بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۴ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 شب اول محرم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مدتی بود که گردان‌های توپخانه و ادوات از هم تفکیک شده و شهید محمدظاهر عباسی فرمانده گردان ادوات و شهید ناصر عبداللهی فرمانده گردان توپخانه شدند. 


رزمندگان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

   شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی 

نفرات چهارم و هفتم


   دیده‌بان‌های ادوات خسته بودند، به ناچار عباسی از عبداللهی خواسته بود که دیده‌بان‌های توپخانه را جایگزین آنان کند. من، جواد سیفی و نقی کریمی از توپخانه برای استقرار در دیدگاه به ارتفاعات مشرف به سد دربندی‌خان عراق رفتیم. عصر جمعه بود که رسیدیم و دیدیم یکی از دیده‌بان‌های شهید ادوات -مصطفی پاک‌نیا- را داخل یک فرقون گذاشته‌اند در حالی‌که چهاردست و پایش شل و آویزان بود، او را به عقب می‌آوردند. پشتِ سر کسی که فرقون را حمل می‌کرد دیده‌بانی ژولیده و خاک خورده بود که در حادثه شهادت مصطفی، مجروح شده بود. تلوتلو می‌خورد و می‌آمد. به قدری گرد و غبار چهره‌اش را عوض کرده بود که تا نزدیک نشدیم نفهمیدیم که او حسین توکلی است. 


شهید مصطفی پاک‌نیا

شهید مصطفی پاک‌نیا 


   حسین یک سر و گردن از بقیه بچه‌ها بالاتر بود. این بچه آرام و قرار نداشت. ما اگر داخل چادر یا سنگر می‌خوابیدیم، او عکس ما عمل می‌کرد. صبح که بیدار می‌شدیم، می‌دیدم که بیرون زده و داخل یک چاله روی خاک، بدون پتو خوابیده است. در شرایط رفاه و راحتی نیز خودش را به سختی عادت می‌داد. اینجا هم وقتی مجروح شد، خیلی زود برگشت. 

   من مسئول دیدگاه ارتفاع «شاخ سورمر» بودم و یک هفته به اول ماه محرم مانده بود که حسین رسید. می‌دانستم که سرش برای کارهای غیر عادی درد می‌کند، گفتم: «حسین پیشنهادی دارم.»

   گفت: «بفرما بگو»

   گفتم: «بیا تا یک هفته، یعنی تا شب اول محرم، همه سهمیه‌های خمپاره‌ها را جمع کنیم و یک‌جا همه را شب اول محرم مصرف کنیم.»

   حسین گفت: «خیلی خوب است، چقدر سهمیه داریم!؟» 

   گفتم: «روزی ده گلوله ۸۱ میلی‌متری و شش گلوله ۱۲۰»


   به دو دیدگاه تقسیم شدیم؛ من از «شاخ سورمر» چند موضع را شناسایی کردم و حسین از دیدگاه «کیمره» 

   یکی دو روز به موعد مقرر مانده بود که محمدظاهر عباسی ما را صدا کرد و با اعتراض گفت: «چرا آتش نمی‌ریزید!؟ چرا سهمیه‌تان را نمی‌زنید!؟». موضوع را برایش گفتیم، او نیز مثل حسین توکلی از کارهای هیجانی و پر مخاطره خوشش می‌آمد و من برق شادی را در چشمانش دیدم. از پیشنهاد استقبال کرد و گفت: «من هم به هر قبضه [۸۱ و ۱۲۰ میلی‌متری] ده تا سهمیه گلوله اضافه می‌دهم.»


   شب اول ماه محرم درست مثل شب‌های عملیات شد. محمدظاهر عباسی همه قبضه‌ها و دیده‌بان‌ها را به گوش کرد. رأس ساعت ۱۰ رمز عملیات را گفت: «یا اباعبدالله الحسین، یا اباعبدالله الحسین»

   تا ظرف چند دقیقه سهمیه یک هفته را یک جا روی عراقی‌ها ریختیم. این‌گونه آتش ناگهانی و پرحجم و محکم، یک آتش تهیه بود که همیشه قبل عملیات ریخته می‌شد. عراقی‌ها به توهّم عملیات بزرگ و زمینی، تمام سطح دریاچه دربندی‌خان را با منور روشن کردند و برای دقایقی خواب از چشمان دشمن پرید. 


شناسنامه خاطره

راوی: مهدی مرادیان، مسئول تیم دیده‌بانی گردان توپخانه لشگر انصار الحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عمومی دربندی‌خان، پاییز ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۴/۰۴/۰۱ 


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


دیده‌بان‌های ادوات

مهدی مرادیان، حسین توکلی و محمدجواد سیفی

دیده‌بان‌های توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

 عصر جمعه بر می‌گردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


او آخرین روزهای سربازی را می‌گذراند و من «آش خور» بودم. روی دیدگاه شاخ شمیران مثل عقاب می‌ایستاد و هیچ جنبده‌ای از زیر ذره‌بین نگاهش پنهان نمی‌ماند. سرتاسر خط از چپ تا راست و تا عمق را مثل کف دستش می‌شناخت.

   چشم‌بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می‌رفت و می‌آمد. گرما طاقتش را نمی‌برید و آتش دشمن زمین‌گیرش نمی‌کرد. دیده‌بانی تنها و تنها کار او نبود، تا فرصت پیدا می‌کرد از کوه سرازیر می‌شد و به عقب می‌رفت و آب و یخ می‌آورد و در خط مثل یک نیروی تدارکاتی توزیع می‌کرد. خودش کمتر آب می‌خورد و اگر می‌خورد جرعه جرعه، گلو تر مى‌کرد و بعدش ذکر «السلام علیک یا سیدالشهداء» می‌گفت. لبانش از حرکت نمی‌ایستاد. زیر لب دائماً ذکر می‌گفت. از لحظه لحظه عمرش استفاده می‌کرد و گاهی یواشکی کُنجی خلوت می‌کرد و روضه می‌خواند و آرام آرام می‌گریست.

   کارهای عاشقانه او تمامی نداشت. جای بقیه که خسته بودند نگهبانی می‌داد. پوتین‌های دیگران را واکس می‌زد. ظرف‌ها را می‌شست، غذا را آماده می‌کرد و سنگر را مثل خانه تر و تمیز جارو مى‌کرد. 

   از مصاحبت و همراهی با او سیر نمی‌شدم. امّا خدمتش تمام شده بود و طی دو سه روز من را خوب توجیه کرد. روز آخر گفتم: «برادر پاک‌نیا من مثل شما نمی‌شوم امّا به منطقه توجیه شدم. حالا با خیال راحت تسویه حساب کن و برو. اولش طفره رفت، امّا وقتی اصرار مرا دید، گفت: «باشه، می‌روم امّا چند روز دیگر» 

   پرسیدم: «یعنی تا کی؟»

   گفت: «تا عصر جمعه»

   تا عصر جمعه، چهار روز باقی مانده بود. و او باز دست به همان کارهای قبلی می‌زد و من یاد می‌گرفتم که زندگی در جبهه و تربیت در جنگ، چیزی فراتر از شلیک خمپاره و توپ است. طی این چند روز آن‌قدر خودمانی شدیم که او را به اسم کوچک «مصطفی» صدا بزنم، می‌پرسیدم: «مصطفی چرا این لباس‌ها و جوراب‌ها را که چندین بار دوخته‌ای، وصله می‌زنی و می‌پوشی؟»

   می‌گفت: «این‌ها هدایای مردم است. با عشق فرستاده‌اند. باید وسواس داشت که مبادا مدیون‌شان شویم.»

   لذا بعد از این‌که بسته‌ای اهدایی از خوردنی یا پوشیدنی از پشت جبهه به دست او می‌رسید. بلافاصله نامه‌ای به آدرس فرستنده آن می‌نوشت و قبل از هر چیز حلالیت می‌طلبید. خلاصه با هر کس، حسابش را این‌گونه صاف می‌کرد و منِ غافل، بر تسویه حساب او با کارگزینی اصرار می‌کردم.

   صبح روز جمعه گفتم: «ساکت را بسته‌ای  آقا مصطفی؟»

   گفت: «آره، امّا قرار بود که عصر جمعه برگردم.» 

   دلشوره گرفتم، پرسیدم: «صبح تا عصر چه فرق می‌کند؟ صبح باید بروی که تا عصر برسی، راه صعب‌العبور است. شب می‌شود و جاده خطرناک و وسیله رفتن هم نیست، و آن هم پس از دو سال اینجا بودن.»

   گفت: «عصر جمعه رفتن لطف دیگری دارد.»

   آن روز تمام هوش و حواسم به مصطفی بود که مبادا این روز آخر برایش اتفاقی بیفتد. ظهر شد و نماز را پشت سرش خواندم امّا چه نمازی، توی قنوت گریه می‌کرد آتشم زد و باز نگران شدم که نکند که... بعد از نماز به روش پیشین سفره را انداخت و خیلی کم غذا خورد و باز ظرف‌ها را برداشت و شست. 

   بعدازظهر گفت: حسین برویم دیدگاه می‌خواهم با جبهه خداحافظی کنم. نگرانی در صدا و صورتم پیدا بود. برخلاف او که خیلی آرام حرف می‌زد و نگاه می‌کرد. گفتم: «ول کن مصطفی، جبهه که خداحافظی ندارد.»

   گفت: «سهمیه امروز را نزدیم. بزنیم و تمام.»


   می‌دانستم که اصرار بیفایده است. قبضه‌ها را به گوش کردم که او دو سه ثبتی را مشخص کرد و ده خمپاره سهمیه آن روز را زدیم. چند ساعت گذشت و به خیر گذشت. داخل سنگر برگشتیم همان دم غروب که قرار بود مصطفی برگردد. سنگرمان مشترک با چند دوشکاچی بود. منتظر بودم که مصطفی ساکش را بردارد که با من و بچه‌ها دیده‌بوسی کند و برود. دوشکاچی‌ها ته سنگر نشستند، من وسط سنگر و مصطفی دهانه سنگر. عراقی‌ها چند خمپاره در جواب‌مان زدند و آخرین آن‌ها بیست متری سنگر ما خورد. آمدم که بگویم مصطفی چرا نمی‌آیی داخل، که گفت: «یکی دیگر شلیک کردند». انگار همه ما به زمین میخ شده بودیم و مصطفی بیشتر از ما. زوزه خمپاره یک‌باره آسمان را شکافت و روی سقف سنگر نشست. من از ناحیه سر و رانم ترکش خوردم امّا نه در قید و بند خودم بودم و نه در فکر دوشکاچی‌ها که ناله می‌کردند و یازهرا می‌گفتند. گرد و خاک و سیاهی باروت که فروکش کرد بلند شدم و به سختی خودم را به دهانه سنگر رساندم. مصطفی دراز کشیده بود و من فقط پاهایش را می‌دیدم و آن جوراب‌های چند بار وصله شده را. انگشت پاهایش را گرفتم تا به سمت خودم بکشم. جوراب‌هایش توی دستم آمد، خنده‌ام گرفت که بالاخره این جوراب‌ها را از پایش درآوردم. غافل بودم که هر چقدر او را بکشم تکان نمی‌خورد. الوار دهانه سنگر روی سرش افتاده بود و من همچنان زور می‌زدم و پاهایش را می‌کشیدم. به سختی روی زانوی زخمی‌ام برخاستم و صدا زدم: «بچه‌ها کمک...»


   با کمک یکی دو نفر که سالم بودند الوار را از روی سر مصطفی برداشتیم. خاک و خون در هم پیچیده شده بود، سرش نمایان شد و آن را روی پایم گذاشتم. خون فواره زد و روی لباسم ریخت. هنوز زنده بود. صورتم را نزدیک بردم تا ببوسمش. دو تا تکان خورد و بدنش روی دست و پایم شل شد.


شناسنامه خاطره 

راوی: حسین توکلی، دیده‌بان توپخانه لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جوانرود، جبهه دربندی‌خان عراق، تیرماه ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد لشگر شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب--------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

شهید مصطفی پاک‌نیا


  • ۰
  • ۰

پیام حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی شهادت سردار سرافراز شهید حسین همدانی


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم


شهادت سردار سرافراز، شهید حسین همدانی را به خانواده‌ی گرامی و بازماندگان و دوستان و همرزمانش و به مجموعه‌ی پر افتخار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریک و تسلیت می‌گویم. این رزمنده‌ی قدیمی و صمیمی و پر تلاش، جوانی پاک و متعبّد خود را در جبهه‌های شرف و کرامت، در دفاع از میهن اسلامی و نظام جمهوری اسلامی گذرانید و مقطع پایانی عمر با برکت و چهره‌ی نورانی خود را در دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم‌السلام و در مقابله با اشقیای تکفیری و ضد اسلام سپری کرد، و در همین جبهه‌ی پر افتخار به آرزوی خود یعنی جان دادن در راه خدا و در حال جهاد فی سبیل‌الله نائل آمد و فضل و رحمت الهی بر او گوارا باد.


صف استوار آرزومندان این موهبت و کمربستگان راه جهاد و شهادت در ایران اسلامی و در سپاه و همه‌ی نیروهای مسلّح جمهوری اسلامی، صفّی بلند و بنیانی مرصوص است؛ و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا. رحمت خدا بر شهید همدانی و بر همه‌ی مجاهدان راه حق.


سیّد علی خامنه‌ای

۱۸ مهر ۱۳۹۴

پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی شهادت سردار سرافراز حسین همدانی

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


واژه‌های بی‌معنا 


در جاده فاو-ام‌القصر جنگ، جنگ آتش بود. ما و عراقی‌ها روی یک جاده آسفالت که چپ و راستمان باتلاق بود مستقر بودیم. کار آتش‌بارهای توپخانه و خمپاره طرفین برای اجرای دقیق آتش، دشوار نبود. به همین دلیل به غیر از بکارگیری آتش‌بارهای یگان خودمان -۳۲ انصارالحسین- از قبضه‌های توپخانه ۶۱ محرم که یگان تخصصی توپخانه بود، گلوله می‌گرفتیم. 


آن روز حسین توکلی، سیاوش عباسی و من هر سه در دیدگاه بودیم و از کاتیوشا آتش می‌گرفتیم. اسم ما در شبکه بی‌سیم رضا بود و اسم قبضه کاتیوشا، داریوش و پای قبضه بچه‌های سرحال و خوش بیان تهرانی بودند که وقتی گلوله مى‌خواستیم، نه نمی‌گفتند و به قول خودشان، حالی به ما می‌دادند. 


گاهی هم که در شلیک موشک کوتیوشا دیر می‌کردند، توی بی‌سیم می‌گفتیم: «پس این گوگوش و هایده‌ها چی شدند؟» 


آنها در جواب می‌گفتند: «السّاعه برای‌تان می‌فرستیم.» 


این گونه اصطلاحات ردّ و بدل کردن و واژه‌ها، برای ما عادت شده بود. آتش‌مان را می‌ریختیم و در شیطنت کم نمی‌آوردیم تا این‌که از بخت بد ما، تصویربردار لشگر -امیر روشنائی- در گرماگرم کار به جاده فاو-ام‌القصر آمد و از ما فیلم گرفت و ما غافل از این‌که این فیلم تا کجاها می‌رود. 


بعد از عملیات برای استراحت به عقبه لشگر در پادگان شهید مدنی دزفول رفته بودیم که گفتند: «امام جمعه ملایر حضرت آیت‌الله فاضلیان در جمع بچه‌هاست و می‌خواهد فیلم عملیات در جاده فاو-ام‌القصر را ببیند.» اتفاقاً مکالمات ما با قبضه‌ی داریوش و درخواست ارسال گوگوش و هایده برای ایشان و جماعت پخش شد. 


حاج‌آقا با صبوری و ادب حرف‌های عارفانه زد و بدون این‌که خراب‌مان کند، گفت: «بچه‌های من بهتر نیست به جای این واژه‌های بی‌معنا، پشت بی‌سیم، نام مبارک ائمه را به زبان بیاورید؟ مثلاً بگوئید: یا فارس‌الحجاز یا اباصالح‌المهدی، اینها بهتر نیست؟»


از آن به بعد هیچ‌گاه جز نام مبارک ائمه و اذکار معنوی از واژه‌ای دیگر در مکالمات بی‌سیمی استفاده نکردیم.


شناسنامه خاطره

راوی: مهدی مرادیان، سپاهی، توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۵


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۶ و ۲۳۷

آیت‌الله رضا فاضلیان

    حضرت آیت‌الله فاضلیان امام جمعه ملایر در جمع رزمندگان 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


یک نفر به اندازه یک لشگر

 

چپ و راست جاده فاو-ام‌القصر باتلاقی بود. تانک یا هر وسیله‌ای نمی‌توانست ما را دور بزند، تنها راه رخنه کردن به خاکریز جاده آسفالته بود. جبهه‌ای به عرض جاده ۸ متری با یک خاکریز که از ضرب تیر مستقیم تانک‌های دشمن، هر شب کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد. 


بچه‌ها خسته بودند. گردان حضرت اباالفضل علیه‌السلام -۱۵۲- به فرماندهی حاج میرزا محمد سلگی در خط بود. آنها قریب ده، دوازده روز یک‌سره مقابل پاتک‌ها ایستاده بودند تا دشمن خط را نشکند و فاو را پس بگیرند. از گردان ۴۵۰ نفره حاج میرزا کمتر از هشتاد نفرد زنده بودند. که آنها بیشترشان شیمیایی یا جراحت سطحی داشتند و دلشان خوش بود که در مقابل ده‌ها بلکه هزاران گلوله توپ و کاتیوشای دشمن، ما دیده‌بان‌ها، با عملیات ضد آتش‌بار ساکت‌شان کنیم.  


بیشتر دیده‌بان‌ها هم خسته و مجروح یا شیمیایی بودند. در چنین شرایطی چشم‌مان به جمال یک سیّد خوش سیما با عمامه مشکی روشن شد. این طلبه‌ها بیشتر در عقبه‌ها کار تبلیغی می‌کردند. ولی این جا هیچ‌کس نای شنیدن حتّی یک کلمه را هم نداشت.  


روحانی جوان سیداصغر مسعودی نام داشت و از حوزه علمیه قم اعزام شده بود. دیدن او بی‌هیچ کلام به ما روحیه داد. انگار خدا او را فرستاده بود که به قیافه‌ای خسته و تنهای مجروح بچه‌ها نظر بیندازد و با نگاه آرام خود آنان را به صبر و مقاومت بیشتر دعوت کند. 


دقایقی از حضور سید جوان نگذشته بود که طبل جنگ دوباره نواخته شد و زمین از شدّت انفجار گلوله‌های سنگین دشمن لرزید. 


باید پاسخ‌شان را با توپخانه می‌دادیم. همه دست به کار شدند؛ آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها، تک‌تیراندازها و خدمه‌های دوشکا سدّی از آتش مقابل تکاوران در حال تهاجم عراق ریختند. ما هم با چند آتش‌بار توپ و کاتیوشا جهنمی از آتش روی جاده فاو-ام‌القصر درست کردیم. 


هنوز پاتک دشمن به تمامی دفع نشده بود که چشمم به طلبه جوان افتاد. خمپاره زیر پایش منفجر شده و یک پایش را کنده بود. تمام تنش ترکش آجین بود. داشت شهادتین می‌خواند. معرکه جنگ دلمان را سنگ کرده بود. به او فقط نگاه می‌کردیم و او التماس می‌کرد که » عمامه‌ام را روی سینه‌ام بگذارید. می‌خواهم با این لباس به دیدار رسول خدا بروم«. 


آن طلبه به عقب انتقال داده شد ولی انرژی که کلمات او به خاکریزنشینان جاده ام‌القصر تزریق کرد، به اندازه یک لشگر بود. 


شناسنامه خاطره

راوی: محمدجواد سیفی، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، اسفند سال ۱۳۶۴ 

مکان وزمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۰۸/۰۸


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۴ و ۲۳۵


کتاب بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


خضاب خون

 

مصطفی احمدی با تجربه‌ترین دیده‌بان ما بود. یک پاسدار مخلص، شجاع، متواضع و با انضباط که با داشتن عائله و زن و بچه، پایبند زندگی در شهر و پشت جبهه نبود. وقتی او از دختر کوچکش تعریف می‌کرد تازه می‌فهمیدم که محبت فرزند نوزادش تا چه اندازه در جان او ریشه زده و می‌گفتم: «مصطفی این دفعه که به شهر برود، حداقل برای یک سال آنجا می‌ماند». امّا او مسئولیت ستاد بسیج شهری و همه متعلقاتش را رها کرده بود. چرا که بوی عملیات به مشامش خورده بود آن هم یک عملیات اشکی!!. 


مسئول واحد دیده‌بانی بودم و برای عملیات در جاده فاو-بصره باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به خط می‌فرستادم تا در شب عملیات کنار فرمانده گردان‌ها باشند و به تقاضای آنها آتش بریزند. 


دلم نمی‌خواست مصطفی را انتخاب کنم، تازه آمده بود و انصاف نبود او را که زن و بچه داشت به خط بفرستم امّا او چهار سال تجربه دیده‌بانی داشت و سرحال‌تر و آماده‌تر از بقیه نشان می‌داد. بالاخره قانعم کرد که او را به جناح [چپ] جاده مأمور به گردان ۱۵۵ -حضرت علی‌اصغر- بفرستم. و امیر مرادی را که او نیز از با تجربه‌ها و کاربلدیهای دیده‌بانی بود به جناح راست جاده و گردان ۱۵۳ -قاسم بن الحسن- مأمور نمایم. 


شب از نیمه گذشته بود و پای بی‌سیم خبرهای نگران کننده‌ای از خط می‌رسید. فرمانده لشگر به فرمانده گردان ما گلایه کرد که حمایت آتش خودی خوب نیست، و دو تیپ زرهی دشمن بچه‌ها را محاصره کرده‌اند و ما باید تمام توانمان را آن جلو خرج کنیم. 


وقتی این پیغام را فرمانده گردان ادوات -محمدظاهر عباسی- به من داد. گفتم: «چشم» و بی‌سیم و امکانات دیده‌بانی را برداشتم و با موتور راهی خط شدم. 


به محض این‌که به جاده فاو-بصره رسیدم، فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اصغر -حمیدرضا رهبر- با توپ و تشر گفت: «تا حالا  کجا بودی!؟»


گفتم: «خودم تازه رسیدم ولی دیده‌بان من در خط است.»


آقای رهبر، تانک‌های عراقی را که با پروژکتورهای روشن مانور می‌دادند و تیر می‌زدند، نشان داد و گفت: «چرا هیچ آتشی روی اینها نیست!؟»


گفتم: «اول دیده‌بانم را پیدا کنم.»


کمی به چپ و راست چرخیدم، مصطفی احمدی را که با بی‌سیم ور می‌رفت پیدا کردم، پرسیدم: «چرا روی این دو تا تانک‌ها آتش نمی‌ریزی!؟»


گفت: «قبضه‌چی‌ها می‌گویند مهمات‌شان تمام شده و منتظرند که آقای رجبی(معاون گردان) برای شان مهمات ۱۲۰ برساند.» 


این را گفت و دو قرارگاه تانک عراقی را که برای اجرای آتش شناسایی کرده بود، نشان داد. تا مهمات پای قبضه‌ها برسد، با امیر مرادی در محور راست تماس گرفتم و گفتم: «امیر جان، اگر سمت چپ را می‌بینی، آتش بریز.»


امیر مرادی با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری، چند خمپاره به سمت تانک‌ها هدایت کرد تا که محمود رجبی مهمات‌ها را شبانه پای قبضه‌ها رساند. و با مصطفی احمدی روی تانک‌ها آتش ریختیم امّا هوا گرگ و میش شده بود و نیروهای پیاده مجبور بودند عقب‌نشینی کنند. 


به مصطفی گفتم: «نوبتی به عقب بر می‌گردیم.»


مثل نیروهای پیاده شدیم، یکی شلیک می‌کرد و دیگری در پوشش آن به عقب مى‌آمد ولی ای کاش نمی‌آمدیم، غوغا بود. هر گامی را که بر می‌داشتیم شهید یا مجروحی را می‌دیدیم. مجروحان ناله می‌کردند و بعضی التماس که: «ما را به عقب ببرید.»


مجروحان یکی، دو تا نبودند و تانک‌ها مجال یک لحظه درنگ را به ما نمی‌دادند. وقتی پشت خاکریز خودمان رسیدیم چشم در چشم مصطفی انداختم، دیدم به شدّت گریه می‌کند. بغض من هم ترکید و سر روی شانه‌های هم گذاشتیم و یک دل سیر گریه کردیم.


یکی دو شب دیگر قرار شد در جاده فاو-ام‌القصر عملیات کنیم. شواهد و ماجراهای گذشته نشان می‌داد که اینجا کارزاری به مراتب دشوارتر از جاده فاو-بصره است و من باید بهترین دیده‌بان‌هایم را به این جاده بفرستم. بعد از نماز مغرب و خواندن زیارت عاشورا، هنوز مرددّ بودم که چگونه تیم‌بندی کنم. مصطفی تردید را در صورتم خواند و گفت: «چیه، تو فکری!؟»


گفتم: «برای انتخاب دیده‌بان مانده‌ام.»


گفت: «به کارهای گران، مرد کار دیده فرست»


و با خواندن این شعر اشاره به خودش کرد. می‌دانستم که مثل همیشه آماده است. ولی امیر مرادی، حسین سلیمی، علی جربان و چند نفر دیگر مدّ نظرم بودند. دوباره نگاهی به سیمای آرام و با وقار مصطفی انداختم و محکم گفتم: «کار خودته»


این کار را که شنید گفت: «مدت‌هاست منتظر این شب هستم.»


او را تجهیز کردم و ترک موتور نشاندم و تا خط بردم و به فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -حارج رضا شکری‌پور- معرفی‌اش کردم. وقت برگشتن گفت: «آقای حاتمی»


گفتم: «بله»


گفت: «امشب محاسن من به خون خضاب می‌شود.»


خیلی خونسرد و بی‌خیال گفتم: «ان‌شاءالله» و برگشتم. 


عملیات آغاز شد و من در سنگر تطبیق آتش مرتب با او در تماس بودم. از مواضع دشمن می‌پرسیدم و هر هدفی را که می‌خواست به آتش‌بارها انتقال می‌دادم. نزدیک‌های صبح تماس او یک‌باره قطع شد. نگران شدم و نماز خواندم. دوباره تماس گرفتم کمکی او گفت: «آقا مصطفی داشت نماز می‌خواند که از وسط پیشانی‌اش تیر خورد.»


فردا صبح وقتی پیکر او را دیدم، تمام محاسن او در خون نشسته بود.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: علی حاتمی، سپاهی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، ۱۳۶۴/۱۲/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۲/۱۲/۲۳


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۰ تا ۲۳۳

شهید مصطفی احمدی

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین،  مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


لبیک

 

نیمه‌ای اسفندماه سال ۱۳۶۴ بود، همه دیده‌بان‌ها به نوبت به خط رفته بودند. تعدادی شهید و مجروح، بقیه که سالم مانده بودند خیلی هوای شهر و خانواده به سرشان زده بود. 


قریب چهارماه بود که هیچ‌کس به مرخصی نرفته و تنها از طریق نامه یا تلفن با خانواده در تماس بودیم. بعضی‌ها می‌گفتند که قیافه پدر و مادر از خاطرمان رفته است. و آنها که زن و بچه داشتند بیشتر دلتنگ شده بودند. 


خط تثبیت شده بود و دشمن هر چه داشت توی جاده فاو-ام‌القصر گذاشت که به فاو برسد، امّا نشد و نتوانست. 


جمع بازمانده دیده‌بان‌ها ساک‌هایمان را در اروند کنار بسته بودیم. منتظر که اتوبوس بیاید و هر کس برای یکی، دو هفته تا عید به شهر و دیارش برود. فکر کردیم محمدظاهر عباسی -فرمانده گردان ادوات- برای بدرقه آمده است. امّا سر صحبت را که باز کرد همه سرها پایین افتاد او گفت: «برادران می‌دانم که همگی خسته‌اید و ماه‌هاست که به مرخصی نرفته‌اید امّا تقاضا دارم دو نفر داوطلبانه بمانند و بقیه به مرخصی بروند.» 


هر کس دوست داشت برود و به دیگری نگاه می‌کرد. سکوت بر فضای سرد و سنگین دیده‌بان‌ها حاکم شد، وقتی دید کسی جوابی نمی‌دهد، گفت: «اشکال ندارد من و معاونم مصطفی نساج اینجا هستیم به خط می‌رویم و دیده‌بانی می‌کنیم.» 


لُر بودم و غیرتی گفتم: «مگر من مُرده‌ام که شما بروید، من می‌مانم تا هر زمان که شما لازم بدانید.»


این حرف را که زدم [شهید] باقر یارمحمدی هم گفت: «من هم می‌مانم»


چند نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند ولی فرمانده گردان گفت: «نورخدا و باقر می‌مانند و بقیه می‌روند، خدا به همراهتان» 


آن روز احساس کردم که به سیدالشهدا [علیه‌السلام] در شب عاشورا لبیک گفته‌ام. 


شناسنامه خاطره

راوی: نورخدا ساکی، دیده‌بان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، نخلستان‌های اروند کنار، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، صدا و سیمای مرکز همدان، آذرماه


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۸ و ۲۲۹


دیده‌بان شهید باقر یارمحمدی

شهید باقر یارمحمدی 

دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

جاده فاو-ام‌القصر، اسفند ۱۳۶۴ 

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


پرتقال تلخ 

 

علی نوروزی و سیدجلیل موسوی گاهی از سر تفنن سیگار دود می‌کردند و سنگر دیده‌بانی را بو و دود سیگار بر می‌داشت. قبضه‌چی‌ها دست‌شان آمده بود که این دو دیده‌بان سیگاری‌اند و خیلی سربه‌سرشان نمی‌گذاشتند. 


امّا معاون گردان ادوات -مصطفی نساج- با آدم‌های دودی میانه خوبی نداشت. نه این‌که با آنها بد خُلقی کند بلکه دوستانه می‌گفت: «سیگار حرمت‌ها را می‌شکند و بدآموزی دارد و بقیه بچه‌ها هوس سیگار کشیدن به سرشان می‌زند». لذا مثل یک پدر که بچه‌هایش را کنترل می‌کند، دنبال این بود که جلو خطای بچه‌ها  را بگیرد. 


سیدجلیل موسوی و علی نوروزی زرنگ کار خودشان بودند. در شبکه بی‌سیم بین خودشان و قبضه‌چی‌ها از کُد «پرتقال تلخ» به جای سیگار استفاده می‌کردند. آنجا هم مصطفی دست‌بردار نبود. روی شبکه می‌آمد و به دیده‌بان و قبضه‌چی می‌گفت: «این «پرتقال تلخ» چه صیغه‌ای است!؟»


ما که سیگاری بودیم می‌دانستیم که آن دو می‌خواهند دود و دم راه بیندازند، می‌خندیدیم.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: سیدحسین حسینی‌فرجام، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، خیابان شهدا، مغازه حسینی‌فرجام، ۱۳۹۴/۰۴/۱۱


کتاب------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحه ۲۲۷


رزمندگان گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

شهیدان ناصر عبداللهی، محمدعلی نوروزی و محمدظاهر عباسی

 و رزمندگان گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین

جزیره مجنون بهارسال ۱۳۶۳  

  • ۰
  • ۰

 دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مرخصی ابدی

 

سیدمحمد یوسفی دیده‌بان توپخانه و من قبضه‌چی بودم. سید مدّت زیادی به مرخصی نرفته بود. نبرد سنگین در جاده فاو-ام‌القصر بین ما و دشمن بود و سیّد هوای برگشت دوباره به خط را داشت. 


ساعت ۹ صبح یک روز زمستانی هندل موتور را زد و به سیاوش عباسی، یکی دیگر از دیده‌بان‌های توپخانه گفت: «سیاوش بپر بالا بریم خط»


بنای سیّد این بود که سیاوش را به جای خود در دیدگاه جاده ام‌القصر بگذارد و خودش برای مرخصی به عقب بیاید. با سید شوخی داشتم. وقتی که سوار شد گفتم: «الهی که بروی و برنگردی». سید لبخندی معنادار زد و گفت: «یعنی می‌شود؟»


از حرفم پشیمان شدم. سید کسی نبود که کم بیاورد. 


سید با سیاوش به خط رفتند. به محض رسیدن، سید تماس گرفت و گفت: «تانک‌ها دارند می‌آیند» و آتش خواست. با توپ روی چند ثبتی که سیّد مشخص کرده بود آتش ریختیم. از سه راهی تا پاسگاه عراقی‌ها در جاده ام‌القصر را زد و یک آن صدایش قطع شد. هر چه با بی‌سیم صدایش زدم، جوابی نیامد. نگران شدم، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ 


پس از ده دقیقه، سیاوش به جای سید از طریق بی‌سیم جوابم را داد و آتش خواست. با نگرانی پرسیدم: «سیدمحمد کجاست؟ چرا جواب نمی‌دهد!؟» 


سیاوش گفت: «سید از جایی که نماز می‌خواند، نخودی شد.» 


فهمیدم که تیر قناسه به پیشانی او خورده و به مرخصی ابدی رفته است. 


شناسنامه خاطره 

راوی: احمد هدایتی، مسئول قبضه گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-ام‌القصر، عملیات والفجر ۸، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۲


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۵ و ۲۲۶

شهید سیدمحمد یوسفی

  شهید سیدمحمد یوسفی 

دیده‌بان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

  • ۰
  • ۰

 دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


مچ‌گیری 

 

با «عباس رهبر» برای دیده‌بانی جلو رفتیم. رهبر آن شب جلو ماند و تا صبح چند هزار گلوله گرفت. 


آمار بالایی برای شرایط پدافندی بود. این آمار محمدظاهر عباسی را بیش از بقیه متعجّب کرد و آمد سراغ من و با هم سوار موتور به خط رفتیم. 


عباسی که شرایط خط را تا حدی آرام دید، با تندی از عباس رهبر پرسید: «مگر چه خبر بوده؟ پاتک بوده؟ فرمانده محور ازت آتش خواسته؟ من -فرمانده گردان ادوات- آتش خواستم؟ کی گفت که این قدر مهمات مصرف کنی؟» 


عباس رهبر توضیح داد که آتش سنگین بوده و باید جواب‌شان را می‌دادیم ولی عباسی قانع نشد. 


☘☘☘


ساعتی در خط بودیم، آهنگ برگشتن داشتیم که آتش دشمن زمین‌گیرمان کرد. محمدظاهر عباسی فرمانده شجاع و با غیرتی بود، تحمّل نمی‌کرد که با این وضعیت خط را رها کند و به عقب برود. یک‌دفعه بی‌سیم را گرفت و همه آتش‌بارها را به گوش کرد و خواست همة قبضه‌ها هم زمان روی ثبتی‌هایی که قبلاً داشتند آتش بریزند. البتّه محدودیت را با گفتن این فرمان از همه آتش‌بارها برداشت که: «الله‌اکبر، آتش به اختیار»، این یعنی هر چه دارید. یک آن زمین مثل طبل به صدا درآمد و زلزله به خط دشمن در جاده ام‌القصر افتاد. 


نیروهای خودی از پشت خاکریز محدود خود با تعّجب به آن طرف نگاهی می‌کردند که چه اتفاقی افتاده که این همه آتش روی سر دشمن ریخته می‌شود. 


آب که از آسیاب افتاد بی‌سیم را گرفتم و از مسئولین قبضه‌ها خواستم آمار مصرفی بدهند. آقای عباسی خیلی کم می‌خندید. امّا این جا خندید و پرسید: «می‌خواهی آمار این نیم ساعت را با ۱۲ ساعت دیشب مقایسه کنی؟» 


گفتم: «می‌خواهم مچ‌گیری کنم.»


گفت: «خودم فهمیدم چه خبر است، نیاز به آمار دقیق نیست.»


شناسنامه خاطره

راوی: سعید خاورزمینی، دیده‌بان بسیجی لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره عراق، جاده فاو-ام‌القصر، اسفند ۱۳۶۴ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، منزل سعید خاورزمینی، ۱۳۹۴/۰۹/۲۵


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۲۳ و ۲۲۴


شهیدان عبداللهی و عباسی