بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۵ مطلب با موضوع «سهم من از چشمان او» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 ۲۷ بهمن سالروز شهادت محمدرضا منوچهری _ ممدگره  


حالا باید برای تشکیل پرونده حقوقی به اتاق کارگزینی می‌رفتیم. مسئول کارگزینی سعید شالی بود. سعید بچه‌محل ما بود و از طریق شناختی که روی پدر لباس‌فروش من داشت، مرا هم می‌شناخت. با چند نفر از هم‌دوره‌هایم به طرف کارگزینی رفتیم. آن‌جا باید چند فرم و یک کارتکس را تکمیل می‌کردیم. در قسمتی از کارتکس نوشته شده "حقوق ماهیانه". مسئول کارگزینی از ما خواست تا قسمت مربوط به حقوق ماهیانه را پر نکنیم و ادامه داد ما خودمان میزان حقوقتان را می‌نویسیم. سرها از شرم پایین افتاده بود که یک دفعه صدای قاطعی سکوت اتاق را شکست «جمع کن آقا این کاسه و کوزه‌ها را. حقوق چیه؟ مگر کسی که می‌خواهد صحابی آقا امام حسین باشد، برای جنگیدن در روز عاشورا پول می‌گیرد؟»

   این صدا از جوانی بود که قبل از ما در اتاق حضور داشت. حرف او مثل بمب در وجود من منفجر شد و این دومین تلنگری بود که در آن روز حواسم را جمع موقعیتم کرد. آن‌جا پرویز اسماعیلی نکته‌ای را به من تذکر داد و این‌جا هم این جوان با لهجه غلیظ همدانی مرا به خود آورد.

   کارتکس را تکمیل کردم و در گوشه‌ای ایستادم. وقتی او رفت، از سعید شالی پرسیدم که «این آقا که بود؟»

   سعید گفت: «این ممدگره است. این جا یک سپاه هست و یک ممدگره.»

   گفتم: «فامیلی‌اش گره است؟»

   خندید و گفت: «نه. نام شناسنامه‌اش محمد منوچهری است. دیده‌بان است و کارش گرا دادن به توپخانه است. برای همین معروف شده به ممدگره. اگر بروی جبهه، حتماً او را می‌بینی.»

حسام حمید، سهم من از چشمان او، فصل ۲، شب‌های قراویز، صفحات ۵۰ و ۵۱

محمدرضا منوچهری _ ممدگره


ممدگره روی تپه‌ای به نام دیدگاه شهید صفائیان مستقر بود و پس از شهید صفائیان گروه جدیدی مثل جلال یونسی و سید[علی]اصغر صائمین را تربیت کرد. من با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری به او آتش می‌دادم و قبضه‌های توپ دوربرد ارتش نیز تحت هدایت او بودند. دو ماه با ممدگره کار کردم و پاییز سال ۱۳۶۱ اعلام شد که بچه‌های شیراز جایگزین رزمندگان همدانی در جبهه قصرشیرین می‌شوند. همه به همدان برگشتیم، و تنها ممدگره آنجا ماند، تنهای تنها.

   او نیروهای تازه وارد شیرازی را با موقعیت جبهه آشنا کرد و یک ماه بعد به شهادت رسید، یک شهید بی‌سر.

حمیدزاده محمود، بچه‌های مَمّدگِره، خاطره تنهای تنها 


شهید محمدرضا منوچهری - مَمّدگِره


تک درخت خرما

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری 

  • ۰
  • ۰

سهم من از چشمان او _ شهید ابوالقاسم ترابی 


برای استراحت و سازماندهی مجدد داخل یکی از دبیرستان‌های شهر مستقر شدیم. دسته‌ای که من فرماندهی آن را بر عهده داشتم در یکی از کلاس‌های مدرسه مستقر شد. دو طلبه به تازگی به نیروهای ما اضافه شده بودند. بچه‌های مخلص، معنوی و باسوادی نشان می‌دادند. با این‌که لباس روحانی نمی‌پوشیدند، اما خیلی زود بچه‌ها را به سمت خود جذب کردند. برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردند، اصول اعتقادات درس می‌دادند و دعای توسل و زیارت عاشورا می‌خواندند. به هر حال در آستانه عملیات باعث بالا رفتن روحیه نیروها شده بودند. برای من که یک فرمانده دسته بودم وجود آن دو نفر یک هدیه الهی بود. چرا که هر چه وضعیت معنوی بچه‌ها بهتر می‌شد در حین عملیات مشکل کمتری پیش رویمان بود.


روحانی شهید ابوالقاسم ترابی

طلبه شهید ابوالقاسم ترابی


   دو سه روز در مدرسه بودیم. سازمان تیپ برای ورود به صحنه درگیری شکل گرفت. بعدازظهر یکی از روزها مدرسه را به مقصد قرارگاه تاکتیکی تیپ ترک کردیم. آخرین محل استقرار ما قبل از عملیات، کنار پادگان حاج عمران بود. در آن جا هم بچه‌ها فشنگ، موشک آرپی‌جی، نارنجک و بقیه مهمات را تحویل گرفتند و برای حمله به خط دشمن منتظر فرمان بودند.

   هوا رو به تاریکی می‌رفت که اعلام کردند تا چند دقیقه دیگر حرکت می‌کنیم. در همان شرایط احمد[ابوالقاسم] ترابی و مرتضی حصاری بچه‌ها را جمع کرده بودند و زیارت عاشورا می‌خواندند. یک دفعه یکی از مسئولین گردان با عصبانیت به سراغ من آمد و گفت که «این چه وقت زیارت عاشورا خواندن است؟ ستونها دارند حرکت می‌کنند. دعا را قطع کنید و بچه‌ها را راه بیندازند.»

   احمد[ابوالقاسم] ترابی جلو آمد و گفت: «ما به خاطر زیارت عاشورا داریم می‌جنگیم و حاضر نیستیم دعا را قطع کنیم.»

   با این‌که تبعیت از فرماندهی واجب می‌دانستم اما منطق ترابی را بیشتر پسندیدم. 

   زیارت عاشورا که تمام شد، یکی از مسئولین اطلاعات و عملیات تیپ به نام علی شاه‌حسینی آمد و با نقشه‌ای که در دست داشت، شروع به توجیه نحوه عملیات کرد. او گفت که «محل درگیری شما با دشمن زیر یال ارتفاع کله قندی به سمت تنگه دربند است. نقطه رهایی شما هم جایی است که به نام تپه برد زرد در مسیر حکتتان باید از کنار پارک موتوری نیروهای عراقی عبور کنید. شما سنگرهای دشمن را تصرف و بعد در کنار تنگه و تک درخت پدافند می‌کنید.»


حسام، حمید، سهم من از چشمان او، فصل ۵، صفحات ۲۰۵ تا ۲۰۷


تنگه دربند _ عملیات والفجر ۲

تنگه دربند _ عملیات والفجر ۲


  • ۰
  • ۰

مینی‌بوس در پناه دیواری نگه داشت و ما به سرعت پیاده و وارد ساختمان شدیم. اولین چیزی که در داخل مقر توجه‌مان را جلب کرد تصویر امام بود در حالی‌که که می‌خندید. عکس امام روبه‌روی اتاق ما بر روی دیوار نصب شده بود. سیدعلی موسوی به محض دیدن عکس این شعر را زمزمه کرد: «به دو دیده کی توانم که رخ تو سیر بینم / دوهزار دیده خواهم که کنم ترا نظاره»

   گروه اعزامی ما به سرعت و به این شکل سازماندهی شد؛ من و سماوات تک‌تیرانداز شدیم، خیرالله مختاری و محمدرضا خاکپور به عنوان آرپی‌جی زن، غلامرضا احمدی و آصف عباسی به عنوان تیربارچی‌، محمد شکری‌صفا و سیدعلی موسوی به عنوان مسئول سنگر فرماندهی، علی‌اکبر ورمزیار بی‌سیم‌چی و شیریان به عنوان مسئول گروه معرفی شدند.

   زمان زیادی نگذشته بود که تقی بهمنی با آن چهره پر نشاط و با طراوت‌اش وارد اتاق شد. او فرمانده عملیات جبهه میانی سرپل‌ذهاب بود و فرمانده عملیات سپاه همدان. پس از خوش و بش‌های مرسوم همه نشستند و او شروع به تشریح وضعیت منطقه و ماموریت ما کرد. بهمنی گفت: «جایی‌که که شما آمده‌اید توی دل عراقی‌هاست، سمت راست‌تان دشت ذهاب است و پاسگاه مرزی بابا هادی. در حال حاضر این پاسگاه در تصرف دشمن است و فاصله زیادی با ما ندارد. ما، هم از قصرشیرین با عراق مرز مشترک داریم و هم از سرپل‌ذهاب. عراقی‌ها برای تصرف شهر جاده سرپل‌ذهاب - قصرشیرین را بریده و به همین خاطر روی ارتفاع قراویز مستقر شده، بعد به سمت جنوب حرکت کرده و ارتفاعات بازی‌دراز را گرفته‌اند.» 

   تقی بهمنی که خیلی با حرارت و محکم صحبت می‌کرد، ادامه داد: «سازماندهی نیروهای ما در منطقه به این شکل است؛ یک گروه دوازده نفره همین جا در شهر می‌ماند، یک گروه دوازده نفره یک خط جلوتر در شهرک مهدی مستقر می‌شود و گروه دوازده نفره بعدی هم می‌روند کمین مجاهد»


حسام، حمید، سهم من از چشمان او، فصل ۲،  شب‌های قراویز 


شهید تقی بهمنی

شهید تقی بهمنی، فرمانده فرماندهان و معلم بی‌هیاهو


جبهه قراویز

وضعیت سه جبهه راست(ارتفاع کوره موش)، جبهه چپ(ارتفاعات بازی‌دراز)

و جبهه میانی سرپل‌ذهاب(ارتفاع قراویز) در سال‌های ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰

  • ۰
  • ۰

سهم من از چشمان او _ شهید پرویز اسماعیلی عزت 


در ساختمان سپاه هر کس کمد دیواری کوچکی داشت که وسایلش را داخل آن قرار می‌داد. من هم یکی از آن‌ها را انتخاب کردم و وسایلم را که عبارت بود از لباس فرم، یک جفت پوتین نو و واکس نخورده و فانسقه در کمد جا دادم. در کمد را قفل کردم و خواستم بروم که یک صدا مانع از رفتنم شد «تازه واردی؟»

صدا از جوانی بود که کمی آن طرف‌تر ایستاده بود و گفتم: «بله»

گفت: «خوش آمدی ولی اگر خوب نگاه کنی هیچ‌کدام از این کمدها قفل نشده و کلیدها همگی روی در آنها آویزان است.»

گفتم: «منظورت چیست؟»

گفت: «اینجا سپاه است و احدی به وسایل دیگری دست نمی‌زند. وقتی در کمدت را قفل می‌کنی به این معناست که در اینجا امنیت وجود ندارد و این زیاد خوب نیست.»

   نگاهی به اطراف کردم. حق با او بود. همه کلیدها سرجایش بود و درِ هیچ کمدی قفل نشده بود. آنجا با این‌که کمی خجالت کشیدم، اما روحم به پرواز درآمد. سرشار از شور و لذت بودم و این‌که در جمع چه پاکانی راه یافته بودم افتخار می‌کردم. بعدها با آن جوان بیشتر آشنا شدم و بیشتر به عظمت روحش پی بردم. اسمش پرویز اسماعیلی بود.


حسام، حمید، سهم من از چشمان او، فصل ۲، شب‌های قراویز



شهید پرویز اسماعیلی عزت


شهید پرویز اسماعیلی عزت

شهید پرویز اسماعیلی عزت 

اولین شهید شهر لالجین همدان

  • ۰
  • ۰

سهم من از چشمان او

سهم من از چشمان او 


این کتاب روایتی است خواندنی از خاطرات «حمید حسام» رزمنده‌ای که کارش به تماشا نشستنِ منطقه جنگی بوده؛ دیده‌بانی که دفاع را از خط مقدم، از فراز تپه‌ها، کوه‌ها، دکل‌ها و از قلب دشمن تا خانه، دانشگاه و جامعه معنا می‌کند.

 

   سردار حمید حسام اکثر اوقات خود را در جبهه سپری کرده است و بعد از کارهای مختلف در جبهه همانند آرپی‌جی زنی، در دیده‌بانی مشغول به کار می‌شود و به عنوان دیده‌بان لشکر انصارالحسین علیه‌السّلام استان همدان انتخاب شده و در آن دوران مبهوت شخصیتی با نام شهید محمدرضا منوچهری شده و در کنارش لحظات ماندگاری را پشت سر می‌گذارد. این شخصیت در کتاب «سهم من از چشمان او» به خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخته که بیانگر نگاه انسانی او به این دوران است و به نوعی او با بیان خاطرات دیده‌بانی خود به لایه‌های زیرین شخصیت انسان‌های جنگ پرداخته و وقایع ظاهری و طرح مانورها را تعریف می‌کند.


   مراحل زندگی او تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با روایتی ساده نوشته شده و از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه می‌یابد.


   به اعتقاد نویسنده کتاب، در این کتاب ۱۰ تا ۱۲ مورد تحول در انسانه‌هایی که گذشته آنها طور دیگری بوده و به جبهه آمده و زندگی خود را به گونه‌ای دیگر ادامه دادند، مشاهده می‌شود که اکثر آنها نیز به شهادت رسیده‌اند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. در یک آن فکر کردم که یک برق چند فازی مرا گرفت. در همان لحظه اول تمام وسایل داخل اتاقک به هم ریخت و هر کدام به گوشه‌ای افتاد. دکل آرام آرام کج شد و من چون جلوی دریچه چوبی ایستاده بودم به پایین پرت شدم و از روی دکل، دکل بیست متری سقوط آزاد کردم. برای آنکه پایه‌های دکل را محکم کنند پنج - شش متر خاک نرم اطراف پایه‌ها ریخته بودند و من اتفاقا روی همان خاک‌ها به زمین خوردم...»


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او