»


همه آنهایی که به خاکریز ما رسیده بودند یا کشته شدند یا اسیر. یکی‌شان یک متری من بود دستش را بالا برد فکر کرد می‌خواهم شلیک کنم. با التماس ساعتش را بازکرد و به عربی چیزی گفت، صورتش را بوسیدم و به فارسی گفتم: «ما برای غنیمت نمی‌جنگیم.»


و هنوز پیکر شهدایمان روی زمین بود، که پاتک دشمن نافرجام ماند. 


شناسنامه خاطره

راوی: امیر مرادی  سپاهی مسئول دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۰۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۱ و ۲۲۲ 

حاج میرزامحمد سلگی

شهید زنده حاج میرزامحمد سلگی

فرمانده گردان حضرت ابالفضل علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


فرمانده صبور 


فرمانده گردان توپخانه بود امّا کمترین امکانات را برای خودش نمی‌خواست. بچه‌ها کمپوت باز می‌کردند می‌گفت:  «معده‌ام ناراحت است بدهید به بقیه». رویش پتوی رنگی می‌انداختیم، می‌گفت: «مگر بسیجی‌های گردان از این پتوها دارند؟» و پتو را به بقیه می‌داد. سنگر که پر از نیرو بود، دم سنگر می‌نشست و بیرون می‌خوابید. به ظاهر می‌خوابید با خواب بیگانه بود. چشم‌هایش همیشه بیدار و گریان. او به ما درس بیداری می‌داد. 


عصر روز بیست و چهارم بهمن سال ۶۴ گفت: «حاتمی برویم خط را ببینیم». سوار موتور شدیم، نزدیک خط، آتش بود و رفتن با موتور پر خطر. گفتم: «آقای عبداللهی شما از شانه جاده پیاده بیا، من موتور را می‌آوردم». جواب داد: «مگر خون من رنگین‌تر از خون توست؟ با هم می‌رویم». عاشقش بودم، نمی‌توانستم و نمی‌خواستم روی حرفش حرف بزنم. اگر می‌گفت بمیر، می‌مردم. امّا نگرانش بودم. با آن قد رشید که زیر تیر خم نمی‌شد، بیشتر از من در معرض خطر بود. گاز موتور را گرفت و از میان دود و آتش به خط فاو-ام‌القصر رسیدیم. 


پشت خاکریز یکی از بچه‌ها را دیدم آمد که کلاه را روی سرش بگذارد، از سر تیرخورد و افتاد. گفتم: «برادر عبدالهی، قد شما بلند است تو را به خدا خم شو، تک‌تیراندازها می‌زنند.»


بی‌توجه به حرفم، خاکریز را زیر ذره‌بین نگاهش گذراند و گفت: «امشب ممکن است اینجا اتفاقی بیفتد و عراق تک کند. باید خودمان را آماده کنیم.»


برگشتیم به عقب. در کنار جاده جایی‌که قبلا پایگاه موشکی عراقی‌ها بود رفتیم. آنجا چند سنگر بتونی وجود داشت که قرارگاه لشگر ما بود. ناصر عبداللهی به سنگر فرماندهی لشگر رفت و سراسیمه آمد. همان حدسی را که در خط زده بود با یقین گفت: «بچه‌های مخابرات استراق سمع کرده‌اند، عراقی‌ها امشب می‌آیند. برو نگذار بچه‌هایت در خط بخوابند.»


موتور را برداشتم و چراغ خاموش به سختی به خط رسیدم و پیام فرمانده گردان توپخانه را به دیده‌بان‌های ادوات و توپخانه رساندم. بیدارباش زدم و هشیارشان کردم. چند هدف اصلی را روی جاده برای ثبت تیر تعیین کردم و برگشتم.


هنوز صد متر به مقر مانده بود که وز وز رگبار سی، چهل کاتیوشا مثل رعد آسمان را شکافت و روی مقر پایگاه موشکی ریخت. از هیبت صدا و انفجارها زمین خوردم و موتور همانجا ماند. نگاهم به نقطه فرود موشک‌های کاتیوشا بود. شک نداشتم که سنگر فرماندهی زیر و رو شده است.


نزدیک‌تر شدم، یکی از موشک‌های سه متری کاتیوشا از هواکش سنگر داخل رفته بود. یادم نمی‌رود روزی که آن سنگر را درست کردیم و یک هواکش به اندازه یک پنجره داخل آن گذاشتیم. ناصر عبداللهی با خنده گفت: «اینجا هم برای ورود کاتیوشا» و همان شده بود. بی‌اختیار زدم روی سرم و فریادم با ناله مجروحین داخل سنگر قاطی شد. محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات را موج گرفته بود. طاووسی و سپهری پاهایشان قطع شده بود. یکی دیگر هم ناله می‌کرد و هم ناسزا می‌گفت. امّا از ناصر عبداللهی خبری نبود. عباسی و طاووسی و سپهری را با کمک یکی دو نفر پشت تویوتا گذاشتیم و به عقب فرستادیم. 


برگشتم مثل دیوانه‌ها داد می‌زدم: «آقای عبداللهی!!» که صدایی آمد «حاتمی نگران نباش من زنده‌ام»


با ولی‌الله سیفی بالای سرش رسیدیم تاریک بود. بوی خاک و گوشت سوخته می‌آمد. دوباره داد زدم: «آقا ناصر کجایی؟»


گفت: «ناراحت نباش، من اینجام. برو آنها را که زخم عمیقی برداشته‌اند کمک کن.»


گفتم: «کسی نمانده جز تو»


رفتم با فانوس برگشتم. فکر می‌کردم حالا که حرف می‌زند یک خراش سطحی برداشته و این‌که نمی‌تواند حرکت کند زیر آوار مانده. تا این‌که نور فانوس را روی او انداختم. پای چپش کاملا قطع شده و دست راستش از مچ بریده شده بود. سفیدی استخوانی را که از پای راستش بیرون زده بود زیر فانوس دیدم وا رفتم و گریه‌ام گرفت. گفت: «حاتمی گریه نکن، من احساس درد ندارم، برو یک پتو بیاور». 


پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش که می‌گرفتیم دستمان توی گوشت و خون می‌رفت و او مظلومانه نگاه می‌کرد.


دوباره زار زدم و گریه‌ام بلند شد. حالا او به من روحیه می‌داد و می‌گفت: «این زخم‌ها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام.»


دست به سر و درمانده بودیم، وسیله‌ای برای انتقال او نداشتیم. گفت: «به سنگر فرماندهی لشگر برو، بگو که عبداللهی زخمی شده.»


معطل نکردم، تا سنگر فرماندهی بی‌وقفه دویدم. بدون سلام وارد شدم و گفتم: «آقای کیانی عبداللهی زخمی شد، دست و پایش قطع شده، چکار کنم؟»


فرمانده لشگر گفت: «با ماشین من انتقال بدهید.»


سوارش کردیم و تا به اورژانس برسیم، ذکر می‌گفت. وقتی نگرانی را برای چندمین بار در چهره من دید از پرستار خواست، یک آمپول بیهوشی به او بزند. عده‌ای دور او را حلقه زده بودند و محو آرامشش بودند.


خواستم پیشیانی‌اش را ببوسم سرش را عقب کشید. با آستین عرق پیشیانی‌اش را گرفتم که چشمانش را بست. ماشین به سمت بیمارستان فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها رفت و ساعتی بعد خبر رسید که ناصر عبداللهی پر کشید. 


شناسنامه خاطره

راوی: علی حاتمی، سپاهی مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، فاو، جاده-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۱/۲۸

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا


کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۷ تا ۲۲۰

شهید ناصر عبداللهی شهید ناصر عبداللهی 


  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


یا حسین


وارد شهر آزاد شده فاو شدیم. قرار بود لشگر ما -۳۲ انصارالحسین- جایگزین لشگر ۲۵ کربلا در جاده فاو - بصره شود. اولین گروه برای حضور در خط مسئولین طرح و عملیات لشگر ما یعنی؛ سیدمسعود حجازی، محمود حمیدزاده، و چند نفر دیگر بودند. طبق روال باید بچه‌های با تجربه دیده‌بان از توپخانه و ادوات برای ثبت تیر به خط می‌رفتند. 


حاتمی مسئول واحد دیده‌بانی ادوات مرا انتخاب کرد وقتی به خط فاو بصره رسیدم، دیدم حسین توکلی دیده‌بان زبده توپخانه به همراه محمد یوسفی با موتور خودشان را به آنجا رسانده‌اند.  


حاتمی و یوسفی برگشتند. من وحسین توکلی شروع به شناسایی اهداف و ثبت تیر کردیم. حسین توکلی با آتش‌بارهای توپخانه در حاشیه اروند و من با قبضه‌های ۱۲۰ و ۱۰۷ که در جزیره فاو بودند شروع به کار کردیم.  


هنوز گردان‌های پیاده ما نیامده بودند و بچه‌های خط شکن لشگر ۲۵ کربلا پشت خاکریز آزاد شده، خسته و خواب‌آلود افتاده بودند و چُرت می‌زدند. 


من پشت خاکریز بی‌تحرّک بودم امّا حسین توکلی آرام و قرار نداشت هنوز ده دقیقه نشده بود که از بالای خاکریز پایین آمده بود. که گفت: «بروم و دوباره از بالا یک دید بزنم و بیایم». خط آرام بود و فاصله‌ با خاکریز عراقی‌ها نزدیک پانصد متر.  


آفتاب سر ظهر هم به چشم‌های خسته که می‌خورد پلک‌ها هوس خواب می‌کردند. بچه‌های ۲۵ کربلا چند شب بود که نخوابیده بودند و دلخوش که آن روز لشگر تازه نفس ما جایگزین آنها می‌شود. 


حسین توکلی بالای خاکریز رفت و یک‌باره فریاد زد: «یاحسین». با صدای او تکان خوردم. حسین دوباره با صدای بلندتر فریاد زد: «یاحسین، یاحسین، عراقی‌ها، عراقی‌ها دارند می‌آیند.»


با صدای یاحسینِ حسین توکلی چرت‌ها پرید، چند نفری که خواب‌شان سبک‌تر بود از سینه خاکریز بالا رفتند. 


انبوهی از نفربرها تا ۲۰ متری ما آمده بودند و عقب‌تر از آنها چند تانک به صف ایستاده بودند. تا با رسیدن نفربرها به خط ما جلو بکشند.


نه من و نه حسین توکلی حتّی به ذهن‌مان خطور نکرد که با قبضه‌ها تماس بگیریم و تقاضای آتش کنیم. اصلاً مجال فکر کردن نبود. تا آن لحظه عراقی‌ها خیلی راحت تا نزدیک ما آمدند. بچه‌ها هر چه دم دستشان بود به طرفشان شلیک کردند. من و حسین توکلی هم، کلاش برداشتیم و به جای کار دیده‌بانی مثل نیروی پیاده شدیم. طول خاکریز پانصد متر بود و تا به خودمان آمدیم تعدادی از نفربرها به خاکزیر ما چسبیدند. پشت سر هم نارنجک پرتاب می‌کردیم. 


عراقی‌ها از نفربرها بیرون آمدند و جنگ تن به تن شد. 


چند عراقی از خاکریز بالا آمدند. من یکی از آنها را که چند متری‌ام بود، زدم و افتاد. حسین توکلی هم فرمانده عراقی‌ها را که بی‌سیم به کمر بسته بود را زد. فرمانده عراقی از ناحیه گلو و سر تیر خورد و همان جلو افتاد. حسین رفت بالای سرش و خواست فرمانده عراقی را بزند که دید مرده است. اسلحه کلاش او را زیر جنازه‌اش کشید که دستش به داغی لوله خورد و سوخت. شعله‌پوش کلاش سرخ و داغ بود. 


عراقی‌ها که عقب‌تر رفتند، دست به آرپیجی شدیم و توکلی یکی از نفربرهایشان را زد. بچه‌های لشگر ۲۵ کربلا هم با وجود این‌که تعداد زیادی شهید و مجروح دادند، امّا جانانه مقابل پاتک ایستادند و بیشتر نفربرها را زدند. چهار نفربرشان سالم پشت خاکریز ما ماند، چند نفری هم اسیر شدند. 


دو سوی خاکریز پر از جنازه شده بود، امّا خاکریز سقوط نکرد. آن روز، یاحسین، یاحسین گفتن حسین توکلی، معجزه کرد. 


شناسنامه خاطره 

راویان: امیر مرادی سپاهی مسئول تیم دیده‌بانی گردان ادوات و حسین توکلی بسیجی مسئول واحد دیده‌بانی گردان توپخانه، لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو، بصره، ۱۳۶۴/۱۱/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۴ تا ۲۱۶ 


رزمندگان گردان ادوات

ایستاده از راست برادران: حمید تاجدوزیان - آزاده قهرمان عملیات کربلای ۴، شهید علی جربان، مولایی، عباس نوریان، علی حاتمی، نفر ششم ؟ و شهید محمدعلی نوروزی


نشسته از راست برادران: شهید جواد زندی، نفرات دوم و سوم ؟ و حسین توکلی جانباز عملیات کربلای ۵


  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


خال هندی


نامه معرفی‌ام را به واحد دیده‌بانی نوشتند و با این‌که جنگ را در جبهه جوانرود تجربه کرده بودم امّا هیچ چیز از  دیده‌بانی نمی‌دانستم. چادرهای واحد دیده‌بانی گردان ادوات در اردوگاهی در مسیر جاده دزفول به شوشتر بود. اردوگاه شهید مدنی. 


برای این‌که تنها نباشم تقی گودرزی را راضی کردم که تو هم به دیده‌بانی بیا. تقی از ابتدای خدمت با من بود. یک بچه روستایی و سختی کشیده که در روستای لاله‌جین همدان، کارگر کوره پزخانه سُفال بود. زن و بچه هم داشت، امّا ترجیح داده بود همه را به خدا بسپارد و راهی جبهه شود. 


وقتی وارد چادر دیده‌بانی شدیم هفت، هشت دیده‌بان قدیمی به ما خیر مقدم گفتند و خندیدند. من و تقی خیلی بهمان برخورد که این چه جور استقبالی است! هر دو رُک و سرسنگین بودیم، پرسیدیم: «چیه آدم ندیدید!؟» 


گفتند: «چرا ولی ما چیزی را که وسط پیشانی شما پنهان شده رو می‌بینیم که خودتان از آن خبر ندارید.» 


تقی دستی به پیشیانی‌اش کشید و فکر کرد شاید سکه‌ای یا چیزی روی آن چسبیده باشد. خندیدند و گفتند: «آن نقطه را بعداً عراقی‌ها با قناسه وسط پیشانی شما دو نفر می‌گذارند، نقطه‌ای به اسم خال هندی» 


گفتم: «بی‌خیال بابا، ما خودمان این کاره‌ایم». و تقی مثل همیشه سیگارش را چاق کرد و به این شکل خونسردی‌اش را نشان داد. هر چه زمان گذشت ما در کار دیده‌بانی ورزیده‌تر شدیم. 


جایی‌که یک دیده‌بان می‌رفت، یک نیروی عادی نمی‌رفت. اطلاعات یک دیده‌بان از یک فرمانده گردان، از موقعیت زمین بیشتر بود. وقتی که گردان زیر آتش دشمن کپ می‌کرد، همه چشم‌ها به دیده‌بان بود که بایستد و سر خم نکند و روی دشمن آتش بریزد. 


شب و روز برای دیده‌بان یکی بود. 


دیده‌بان باید در بلندترین نقطه در آوردگاه رزم می‌ایستاد. اینجا بود که بیشتر از دیگران در معرض «خال هندی» قرار می‌گرفت و خال هندی آخر کار دیده‌بان بود.


یک روز تقی گودرزی از مصطفی احمدی که قدیمی‌ترین دیده‌بان ادوات بود، پرسید: «آقا مصطفی، کی نوبت خال هندی شما می‌شود؟»


مصطفی آدم اهل دلی بود. او نیز مثل تقی یک بچه روستایی نورانی و روشن ضمیر بود. گفت: «دیر شده ولی نزدیک است.»


تقی شیطنت‌اش گل کرد و پرسید: «یعنی کی مهمان خال هندی می‌شوی؟»


مصطفی گفت: «در سالگرد شهادت برادرم». 


همین گونه شد. برادر مصطفی در بهمن ماه سال ۱۳۶۲ در چنگوله در عملیات والفجر ۵ به شهادت رسید و مصطفی هم در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ جاده فاو-ام‌القصر به برادرش رسید. 


شناسنامه خاطره 

راوی: نورخداساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، فاو، بهمن ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذر ۱۳۹۲

 

کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳ 


شهید مصطفی احمدی

شهید مصطفی احمدی

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


پس از پاتک

 

مسئول دیده‌بانی باید یک آدم جگردار و نترس و دلسوز می‌بود که بتواند دیده‌بان را به خط ببرد و توجیه کند. با فرمانده گردان پیاده در خط هماهنگ باشد، به آتش‌بارها سر بزند، و بین آنها و دیده‌بان‌ها واسطه شود. اگر مسئول دیده‌بانی کم می‌آورد یا جا می‌زد. روحیه دیده‌بان تحت امرش به شدت پایین می‌آمد و برعکس اگر راست قامت و محکم بود دیده‌بان از او روحیه می‌گرفت. همه این محاسن در شخصی به نام علی حاتمی جمع بود. 


تازه قدم به فاو گذاشته بودم که بمباران شروع شد. مثل خمپاره دور و اطرافمان بمب می‌ریخت که حاتمی سوار یک موتور تریل ۱۲۰ آمد و گفت: «نورخدا، بپر بالا بریم خط، عراق پاتک کرده و یکی از دیده‌بان‌ها مجروح شده و تو باید جایگزین او شوی.»


هنوز از زیر آتش بمب و موشک‌ها بیرون نیامده بودیم که حاتمی جایی ایستاد و یک گالن ۲۰ لیتری آب پر کرد و گفت: «جلو آب کم است و بچه‌ها تشنه‌اند.» 


گالن آب را بین خودم و حاتمی گذاشتم و حاتمی گاز موتور را گرفت. شاخص مسیر از فاو به سمت جاده بصره، دکل‌های برق فشار قوی بود که هنوز سرپا بودند. امّا از شدّت آتش آسفالت با شانه‌های خاکی آن، یکی شده بود و فقط این دکل‌ها راه را نشان می‌داد. 


هرچه جلو می‌رفتیم، آتش بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی‌که حاتمی به حالت زیگزاگ از میان قارچ انفجار توپ‌ها و خمپاره‌ها رد می‌شد.


اولین بار بود که به خط می‌رفتم و برای خودم یک حساب، دو، دو تا کردم «اینجا که وجب به وجبِ زمین با آتش دشمن، شخم می‌شود. توی خط چه خبر است!؟»


دستم را محکم دور کمر حاتمی گرفته بودم. ۲۰ لیتری با تمام حجم آب، گاهی تعادل موتور را به هم می‌زد. امّا حاتمی قرص و محکم فرمان را چسبیده بود. از داخل چاله و از میان گلوله‌ها، بی‌محابا به جلو می‌رفت. قریب نیم ساعت میان جهنم آتش بودیم تا به خط رسیدیم. حاتمی قبل از هر چیز آب را به سنگر تدارکات رساند. برگشت و به سنگر دیده‌بانی رفتیم که هنوز زیر آن همه آتش تخریب نشده بود. آنجا دست من را توی دست امیر مرادی گذاشت. حسین توکلی و خسرو بیات هم دیده‌بان‌های توپخانه بودند. کمی سر به سر دیده‌بان‌ها گذاشت و روی خاکزیر رفت و دوربین کشید و گفت: «قطعاً خبری نیست». و با موتور به عقب برگشت احساس کردم که خط آرام‌تر از مسیر جاده است و معلوم نیست که حاتمی زنده برگردد. 


آتش کم و بیش روی خاکزیر بچه‌ها بود و تانک‌های دشمن که تا خاکریز آمده بودند، داشتند می‌سوختند. جنازه عراقی‌ها همان طرف خاکریز افتاده بودند. همه چیز نشان از پایان یک درگیری تن به تن داشت. دیده‌بان‌ها خسته بودند و گوش‌شان از شدّت صدای انفجارها گرفته بود. 


حسین توکلی اولین کسی بود که روی خاکریز رفته و از آمدن دشمن مطلع شده و با فریاد یا حسین همه نیروها را بیدار کرده بود. وقتی ماجرا را از زبان او و امیر مرادی شنیدم، به حال آنان غبطه خوردم و آنجا فهمیدم که گاهی یک دیده‌بان می‌تواند از سقوط یک خط جلوگیری کند. 


آن شب نم‌نم باران ما را میهمان خود کرد و دشمن زمین را برای مانور مجدّد تانک نامناسب دید. چند روز بعد حاتمی دوباره به خط آمد و یک تیم دو نفره را جایگزین ما کرد. 


وقتی از خط به فاو بر می‌گشتیم، هیچ‌کدام از آن دکل‌های برق فشار قوی سر پا نبودند.


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو _ ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، بهمن ماه ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه سال ۱۳۹۲

 

کتاب---------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۹ تا ۲۱۱