بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴


یک نفر به اندازه یک لشگر

 

چپ و راست جاده فاو-ام‌القصر باتلاقی بود. تانک یا هر وسیله‌ای نمی‌توانست ما را دور بزند، تنها راه رخنه کردن به خاکریز جاده آسفالته بود. جبهه‌ای به عرض جاده ۸ متری با یک خاکریز که از ضرب تیر مستقیم تانک‌های دشمن، هر شب کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد. 


بچه‌ها خسته بودند. گردان حضرت اباالفضل علیه‌السلام -۱۵۲- به فرماندهی حاج میرزا محمد سلگی در خط بود. آنها قریب ده، دوازده روز یک‌سره مقابل پاتک‌ها ایستاده بودند تا دشمن خط را نشکند و فاو را پس بگیرند. از گردان ۴۵۰ نفره حاج میرزا کمتر از هشتاد نفرد زنده بودند. که آنها بیشترشان شیمیایی یا جراحت سطحی داشتند و دلشان خوش بود که در مقابل ده‌ها بلکه هزاران گلوله توپ و کاتیوشای دشمن، ما دیده‌بان‌ها، با عملیات ضد آتش‌بار ساکت‌شان کنیم.  


بیشتر دیده‌بان‌ها هم خسته و مجروح یا شیمیایی بودند. در چنین شرایطی چشم‌مان به جمال یک سیّد خوش سیما با عمامه مشکی روشن شد. این طلبه‌ها بیشتر در عقبه‌ها کار تبلیغی می‌کردند. ولی این جا هیچ‌کس نای شنیدن حتّی یک کلمه را هم نداشت.  


روحانی جوان سیداصغر مسعودی نام داشت و از حوزه علمیه قم اعزام شده بود. دیدن او بی‌هیچ کلام به ما روحیه داد. انگار خدا او را فرستاده بود که به قیافه‌ای خسته و تنهای مجروح بچه‌ها نظر بیندازد و با نگاه آرام خود آنان را به صبر و مقاومت بیشتر دعوت کند. 


دقایقی از حضور سید جوان نگذشته بود که طبل جنگ دوباره نواخته شد و زمین از شدّت انفجار گلوله‌های سنگین دشمن لرزید. 


باید پاسخ‌شان را با توپخانه می‌دادیم. همه دست به کار شدند؛ آرپی‌جی‌زن‌ها، تیربارچی‌ها، تک‌تیراندازها و خدمه‌های دوشکا سدّی از آتش مقابل تکاوران در حال تهاجم عراق ریختند. ما هم با چند آتش‌بار توپ و کاتیوشا جهنمی از آتش روی جاده فاو-ام‌القصر درست کردیم. 


هنوز پاتک دشمن به تمامی دفع نشده بود که چشمم به طلبه جوان افتاد. خمپاره زیر پایش منفجر شده و یک پایش را کنده بود. تمام تنش ترکش آجین بود. داشت شهادتین می‌خواند. معرکه جنگ دلمان را سنگ کرده بود. به او فقط نگاه می‌کردیم و او التماس می‌کرد که » عمامه‌ام را روی سینه‌ام بگذارید. می‌خواهم با این لباس به دیدار رسول خدا بروم«. 


آن طلبه به عقب انتقال داده شد ولی انرژی که کلمات او به خاکریزنشینان جاده ام‌القصر تزریق کرد، به اندازه یک لشگر بود. 


شناسنامه خاطره

راوی: محمدجواد سیفی، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو-ام‌القصر، اسفند سال ۱۳۶۴ 

مکان وزمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۰۸/۰۸


کتاب-----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۳۴ و ۲۳۵


کتاب بچه‌های مَمّدگِره

  • ۹۶/۱۲/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی