بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۵ مطلب با موضوع «سردار حاج حمید حسام» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به نام خدای شهیدان و برای نفس مطمئنه حاج میرزا

 

در روزهای خلوت خیابان‌ها و سکوت دور از هیاهوی شهرها، عبور از نشئه دنیا و رسیدن به سر چشمه بقا، طعمی دارد از جنس طعم غریبی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها که تو حاج میرزا، ای رفیق خوب خدا، دیشب آن را چشیدی.

   انگار که ۳۵ سال با دو پای بریده و زخم پهلو و سرفه‌های شیمیایی مانده بودی که این نوع شهادت در سکوت را به ما نشان دهی. شهادت غریبانه و دفن شبانه و اصرار و تاکید برای نیامدن مردم یک شهر -که همواره متحدثان حسنت بودند- جگرم را در گلزار شهدای نهاوند سوزاند و ثانیه‌های خلوتم را پر از روضه کرد.

   دیشب، هر کس پیامی فرستاد، برایش نوشتم: نمی‌دانی چقدر سخت است دفن شبانه و غریبانه مردی که اقا تمنای دیدنش را داشت.

 

    💧      💧      💧 

 

آقا هنوز تو را ندیده بود و فقط حدیث میانداری ابوالفضل گونه‌ات را در (آب هرگز نمی‌میرد) خوانده بود فرمود: اگر برای من ممکن بود پا می‌شدم می‌رفتم به همدان برای دیدن این مرد.

   این جمله را محسن مومنی برایم تلفنی گفت و من برای تو نقل قول کردم گفتی: با علی خوش‌لفظ بیا با هم برویم زیارت حاج حسین همدانی و از روح او استمداد بطلبیم.

   آن روز در گلزار شهدا علی خوش‌زخم از شدت درد حتی نمی‌توانست روی مزار خم شود و همانجا ایستاد همان نقطه‌ی که یک سال بعد مزار خودش شد و تو با آن دو پای مصنوعی‌ات خم شدی و صورت چسباندی به سنگ مزار، ما دو نفر با گریه تو گریه می‌کردیم که می‌خواندی:

ما تشنه یک جرعه سخاوت هستیم    

مشک تو هنوز آب دارد عباس

 

    💧      💧      💧 

 

دیشب برای هزاران نفر که از خانه با اشک بدرقه‌ات کردند، شب سختی بود و شب راحتی بود برای تو که ۳۵ سال پیش مخاطب ندای «ارجعی الی ربک شدی» و ماندی تا علم‌الهدی باشی در عصر دلتنگی‌ها.

   خداحافظ پهلوان ابوالفضل مرام روزهای رزم شلمچه و مجنون و فاو و مرصاد.

   حال که به سرچشمه بقا رسیدی سلام ما را به همه شهیدانی که خون قلبشان را نثار راه سیدالشهدا علیه‌السّلام کردند برسان. سلام همه تشنگان یک جرعه سخاوت را.

 

حمید حسام

  ۹۹/۱/۱۵  

 

 

​​​​​شهیدان علی خوش‌لفظ و حاج میرزامحمد سُلگی، و حاج حمید حسام

جانبازان شهید حاج علی خوش‌لفظ و حاج میرزامحمد سُلگی

و سردار قلم حاج حمید حسام

 

  • ۰
  • ۰

سهم من از چشمان او

سهم من از چشمان او 


این کتاب روایتی است خواندنی از خاطرات «حمید حسام» رزمنده‌ای که کارش به تماشا نشستنِ منطقه جنگی بوده؛ دیده‌بانی که دفاع را از خط مقدم، از فراز تپه‌ها، کوه‌ها، دکل‌ها و از قلب دشمن تا خانه، دانشگاه و جامعه معنا می‌کند.

 

   سردار حمید حسام اکثر اوقات خود را در جبهه سپری کرده است و بعد از کارهای مختلف در جبهه همانند آرپی‌جی زنی، در دیده‌بانی مشغول به کار می‌شود و به عنوان دیده‌بان لشکر انصارالحسین علیه‌السّلام استان همدان انتخاب شده و در آن دوران مبهوت شخصیتی با نام شهید محمدرضا منوچهری شده و در کنارش لحظات ماندگاری را پشت سر می‌گذارد. این شخصیت در کتاب «سهم من از چشمان او» به خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخته که بیانگر نگاه انسانی او به این دوران است و به نوعی او با بیان خاطرات دیده‌بانی خود به لایه‌های زیرین شخصیت انسان‌های جنگ پرداخته و وقایع ظاهری و طرح مانورها را تعریف می‌کند.


   مراحل زندگی او تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با روایتی ساده نوشته شده و از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه می‌یابد.


   به اعتقاد نویسنده کتاب، در این کتاب ۱۰ تا ۱۲ مورد تحول در انسانه‌هایی که گذشته آنها طور دیگری بوده و به جبهه آمده و زندگی خود را به گونه‌ای دیگر ادامه دادند، مشاهده می‌شود که اکثر آنها نیز به شهادت رسیده‌اند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. در یک آن فکر کردم که یک برق چند فازی مرا گرفت. در همان لحظه اول تمام وسایل داخل اتاقک به هم ریخت و هر کدام به گوشه‌ای افتاد. دکل آرام آرام کج شد و من چون جلوی دریچه چوبی ایستاده بودم به پایین پرت شدم و از روی دکل، دکل بیست متری سقوط آزاد کردم. برای آنکه پایه‌های دکل را محکم کنند پنج - شش متر خاک نرم اطراف پایه‌ها ریخته بودند و من اتفاقا روی همان خاک‌ها به زمین خوردم...»


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او

  • ۰
  • ۰

حمید حسام _ چهره سال هنر انقلاب اسلامی در سال ۱۳۹۶


عصر امروز یکشنبه ۲۶ فروردین و در مراسم پایانی هفته هنر انقلاب اسلامی که با میزبانی حوزه هنری برگزار شد حمید حسام به عنوان چهره سال هنر انقلاب اسلامی معرفی و تجلیل شد.

   چهره سال هنر انقلاب با آراء جمعی از هنرمندان انقلاب اسلامی و بر مبنای لیستی با حضور ۶۰ هنرمند و فعال فرهنگی انقلاب اسلامی در سال ۹۶ انتخاب شده است.

   

   حمید حسام نویسنده کتابهای تحسین شده «وقتی مهتاب گم شد» و «آب هرگز نمی‌میرد» در آیین پایانی هفته هنر انقلاب و معرفی چهره سال هنر انقلاب اسلامی  اظهار داشت: از بین همه شهدا از حاج محمود شهبازی که یک مهاجر الله بود، یاد می‌کنم. او معلم قرآن و مدرس نهج‌البلاغه بود که همیشه یک حدیث به ما می‌گفت «اگر می‌توانید طوری زندگی کنید که خیلی دیده نشوید» دیده نشدن در دهه شصت یک مرام نامه و سلوک بود.

   وی تصریح کرد: از خدا می‌خواهم آخر کار ما جایی باشد که حاج حسین همدانی و علی چیت‌سازیان رفتند.

شهید علی خوش‌لفظ

جانباز شهید علی خوش‌لفظ - شهید زنده حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی - نویسنده جانباز آقای حمید حسام 

  • ۰
  • ۰


برادران حسین سلیمی و حمید حسام


جزیره مجنون شمالی، پد دکل دیده‌بانی، سنگر دیده‌بانی ادوات، تابستان سال ۱۳۶۵



  • ۰
  • ۰

حمید حسام


سردار جانباز حاج حمید حسام از شهید محمدرضا منوچهری روایت می‌کند:


دیده‌بانی به نام «مَمدگِره»

 

عقب‌نشینی گسترده عراق در سال ۱۳۶۱ باعث تغییر خط پدافندی بچه‌های همدان شده و شهر سرپل‌ذهاب از امنیت نسبی برخوردار شود. درمیان نیروهای اثرگذار خط مقدم که تلاش آنان بسیار محسوس است، نیروهای دیده‌بان رزمنده هستند که با شجاعت مثال زدنی پیشانی لشگرها و تیپ‌ها را تشکیل می‌دهند. دیده‌بانان باید دارای ایمان قوی باشند تا بتوانند ساعت‌ها در شرایط سخت، جابجایی و فعالیت‌های نیروهای عراقی را رصد کنند و پیروزی یا شکست نیروها مدیون تلاش آنهاست.  

 به ‌ارتفاع شهید صفایی رسیدم. دیدم از پایین تا بالای تپه با گونی‌های پر از خاک پله درست کرده‌اند. تعداد گونی‌ها زیاد بود و شاید به دویست هم می‌رسید. از آن جالب‌تر دیدم یک نفر جارو به دست گرفته و خاک‌های روی گونی را جارو می‌کند و پایین می‌آید. خوب که دقت کردم «مَمّدگِره» را شناختم.

 همان کسی که اغلب کارهایش خلاف عادت بود. کمی‌ نزدیک‌تر رفتم و با صدای بلند سلام کردم. سرش را بالا گرفت، سلام داد و قامتی راست کرد و مرا دید. صدا زد «باز تو پیدایت شد؟ این جا چه کار داری؟»

فریاد زدم «مَمّدآقا! من آمده‌ام پیش شما کار کنم.»

هنوز حرفم تمام نشده بود که صدا زد «همان جا بنشین و تکان‌نخور.» به سرعت نشستم. یک گلوله خمپاره ۱۲۰ آمد و بین ما دو نفر به زمین خورد. گرد و خاک که خوابید، صدا زد «بدو بیا بالا»

من هم که بدن تیز و فرزی داشتم، با سرعت از پله‌ها بالا رفتم. روی بلندی که رسیدم، نفس نفس زنان از او پرسیدم «ممدآقا، علم غیب داری؟ از کجا فهمیدی گلوله خمپاره به سمت ما می‌آید؟»

گفت که «دیدگاه ما لو رفته و دیده‌بان‌های عراقی از چند دقیقه قبل، این تپه را زیر آتش گرفته‌اند و آرام آرام دارند ارتفاع گلوله‌هایشان را کم می‌کنند تا بیاید روی تپه و بتوانند سنگر را بزنند.»

آنجا روی خط الرأس، یک چاله دایره شکل دیدم که سنگر دیده‌بانی محسوب می‌شد. سمت چپ و راست سنگر هم کانال‌هایی با عمق یک و نیم متر حفر شده بود. ممد از من خواست که بروم توی کانال. سه نفر دیگر به جز ممدگره داخل سنگر بودند. سیدعلی‌اصغر صائمین، محمد جهانپور و مجید بادامی. هر سه دیده‌بان بودند و همگی بچه‌ی همدان.

هنوز جا خشک نکرده بودم که خمپاره بعدی روی تپه خورد. محمد لبخندی زد و گفت: «این هم به میمنت ورود توست که اینجا دارد شلوغ می‌شود.»

چند گلوله دیگر اطراف تپه به زمین خورد و بعد ساکت شد. او بلافاصله جارو را برداشت و دوباره شروع کرد به تمیز کردن گونی‌ها.

قبل از اینکه من بیایم، یکی از خمپاره‌ها روی گونی‌ها فرود آمده و خاک‌های داخل گونی را بیرون ریخته بود و او می‌خواست راه‌پله را تمیز کند. برای من عجیب بود. در معرکه‌ای که آدم به تمیزی لباسش هم اهمیت نمی‌داد، او زیر آتش، گونی‌های خاک را مرتب می‌کرد، اما داخل سنگرش دیدنی‌تر بود. آنجا دو جعبه خمپاره ۱۲۰ بود که از آنها به عنوان کمد وسایل شخصی و محل نگهداری خوراکی استفاده می‌کرد. یک قرآن بود. یک مفاتیح‌الجنان بود. کتاب احکام جبهه بود و زیارت عاشورا. کف سنگر را با پتو فرش کرده و از فرو رفتگی‌های دیواره سنگر هم به عنوان تاقچه استفاده کرده بود.

برخلاف بیشتر سنگرهای خط مقدم، سنگر او تمیز و مرتب بود.

موقع نماز ظهر وضو گرفت و جلو ایستاد و سه دیده‌بان دیگر هم به او اقتدا کردند. معمولا در چنین مواقعی نماز را به صورت انفرادی و نشسته می‌خواندیم تا از گزند ترکش‌های دشمن در امان باشیم، اما آنجا محل اعتراض و بگو‌ مگو نبود. هم‌رنگ جماعت شدم و ایستادم و قامت بستم.

نماز را شروع کردیم، در حالی که سرمان از کانال بیرون بود. فاصله ما با خط عراق حدود سیصد چهارصد متر بود و من نمی‌دانم عراقی‌ها ما را می‌دیدند یا نه، اما صدای وز وز گلوله‌هایی که با فاصله از روی سرمان عبور می‌کرد، خوب می‌شنیدم.

 راستش حرصم در آمده بود و کمی ترسیده بودم. در آن لحظات، تمرکزی روی نماز نداشتم و با خودم فکر می‌کردم که این بابا عقل درست و حسابی ندارد. آخر اینجا که نباید سر پا نماز بخوانی. گفتم شاید می‌خواهد با این کار دل و جرأت مرا آزمایش کند. ولی بعدها دانستم که این سنت مَمّدگِر است که همیشه و همه جا نماز را باید ایستاده خواند.

بعد از نماز دور هم نشستیم تا ناهار بخوریم. دوستانش را به من معرفی کرد و برای معرفی من گفت: «این آقا یکی دو بار در قراویز آمد پیش من و اصرار کرد که دوست دارد دیده‌بان شود.»

بعد سرش را چرخاند. در صورتم خیره شد که «شما قبل از اینکه بیایی سپاه، چه کاره بودی؟»

گفتم: «من پاسدار دانشجویم.»

ممد گفت: « اول پاسداری یا دانشجو؟»

من که فکر کردم منظورش تقدم زمان است، فوری جواب دادم: «اول دانشجو.»

سرش را تکان داد و آرام‌تر گفت: «آهان. حالا قضیه فرق کرد. شما اول باید پاسدار باشی. توی پاسداری، دانشجویی هم هست.»

من که تازه متوجه منظور او شده بودم، از خجالت خیس عرق شدم. ممد آدم عارف مسلکی بود. دیپلم داشت، اما حرف‌هایش پخته و دلنشین بود. پاسداری در ذهنیت او مساوی بود با از جان‌گذشتگی و فداکاری در راه دین.

غروب که شد با صدای نه چندان خوبش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. محمد آن روز دست به دوربین دیده‌بانی نبُرد و ندانستم چرا، اما فردا صبح مرا صدا زد که: «می‌خواهم چند تا امتحان از تو بگیرم.»

تا صحبت امتحان به میان آمد، توی دلم خالی شد. می‌دانستم که لازمه دیده‌بانی دانستن ریاضی است. من هم که از نظر ریاضی پیاده پیاده بودم. حالا اگر ببیند ریاضی بلد نیستم، می‌گوید: «تو چه جور دانشجویی هستی که از ریاضی سر در نمی‌آورد؟»

به روی خودم نیاوردم و آرام آرام ‌به طرفش رفتم. جلوی چشمانش که قرار گرفتم گفت: «حمیدآقا، این جارو را بر می‌داری و پله‌ها را تا پایین تمیز تمیز می‌کنی.»

هم خوشحال شدم و هم جا خوردم که جارو زدن چه ارتباطی با امتحان دیده‌بانی دارد؟ معطل نکردم. جارو را برداشتم و از کانال خارج شدم. با شناختی که از روحیات ممدگره پیدا کرده بودم، خیلی زود متوجه منظورش شدم. بله، جارو زدن هم یک امتحان است و شاید سخت‌ترین امتحان.

از بالا نگاهی به ردیف گونی‌های چیده شده انداختم. بسم‌الله گفتم و شروع کردم به جاروکشی. همانجا این شعر مولوی در ذهنم دوید که:

داد جارو به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
 آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خار خار