بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۴ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 پاتک روز دوم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


هر تیم دیده‌بانی از دو نفر تشکیل می‌شد. یکی دیده‌بان بود و دیگری کمکی که کارش تماس با بی‌سیم بود. سیداصغر صائمین از حیث هوش و فن دیده‌بانی شاگرد اول ممدگره محسوب می‌شد. امّا در آنجا تواضع نشان داد و اجازه داد من دیده‌بان باشم.


تک درخت خرما

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری


   به سرعت دست به کار شدم و دو نقطه را روی جاده ثبت تیر کردم. یکی پل پنج دهنه بود و دیگری پل یازده دهنه. عرض پل‌ها کم بود و ماشین‌های عبوری به آنجا که می‌رسیدند سرعت را کاهش می‌دادند. به همین دلیل نقطه مناسبی برای ثبت تیر بودند. چیزی نگذشت که حرکت تانک‌ها و نفربرهای زرهی دشمن روی جاده شروع شد. در مسیر عبور زره‌پوشهای عراقی سه نقطه از جاده ثبت تیر شده بود. یک‌جا مقابل ارتفاع عباس عظیم و سمت راست ما بود که دیده‌بان‌های تیپ نبی‌اکرم ثبت تیر داشتند. بعد به نقطه‌ای می‌رسیدند که دیده‌بان‌های ما روی ارتفاع تونل آنها را ثبت تیر کرده بودند. ما آنجا دو دیده‌بان داشتیم به نام مصطفی احمدی و رجبی. اگر تانک‌های عراقی از آنجا هم جان سالم به در می‌بردند، به پل یازده دهنه و پنج دهنه می‌رسیدند که حدود خط آتش من بود. اگر از این معرکه سالم بیرون می‌آمدند، از تیررس نیروهای ایرانی خارج می‌شدند. حد آتش من چیزی در حدود سه کیلومتر در عرض بود. یعنی سه کیلومتر از جاده را من پوشش می‌دادم. اتفاقاً فاصله کانال ما روی پیزولی تا جاده آسفالت هم به سه کیلومتر می‌رسید. در مجموع دوازده کیلومتر از جاده را ما سه تیم دیده‌بان پوشش می‌دادیم.

   ساعت ده صبح بود که اولین ستون تانک‌های عراقی وارد جاده شدند. دو تانک در جلو حرکت می‌کرد و سه چهار تانک هم با فاصله پشت سر آنها. پشت دوربین دیدم که تانک‌ها از سمت ارتفاع تونل به حد آتش من نزدیک می‌شوند. با این‌که دیده‌بان‌های عباس عظیم و تونل آتش زیادی روی جاده می‌ریختند، اما تانک‌ها بی‌آنکه آسیبی ببینند از حد آنها عبور کردند و وارد حد آتش پیزولی شدند. من هم که از قبل ثبت تیر کرده بودم، از توپ‌های ۱۰۵ و مینی‌کاتیوشا تقاضای آتش کردم. آتش به موقع و دقیق روی جاده را پوشاند. دود باروت و آتش انفجار و گرد و خاک اطراف ستون زرهی را گرفت. چند لحظه بعد لاشه سه تانک سوخته در جلوی ستون به چشم می‌خورد. تانک‌هایی که از پشت سر حرکت می‌کردند با سرعت جلو آمدند و تانک‌های منهدم شده را کنار زدند و جاده را باز کردند. شروع خیلی خوبی بود. ما در روز اول پانصد گلوله توپ و مینی‌کاتیوشا و خمپاره شلیک کردیم و به جز انهدام سه دستگاه تانک، تلفات خودرو و نفرات هم داشتیم. شب مسئله مهمی اتفاق نیفتاد و دو طرف آتش پراکنده داشتند.

   روز دوم، در حالی‌که همه حواسم به سمت راست و ارتفاع تونل بود، به‌طور اتفاقی دوربین را چرخاندم و نگاهی به سمت چپ انداختم. دیدم از سمت شیار رودخانه دارالشلاق یک عراقی به سرعت از جاده عبور کرد و به طرف ارتفاع پیزولی آمد. لحظه‌ای بعد دومین عراقی هم از جاده گذشت. بعد سومی و چهارمی و این ماجرا تا عبور یک گروهان پیاده ادامه پیدا کرد. عراقی‌ها توی روز روشن به صورت ستونی و پشت سر هم وارد شیار شدند و شروع کردند به پیشروی. پیدا بود که حفظ امنیت جاده برایشان خیلی مهم است. آنها قصد داشتند ارتفاع پیزولی را تصرف کنند که هم جاده را تأمین کرده باشند و هم بتوانند از طریق آن ارتفاعات دیگر را هم تهدید کنند. خوشبختانه من قبلاً محدوده بین جاده آسفالت و ارتفاع پیزولی را ثبت تیر کرده بودم؛ دقیقاً به این دلیل که بتوانم از پاتک‌های احتمالی دشمن جلوگیری کنم.

   ستون پیاده عراقی دامنه را پشت سر گذاشت و وارد مرحله صعود از ارتفاع شد. دویست، سی‌صد متر از جاده جدا شده بودند و حالا در منطقه‌ی قرار داشتند که دو قبضه مینی‌کاتیوشای ما آنجا را ثبت کرده بود. به سیداصغر صائمین که بی‌سیم دستش بود، گفتم اعلام آتش کند. سید مشخصات هدف ثبت شده را داد و فریاد زد: «آبکش». بعد از چند لحظه دوازده گلوله ۱۰۷ زوزه‌کشان از ارتفاع عبور کرد و درست در محل استقرار گروهان عراقی پایین آمد. هنوز گرد و خاک اولی نخوابیده بود که آبکش دومی را تقاضا کردم. گلوله‌ها باز رفت همانجا که باید می‌رفت. حدود صد نفر از آنها کشته و مجروح شدند. عده کمی سالم مانده بودند که به سرعت زخمی‌هایشان را برداشتند و فرار کردند.

   فردای آن روز ماجرا دوباره تکرار شد. این بار عراقی‌ها از سمت پاسگاه شهابی حمله را شروع کردند. اما این دفعه سرعت عملشان بیشتر بود و خیلی زود خودشان را به تپه‌ای رساندند که در سمت چپ ارتفاع پیزولی قرار داشت. چون فاصله آنها با ما کم شده بود، مینی‌کاتیوشا مجبور شد برد گلوله‌هایش را کم کند. وقتی برد گلوله‌ها کم شد مشکل بزرگی پیش آمد. محل استقرار قبضه‌های ۱۰۷ ما نزدیک ارتفاع بود. وقتی برد قبضه‌ها کم شد، گلوله‌ها نمی‌توانستند از روی ارتفاع عبور کنند و با بدنه ارتفاع برخورد می‌کردند. در واقع ارتفاع، بین قبضه و عراقی‌ها قرار گرفته بود. وقتی از این کار نتیجه‌ای نگرفتم، برگشتم که ببینم عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند. اما هرچه نگاه کردم اثری از آنها ندیدم. داشتم دیوانه می‌شدم که چگونه من آن همه آدم را گم کرده‌ام، یعنی آنها کجا رفته‌اند؟ اما این را می‌دانستم که راهکاری پیدا کرده‌اند که در دید من نیستند و تا چند دقیقه دیگر به بالای تپه می‌رسند. تعداد عراقی‌ها از روز قبل کمتر بود، اما مشخص بود که آدم‌های ورزیده‌تری هستند. توی دیدگاه فقط من بودم و سیداصغر. اضطراب همه وجودم را گرفته بود. اگر ارتفاع به دست عراقی‌ها می‌افتاد، همه زحمت‌ها به باد می‌رفت. چهارچشمی داشتم اطراف را می‌پاییدم که صدای تقه‌ای شبیه صدای چاشنی نارنجک به گوشم خورد، با خودم گفتم: «عراقی‌ها رسیده‌اند بالا و دارند نارنجک پرت می‌کنند». دیگر موقع احتیاط نبود، از کانال بیرون پریدم. حدود بیست متر به سمت چپ آمدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. چهل پنجاه تکاور عراقی تا پشت تپه مجاور ما بالا آمده بودند. ظاهراً منتظر بودند تا هوا تاریک شود و بعد کار را تمام کنند.

   صدای تقه، که گمان می‌کردم چاشنی نارنجک است چیزی نبود جز صدای بی‌سیم. یک نوع بی‌سیم ترکیه‌ای داشتیم به نام اسلسون. این بی‌سیم‌ها وقتی هواگیری نمی‌شدند یا در معرض گرما می‌ماندند، صدایی شبیه صدای چاشنی نارنجک می‌دادند. درست است که من در تشخیص صدا اشتباه کردم، اما همین صدای اشتباه بود که مرا از کانال بیرون کشید و از محل اختفای عراقی‌ها آگاه شدم. خطر بیخ گوشمان بود و باید کاری می‌کردم. هیچ اسلحه و نارنجکی هم نداشتیم که از آن استفاده کنیم. اصلاً گمان نمی‌کردیم کار به این جاها بکشد. دست راستم در آتل بود و تا حد زیادی مانع تحرکم می‌شد. تنها راه حلی که به نظرم رسید این بود که بروم و نیروهای گردان علی‌اکبر را که با ما فاصله زیادی نداشتند باخبر کنم. ما فرکانس بی‌سیم گردان‌ها را نداشتیم و فقط با مسئول محور در تماس بودیم. بنابراین قید بی‌سیم را زدم و خودم دست به کار شدم. به سیداصغر گفتم: «این جا باش تا من برگردم.»

گفت: «کجا می‌روی؟»

گفتم: «می‌روم که ماجرا را به بچه‌های گردان علی‌اکبر بگویم. تو فقط مواظب باش بالا نیایند.»

   گردان علی‌اکبر هم در سمت چپ تپه مستقر بودند. درد دستم شروع شده بود، اما اعتنایی نکردم و شروع کردم به دویدن. خیلی زود به مقر گردان رسیدم. مهدی فریدونی را که یکی از مسئول گروهان‌های گردان ۱۵۴ بود، دیدم. گفتم: «آقای فریدونی یک گروه عراقی از تپه بالا آمده‌اند.»

گفت: «شما؟»

گفتم: «من دیده‌بان هستم و از سمت راست شما روی پیزولی دیده‌بانی می‌کنم. یک گروهان عراقی پشت همین شیار بین ما و شما پنهان شده‌اند و منتظر تاریکی هوا هستند تا بالا بیایند.»


شهید مهدی فریدونی


   مهدی فریدونی خیلی سریع آرپی‌جی‌زنها و تیربارچی‌هایش را برداشت و رفت سر وقت عراقی‌ها. من هم که دیگر خیالم راحت شده بود برگشتم به دیدگاه. فریدونی آدم باهوشی بود. بچه‌ها را جایی برده بود که کاملاً به نیروهای عراقی مشرف بودند. هنوز به بالای ارتفاع نرسیده بودم که صدای رگبار تیربار فضا را گرفت. فریدونی کار خودش را شروع کرده بود. بیشتر عراقی‌ها در آن جا کشته شدند و چند تا هم زخمی دادند و پاتک نیروهای پیاده عراق در روز دوم عملیات هم نافرجام ماند.


شناسنامه خاطره

راوی: حمید حسام، دیده‌بان گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، منطقه عملیاتی والفجر ۵، چنگوله، بهمن ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: تهران، بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس آذر ۱۳۸۹


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

 نماز جان _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


فردای عملیات در چنگوله و پس از شکسته شدن خط و تسخیر ارتفاعات تونل، خبر دادند که مصطفی احمدی -دیده‌بان تونلی- نیاز به باطری بی‌سیم دارد. 

   مصطفی احمدی را همه دوست داشتند، مسئول بچه‌های دیده‌بان بود. امّا مثل آنها شلوغ‌کار و ماجراجو نبود. از تماس آخر و این که باطری بی‌سیمش سوت می‌کشید، فهمیدم که باطری ندارد ولی خودش حرفی نزد.

   وسیله‌ای برای رفتن از دیدگاه مادر -تپه گره شیر- تا دیدگاه تونل نداشتم. به عشق دیدن مصطفی پیاده به راه افتادم. نزدیک ظهر بود که خسته و کوفته به خط رسیدم. بالای تپه و دیدگاه رفتم. مصطفی سلام کرد، امّا چشم از دوربین برنداشت. دیده‌بانی می‌کرد و با آتش جلوی تانک‌های روی جاده را بسته بود، به چشمانش خیره شدم در همان حالت دیده‌بانی گریه می‌کرد. 

پرسیدم: «آقا مصطفی اتفاقی افتاده!؟»

گفت: «امروز صبح، برادرم شهید شد.»

گفتم: «خُب چرا کسی را اینجا نمی‌گذاری و به عقب نمی‌روی!؟»

جواب داد: «با شهادت برادرم، مسئولیّت من بیشتر شده، کجا بروم؟»


شهید مصطفی احمدی

شهید مصطفی احمدی - نفر اول از چپ


   آن روز کنار او در دیدگاه ماندم و شاهد صبوری و اشک‌های غریبانه او بودم. سر ظهر که شد، دوربین را رها کرد و گفت: «وقت نمازجان» است. و رسیدن وقت نماز، گُل لبخند را بر لب او نشاند.

پرسیدم: «نماز چی؟»

تکرار کرد: «نمازجان» و توضیح داد که: «چرا وقت نماز که می‌شود به هم می‌گوئیم بریم نمازِه ر بخوانیم و این در شأن مومن نیست پس یاد بگیر از این پس وقت نماز بگو، برویم نمازجان را بخوانیم.»

   آن روز از مصطفی احمدی درس‌های زیادی گرفتم؛ درس صبر، درس ادب و درس ایمان.


شناسنامه خاطره

راوی: علی اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه، تیپ ۳۲ انصار الحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، منطقه عملیاتی والفجر ۵، چنگوله، بهمن ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

 تقی مُرده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


وسعت جبهه چنگوله به حدی بود که برای عملیات، هر پنج گردان پیاده را به کار گرفتند و برایشان از راست جبهه تا چپ حد مانور مشخص کردیم و قرارگاه نجف قول داد که نیروی احتیاط را از سایر استان‌ها تأمین کند.

   دو روز اول عملیات فشار دشمن برای بازپس‌گیری ارتفاع تصرف شده از محور راست روی بچه‌های نهاوند، گردان ۱۵۲ بود. آنها دور روز جانانه مقابل پاتک‌ها ایستادند و دشمن ناامیدانه فشار را به چپ‌ترین نقطه منطقه یعنی محدوده تصرف شده بچههای ملایر -گردان ۱۵۱ برد.

   اسم ارتفاع تصرف شده «تقی مرده» بود روز چهارم فشار روی «تقی مُرده» به حدی شد که ناچار شدم برای مقابله با پاتک‌ها به کمک فرمانده این گردان رضا شکری‌پور بروم. شکری‌پور دلهره داشت و می‌گفت: «بچه‌ها چهار شبانه‌روز است که نخوابیده‌اند و روحیه آنها خوب است ولی خسته‌اند. باید نیروی احتیاط و جایگزین برسد.»

تا آن ساعت خبری از گردان‌های احتیاط نبود. و عراقی‌ها ۱۵ دستگاه تانک روی جاده ردیف کرده بودند و ده‌ها نفربر نیروی پیاده را پشت سر آرایش داده و آماده پاتک بودند. هم زمان یک هلی‌کوپتر روی سرشان می‌چرخید که اگر کسی خواست برگردد او را بزنند. با این وضعیت احتمال دادم که ممکن است «تقی مرده» دوباره به دست دشمن بیفتد. 

   ناصر عبداللهی -فرمانده گردان ادوات و توپخانه- را به گوش کردم و گفتم: «از محدودیت و کمبود امکانات خبر دارم امّا چاره‌ای نیست، همه قبضه‌هایت را آماده کن». و چند نقطه آماج جلوی جاده و تانک‌های ردیف شده را به او دادم. ناصر عبداللهی که کارش را از قبضه خمپاره‌انداز از شهرک المهدی سرپل‌ذهاب شروع کرده بود، شخصاً هماهنگی تمام قبضه‌های توپ ۱۰۵ میلی‌متری، مینی‌کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری را به عهده گرفت و یک سد آتشی محکم و منسجم مقابل ستون آماده حرکت دشمن ایجاد کرد و راه و جلویشان بسته شد. هر کس به عقب برمی‌گشت زیر رگبار هلی‌کوپتر خودشان قرار می‌گرفت. و اگر جلو می‌آمد زیر آتش ما بود، نه راه پس داشتند و نه راه پیش. با چند قبضه سد آتش را حفظ کردم و با چند قبضه دیگر تصحیحات کوتاهی دادم و گلوله‌ها وسط نفرات و تانک‌های عراقی خورد.

   قریب نیم ساعت آتش بی‌وقفه، انبوهی از کشته و مجروح روی دست دشمن گذاشت و پاتک همانجا خفه شد. وقتی به عقب آمدم ناصر عبداللهی گفت: «دعا کن دیگر عراق پاتک نکند، چون همه مهمات ما را خودت مصرف کردی»


شناسنامه خاطره

راوی: جعفر مظاهری، دیده‌بان و فرمانده طرح و عملیات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، جبهه چنگوله، منطقه عملیاتی والفجر ۵، بهمن ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۹


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

 نگران بردارت نباش _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


از فرمانده گردان ادوات، ناصر عبداللهی مرخصی گرفتم و نگفتم که برای ازدواج به روستایمان در نهاوند می‌روم. هنوز دو هفته دیگر تا پایان مرخصی‌ام  باقیمانده بود که یارولی سلگی راننده گردان ادوات از طرف ناصر عبداللهی دست‌خطی را به من داد که: «شیرمحمد، سریع خودت را به سرپل‌ذهاب برسان، عملیات نزدیک است.»


شهید ناصر عبداللهی

   فرمانده سروقامت شهید ناصر عبداللهی


   سه روز از ازدواجم می‌گذشت. ساک‌ام را که بستم، خانمم حیران ماند و با تعجب پرسید: «آقا شیرمحمد کجا؟»

گفتم: «باید برگردم.»

گفت: «مگر سه روز مرخصی گرفته بودی که به این زودی برمیگردی؟»

گفتم: «نه، می‌توانم تا دو هفته دیگر بمانم، ولی اگر بمانم از عملیات جا می‌مانم.»

   بنده خدا حرفی نزد، برادر بزرگ‌ترم حاج میرزامحمد همزمان با من در جبهه بود. راضی کردن مادرم سخت‌تر از راضی کردن همسرم بود. ولی او نیز راضی شد و راهی منطقه شدم.


🔷🔷🔷


به موقع رسیدیم. از سرپل‌ذهاب به منطقه‌ای به نام چنگوله در جنوب مهران و در مسیر جاده دهلران رفتیم. کنار دیدگاه اصلی که فرمانده تیپ انصارالحسین حاج حسین همدانی و مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ علی چیت‌سازیان مستقر بودند، دیدگاه زدیم. اسم این ارتفاع «گیره شیر» و مشرف به ارتفاعات عراق بود که گردان‌های پیاده به سمت آن حرکت می‌کردند. روی ارتفاع چند دیده‌بان از جمله محمد ترک و حمید حسام کنار فرمانده تیپ بودند و روی اهدافی که روی کالک درآورده بودند، کار می‌کردند.

   ساعت ۱۰ شب در یک شامگاه مهتابی در زمستان سال ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۵ آغاز شد و ما منتظر که بعد از درگیری گردان‌های پیاده با دشمن، روی اهداف مورد نظر آتش بریزیم. شب از نیمه گذشته بود که بی‌سیم‌ها روشن شد و همه چیز حاکی از دور زدن دشمن از پشت و تسخیر ارتفاعات داشت. البته در یکی دو جناح دشمن هنوز مقاومت می‌کرد که یکی از آن جناح‌ها، محل درگیری گردان حضرت اباالفضل -۱۵۲- به فرماندهی برادرم حاج میرزا بود. اتفاقاً اولین هدفی را که حاج حسین همدانی از من خواست روی آن آتش بریزم، یک موضع مینی‌کاتیوشای عراق بود که گردان ۱۵۲ را زمینگیر کرده بود. جدول مختصات این موضع را از قبل درآورده بودیم. با اولین گلوله خمپاره خاموشش کردیم و چند هدف دیگر را زدیم تا صبح شد.

   از آن جا من با مصطفی احمدی به ارتفاعات تصرف شده در سمت راست رفتیم و حمید حسام به ارتفاع پیزولی در سمت چپ. 

   نقطه مشترک من و مصطفی احمدی این بود که هر کدام یک برادر در گردان پیاده داشتیم. هر دو نگران که آیا آنها زنده‌اند یا نه؟


حاج میرزامحمد سلگی و هم‌رزمانش

حاج میرزامحمد سلگی نفر دوم از راست

شیرمحمد سلگی نفر دوم از چپ


   از صبح روز اول عملیات پاتک‌های زرهی دشمن برای بازپس گیری ارتفاع شروع شد. تانک‌ها با عقبه‌ای که از سمت جاده آسفالت شهرهای بدره داشتند تا روبرویمان می‌آمدند و آرایش می‌گرفتند و زیر آتش آنها نیروهای پیاده دشمن به طرف ما حرکت می‌کردند. همان روز نخست پنج دستگاه تانک را در محور راست زدیم و تا اینکه خبر رسید برادم حاج میرزا، در آخرین لحظات مقابله با پاتک تیر خورده و به شدّت مجروح شده است، نگران شدم. مصطفی احمدی روحیه داد که برادر من مثل برادر تو آن جلو درگیر است ناراحت نباش. و عجیب بود که پیکر یک شهید جلوی ما افتاده بود و گاهی با دوربین به او نگاه می‌کردیم و من بی‌خبر از این‌که این شهید، برادرِ مصطفی احمدی است. وقتی پیکر شهید را پس از دفع پاتک عقب آوردند، مصطفی به او خیره ماند ولی روحیه مصطفی همچنان بالا بود و به من که برادرم مجروح بود گفت: «خدا را شکر کن که حاج میرزا زنده است و می‌تواند در خدمت رزمندگان اسلام باشد.»


🔷🔷🔷


تا بیست و پنج روز در منطقه عملیاتی بودم که به ناصر عبداللهی گفتم: «آقا ناصر، خدا شاهد است اسم خانمم را فراموش کرده‌ام.»

با تعجب پرسید: «تو کی زن گرفتی!؟»

گفتم: «همان سه روزی که به مرخصی رفتم.»

   وقتی به روستا رسیدیم، شایعه شده بود که حاج میرزا مجروح شده و شیرمحمد شهید. مادرم و همسرم که مرا دیدند تا لحظاتی زبانشان بند آمد. همین شایعه شهادت برای مصطفی احمدی هم در روستایشان مطرح شده بود و با این‌که او برادرش به شهادت رسیده بود و مثل من متأهل بود، زودتر از من به جبهه برگشت و هنوز طنین صدای مصطفی در گوشم مانده است که می‌گفت: «شیرمحمد نگران برادرت نباش»...


شهید مصطفی احمدی

شهید مصطفی احمدی


شناسنامه خاطره

راوی: شیر محمد سلگی، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، جبهه چنگوله، عملیات والفجر ۵، ۱۳۶۲/۱۱/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: نهاوند، ۱۳۹۳/۰۵/۰۷


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


 سرکار بودم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

مصطفی احمدی برای‌مان تعریف می‌کرد که «تازه‌کار بودم و اگر یک دیده‌بان در شروع کارش در یک جبهه پیچیده‌ای مثل کوهستان‌های پر از برف شمال‌غرب دیده‌بانی می‌کرد، نمره‌اش ۲۰ بود. در جبهه‌ای که تابستان‌اش بدون استفاده از اورکت می‌لرزیدیم. به سرمای زمستان خورده بودیم و سنگرها تا سر زیر برف پنهان می‌شدند و ما مثل اسکیموها برف‌ها را کنار می‌زدیم تا زیر برف و یخ نمی‌ریم، و به جای این‌که با دشمن بجنگیم با سرما و بوران دست و پنجه نرم می‌کردیم.»


شهید مصطفی احمدی

شهید مصطفی احمدی


   یک روز با خودم گفتم: اگر روی مواضع عراقی‌ها کار کنم، هم خودم گرم می‌شوم و هم قبضه‌چی‌ها، برف‌های دیدگاه را کنار زدم. عدسی یخ‌زده دوربین را با آستین‌ام پاک کردم و با بی‌سیم به قبضه‌چی‌ها که پایین ارتفاع بودند، گفتم: «گلوله می‌خواهم» 

   ناقلاها نگفتند که زیر پتو هستند، گفتند: «ما آماده‌ایم»

   یکی از ثبتی‌ها را دادم و غافل از این‌که آنها از زیر پتو الله‌اکبر می‌گویند، با شوق و شعف گفتم: «جانم فدای رهبر» و منتظر شدم تا گلوله خمپاره را ببینم، خبری نبود. با خودم گفتم: من تازه‌کارم و اشکال از من است که گلوله را ندیده‌ام و از طرفی کسر شاْن دیده‌بان بود که بگوید گلوله را پیدا نمی‌کنم. لذا در جوابشان گفتم: «دست‌تان درد نکند، خوب بود ولی این را که فرستادید دویست تا[متر] کم کنید یکی دیگر بفرستید.»

   قبضه‌چی‌ها گفتند: «آماده است»

   گفتم: «بفرستید» و باز همان الله‌اکبر و جانم فدای رهبر گفتن و باز گلوله را ندیدن. خلاصه این کار را بیست دقیقه به همین روش ادامه دادیم. آنها از زیر پتو الله‌اکبر می‌گفتند و منِ خوش‌خیال به دنبال گلوله‌ای نفرستاده می‌گشتم تا آخرش دیدم خیلی بد شد که من از این همه گلوله هیچ‌کدام را ندیدم لذا ماموریت تمام دادم. 

   مدتی بعد که گذرم به قبضه‌چی‌ها افتاد، گفتم: «دست‌تان درد نکند، عجب گلوله‌هایی فرستادید، کیف کردم.»

   قبضه‌چی‌ها گفتند: «صدات را در نیار که بدجوری سرکارِ بودی»


شناسنامه خاطره 

راوی: مهدی مرادیان به نقل از شهید مصطفی احمدی، دیده‌بان گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق منطقه عملیاتی حاج‌عمران، دی ماه ۱۳۶۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، بهار


کتاب----------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


 اغوای شیطان _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


محمدظاهر عباسی خیلی جدی و با انضباط بود. هیچ‌کس با او شوخی نمی‌کرد و اصلاً جرات شوخی با وی را هیچ‌کس نداشت. 

   سال ۱۳۶۲ معاون گردان ادوات بود و به همه چیز و هر کس حساس و دائماً برای تامین امکانات مورد نیاز قبضه‌چی‌ها و دیده‌بان‌ها می‌رفت و می‌آمد. 

   ما بالای قله بلند «کدو» مستقر بودیم که یک قبضه مینی‌کاتیوشا ۱۰۷ آورد. تا آن موقع ما با خمپاره ۶۰ کار می‌کردیم و هیبت و جلوه مینی‌کاتیوشا به آدم انرژی و غرور می‌داد و کار با آن لذت‌بخش بود.

   اوایل مهرماه بود که برای اولین بار با مینی‌کاتیوشا یک آبکش به درخواست دیده‌بان شلیک کردیم. ما در سنگر تطبیق آتش بودیم و محمدظاهر عباسی براندازمان می‌کرد. قبضه‌چی‌ها باد به غب‌غب انداختند که عجب آتشی ریختیم. دیده‌بان هم پشت بی‌سیم اظهار رضایت کرد. آن روز محمدظاهر لبخندزنان گفت: «برای شادی نفس اماره شلیک ممنوع»

   این جمله اخلاقی فرمانده در آن غوغای شور و شادی و غرور، به همه از جمله من تلنگری زد که باید در همه کار مواظب اغواگری شیطان درون باشم.


شناسنامه خاطره 

راوی: محمود رجبی، معاون گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، منطقه عملیاتی والفجر ۲، مهر ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۸۴/۰۵/۰۲


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


شهید محمدظاهر عباسی

شهید محمدظاهر عباسی - نفر دوم از راست

  • ۰
  • ۰

 آرزوی شب‌های تنهایی _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

ماندن در جبهه بعد از عملیات حس غم‌انگیزی داشت. عملیات تمام شده بود، عده‌ای شهید و مجروح شده بودند و مابقی به مرخصی رفته بودند. و آن شور و شوق و سر و صدای عملیات به سکوت و سکون تبدیل شده بود. نه عراقی‌ها رمق داشتند که ما را بزنند و نه ما دل و حوصله کار را. و اگر حس و حال دعا و زیارت عاشورا نبود آدم از تنهایی دق می‌کرد. 

   گاهی دوربین را از یک طرف تا طرف دیگر خط می‌چرخاندم و خط دشمن را سنگر به سنگر مرور می‌کردم. گاهی یکی دو خمپاره روی سرشان می‌زدم امّا منتظر بودم که خورشید در آسمان رنگ ببازد و پشت ارتفاع غروب کند. آن وقت چشمانم را می‌بستم و مرغ روحم، تا گلدسته‌های حرم سیدالشهدا به پرواز در می‌آمد و با خود می‌گفتم: «الان این خورشید روی گنبد طلایی حرم آقا نور می‌پاشد و آیا می‌شود چشم‌های ما یک روز مثل این خورشید که هر روز حرم را می‌بیند به آن گنبد و گلدسته روشن شود؟». آن وقت با ذکر السلام علیک یا اباعبدالله، آرامش به جانم بر می‌گشت که غم تنهایی پس از عملیات را فراموش می‌کردم. 

   هر شب با این آرزو می‌خوابیدم تا این که یک شب در عالم خواب امام خمینی را دیدم که به خیابان شهدای همدان آمده بود و از سر ملاطفت با من حرف زد و خداحافظی کرد و رفت. 

   صبح که بیدار شدم، سینه‌ام فراخ شده بود و شرح صدری عجیب پیدا کرده بودم. دوست داشتم هر شب به یاد گنبد اباعبدالله بخوابم و هر شب امام خمینی به خوابم بیاید و دست مهربانش را روی سرم بکشد. 

   صبح روز هشتم شهریور ماه سال ۱۳۶۲ داخل دیدگاه با قمقمه وضو گرفتم و نمازم را خواندم و سرما باعث نشد که خواندن زیارت عاشورا را ترک کنم. هنوز گرم خواندن بودم که بی‌سیم صدایم کرد که «جلال دیدگاه را تحویل بده و بیا عقب». فکر کردم حالا که همه به مرخصی رفته‌اند و برگشته‌اند، نوبت مرخصی من است. عازم پیرانشهر شدم. اتوبوس منتظر بود، همه بچه‌ها مثل من بازمانده عملیات بودند. اتوبوس از پیرانشهر به نقده، ارومیه و تبریز رفت و من در این اندیشه که چون جاده کردستان ناامن است از راه تبریز به همدان می‌رویم. امّا اتوبوس به جای همدان به تهران رفت و تا آن زمان کسی نمی‌دانست که قرار است به زیارت امام خمینی در جماران برویم. نمی‌دانم چگونه به جماران رسیدیم. شوق و شادی، ذره ذره‌ای وجودمان را پر کرده بود و من این توفیق را تفسیر آن آرزو برای دیدن حرم آقای سیدالشهداء می‌دانستم. 


دیدار حضرت امام خمینی سلام‌الله‌علیه و رزمندگان اسلام


   وقتی یک درب کوچک از بالکن حسینیه باز شد و سیمای نورانی امام در قاب نگاهم نشست، چشمانم پر از اشک شد. نمی‌دانستم در آسمان هستم یا روی زمین، در جبهه یا در کنار حرم سیدالشهدا؟ مثل روزهای دیده‌بانی که قبضه‌چی‌ها شلیک می‌کردند و «الله‌اکبر» می‌گفتند و ما در جواب‌شان «جانم فدای رهبر» می‌گفتیم، فریاد می‌زدیم: «الله‌اکبر، الله‌اکبر جانم فدای رهبر».


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصار الحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: تهران، حسینیه جماران، ۱۰ شهریور ۱۳۶۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


پَـــرپـــو _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲


امیر مرادی دیده‌بان بود و سیدجلیل موسوی قبضه‌چی خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری و من هم به عنوان هدایت آتش، بین این دو واسطه بودم و «سمت و بردها» را در سنگر تطبیق آتش در می‌آوردم. 

   یک روز امیر به سیدجلیل گفت: «یک نخود بینداز امّا دقیق» و با این‌که از او خواست که برایش خمپاره بفرستد سید گلوله‌ای «در راه» کرد. امیر گلوله را دید و گفت: «سیّد خوب بود ولی نیم متر ببرش جلو»، نیم متر در کار دیده‌بانی و قبضه مفهوم نداشت و گلوله‌ای که نیم متری هدف می‌خورد یعنی روی فرق دشمن فرود آمده و عالی است. در منطق کار دیده‌بانی جابه‌جایی ۲۰ متر شدنی بود امّا نیم متر حرف خنده‌داری بود. 

   با این حال سیدجلیل پشت بی‌سیم گفت: «نیم متر اعمال شد و ارسال»

   دقیقه‌ای دیگر صدای الله‌اکبر امیر بلند شد، پشت سر هم، الله‌اکبر می‌گفت و سید را تحسین می‌کرد و فریاد می‌زد: «بارک‌الله، حرف نداشت، خورد همان جایی‌که می‌خواستیم.»


شهید سیدجلیل موسوی

شهید سیدجلیل موسوی - سمت چپ

 

   من میان این دو نفر مانده بودم که سید چی فرستاده و امیر چه دیده که این قدر خوشحال است. به سید بی‌سیم زدم و پرسیدم: «سید از نظر علمی نمی‌شود نیم متر را... راستش را بگو چه کار کردی!؟»

   گفت: «پَـــرپـــو کردم.»

   پرسیدم: «یعنی چه؟» 

  جواب داد: «گلوله را قبل از این که داخل لوله بیندازم، توسلی به یکی از ائمه پیدا کردم و ذکر گفتم و گلوله را انداختم، این می‌شود پَـــرپـــو»


شناسنامه خاطره 

راوی: خیرالله محمدی، سپاهی و مسئول هدایت آتش گردان ادوات، لشگر انصارالحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، جبهه حاج‌عمران والفجر ۲، اسفند ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۷/۱۵


کتاب-------------------

       بچه‌های ممّدگِره

  • ۰
  • ۰


تغییر فرکانس _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

با انجام عملیات والفجر ۲، ارتفاعات در سه محور تثبیت شد و سه دیده‌بان روی سه قله مستقر شدند. علی نوروزی روی تپه سرخه مشرف به تنگه دربند، امیر مرادی روی کله قندی و حبیب سوری بالای کوه کدو. این سه دیده‌بان پنهان از ما که پای بی‌سیم بودیم، شلوغ کاری می‌کردند. شبکه پر سر و صدا می‌شد و داد مسئولین در می‌آمد. 

   مدتی بعد برای این‌که از طریق فرکانس مشترک بین قبضه، تطبیق و دیدگاه شناسایی نشوند، دست به یک اقدام تازه زدند. علی نوروزی جرقه‌ای پشت بی‌سیم با گفتن یک کلمه می‌زد و خطاب به آن دو نفر می‌گفت: «برویم» و بلافاصله تماس‌شان به ظاهر قطع می‌شد ولی در پنهان با عوض کردن فرکانس فضایی برای تعریف و شوخی، باز می‌کردند که ما نشنویم و گزارش‌شان را به مافوق ندهیم. البته این کار را پس از دیده‌بانی و حال‌گیری از دشمن انجام می‌دادند و وقتی را برای شوخی و سرگرمی با یکدیگر خالی می‌کردند. من مسئول مخابرات گردان بودم و چاتل‌های دوتایی بی‌سیم پی آرسی ۷۷ را به قدری چرخاندم تا بالاخره وارد شبکه آن‌ها شدم. 

   داشتند قصه تعریف می‌کردند و کیف‌شان کوک بود. اوّل تذّکر دادم امّا بی‌خیال‌تر از این حرف‌ها بودند. چغلی‌شان را به حسن وفایی -یکی از معاونین گردان- کردم. باز کار خودشان را کردند تا ناچار شدم به فرمانده گردان گزارش دهم. 


دیده‌بان شهید علی نوروزی

شهید علی نوروزی 


   علی نوروزی برایم داشت و منتظر فرصتی بود تا تسویه کند. یک روز به حمام عمومی در یکی از پادگان‌های پشت جبهه رفته بودیم که نوروزی پیدایش شد و گفت: «برادر بلاغی اجازه بده، یک کیسه جانانه برایت بکشم.»

   گفتم: «بفرما» و چرکم را که درآورد، گفت: «حالا وقت مشت و مال است». و بدون این که اجازه بگیرد از نوک سر تا  شصت پایم را مشت و مال داد. خستگی داشت از تنم به در می‌شد که یک باره بین شصت انگشت پا ریگی گذاشت و تا می‌توانست دو انگشت را فشار داد. ناله‌ام درآمد و گفت: «حالا شد، این به جای آن چغلی‌ها که کردی.»


شناسنامه خاطره

راوی: اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عملیاتی والفجر ۲، حاج‌عمران، تابستان ۱۳۶۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


پهلوان گردان ادوات _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

برای عملیات در ارتفاعات بلند شمال‌غرب آماده می‌شدیم که محمدظاهر عباسی به جبهه آمد. او قبلاً در سرپل‌ذهاب مسئول موضع خمپاره ۱۲۰ بود و تجربه داشت. بوی عملیات شنیده بود و مسئولین سپاه ملایر را راضی کرده بود که برای ۴۵ روز به جبهه بیاید و دوباره به عنوان محافظ امام جمعه به ملایر برگردد. 

   به محض ورودش به گردان ادوات، ناصر عبداللهی -فرمانده گردان- او را به عنوان جانشین خود معرفی کرد، عباسی پذیرفت. پیدا بود که مأموریت ۴۵ روزه را بهانه کرده بود که برای سال‌های سال در کنار رزمندگان باشد، که همین هم شد. 


شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی

از چپ: شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی 


   با آغاز عملیات والفجر ۲ در جبهه حاج‌عمران عراق، با این که هم سن و سال بقیه بچه‌ها بود امّا مثل یک پدر دست عنایت‌اش روی سر دیده‌بان‌ها، قبضه‌چی‌ها و بقیه بچه‌های گردان بود. در حین عملیات از ناحیه چشم مجروح شد امّا عقب نرفت. 

   با شدت گرفتن عملیات، قبضه ۱۲۰ تازه‌ای را به یک موضع اضافه کرد که عباس اشرفی یکی دیگر از پاسداران ملایری مسئول موضع بود. قبضه را باید از زیر یک شیار تا ۳۰۰ متر بالا می‌بردند و آن‌جا مستقر می‌کردند امّا هیچ جاده‌ای نبود. وقتی عباسی محل استقرار موضع را مشخص می‌کرد، هیچ‌کس تردید نداشت که نمی‌شود گزینه‌ای دیگر و محلی مناسب‌تر برای قبضه پیدا کرد. عباس اشرفی هم مثل بقیه به توانایی حرفه‌ای محمدظاهر ایمان داشت. 

   ما هم کف شیار به هم نگاه می‌کردیم که محمدظاهر رسید و پرسید: «چرا معطل‌اید؟». عباس اشرفی بدنی ورزیده و پر زور داشت، طنابی بر داشت و دور «چرخ حمل» خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری بست. قنداق آهنی خمپاره به تنهایی بیش از ۱۰۰ کیلو وزن داشت. مثل پهلوان‌ها طناب را دور کتف و دست‌های خود بست و به بچه‌ها گفت: «هل بدهید». محمدظاهر و بقیه از پشت کمک کردند و در اوج ناباوری متعلقات خمپاره تا ۳۰۰ متری بالای شیار کشیده شد. 

   وقتی به محل استقرار شیار رسیدیم، عباسی با صدای دورگه‌اش گفت: «برای سلامتی پهلوان گردان ادوات صلوات»


شناسنامه خاطره 

راوی: عیسی چگینی، مسئول تسلیحات گردان‌های ادوات توپخانه، تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان وقوع و زمان خاطره: استان اربیل عراق، منطقه عملیاتی حاج‌عمران، مرداد ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۵


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره