بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گریه آخر _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

نزدیک غروب آفتاب دیدم دو نفر نیروی جدید به سمت سنگر دیده‌بانی می‌آیند. یکی با عضویت پاسدار افتخاری شش ماهه و دیگری سربازی به نام غلامرضا مددی. 

   غلامرضا معرفی‌نامه‌اش را به دستم داد سر به زیر بود. با جثه‌ای کوچک و هنوز محاسن روی صورتش دیده نمی‌شد. چهره‌ای محجوب و معصومانه داشت. مشخصات فردی‌اش را پرسیدم و او را به سنگر دیده‌بانی هدایت کردم. از همان لحظه ورود همه بچه‌ها را جذب خودش کرد. نمازش را اول وقت می‌خواند و در برگزاری دعای توسل و دعای کمیل و زیارت عاشورا فعال بود. ظرف دو هفته دوره دیده‌بانی را دید و راهی دیدگاه در خط مقدم گردید. بعد از چند دوره کار عملی در دیدگاه به دیده‌بان ماهر و خوبی تبدیل شد. 

   طبق جدولی که تهیه کرده بودیم دیده‌بانان به صورت نوبتی هر کدام ۵ روز در خط می‌ماندند و چند روزی را برای استراحت به عقب مى‌آمدند. در عقبه، غلامرضا همیشه تقاضا می‌کرد نوبت نگهبانی او از ساعت ۱۲ نصف شب به بعد بنویسیم بعد از چند شب پرسیدم: «همه دوست دارند اول یا آخر شب نگهبانی بدهند تو چرا دوست داری در سخت‌ترین ساعات نگهبانی بدهی؟». خندید و گفت: «اینطوری دوست داریم. قانع نشدم و دانستم نمی‌خواهد جواب بدهد. یکی، دو شب را کنترل کردم دیدم بعد از اتمام نگهبانی و تحویل آن به نفر بعدی کنار چشمه آب نزدیک سنگر می‌نشیند و وضو می‌گیرد و دور از چشم همه و در دل شب در گوشه‌ای به نماز شب و راز و نیاز با خدای خود مشغول می‌شود و بعد از تمام شدن نماز شب فریضه صبح را به جا آورده، از خودم خجالت کشیدم و از داشتن سربازی چون او به خود بالیدم و محبت من نسبت به او بیشتر و بیشتر شد. 

   غلامرضا کم کم به یک دیده‌بان با تجربه تبدیل شد. بچه‌ها به او می‌گفتند دیده‌بان صلواتی و علّتش این بود که هر وقت گلوله‌ای را از آتش‌بار می‌گرفت و صدای الله‌اکبر خمینی رهبر یا الله‌اکبر جانم فدای رهبر در بی‌سیم می‌پیچید، غلامرضا می‌گفت صلوات بفرستید.

   روز جمعه نماز صبح را خواندم و خواستم چند لحظه‌ای دوباره بخوابم هنوز چشمانم گرم نشده بود که آقای بلاغی فرمانده گردان آمد بالای سرم و گفت: «پاشو بریم»

گفتم: «کجا؟». 

گفت: «بریم خط به دیده‌بان‌ها سر بزنیم و مقداری هم روی عراقی‌ها آتش بریزیم و برگردیم»

گفتم: «ول کن بگذار بخوابم» 

گفت: «نمیشه پاشو بریم» 

گفتم: «بابا امروز جمعه است بگذار هم ما تعطیلی بگیریم و هم عراقی‌ها استراحت کنند» 

   از ما خواهش و از او اصرار، بالاخره برخاستم و سوار ماشین شدم و به سمت خط حرکت کردیم. جاده خیلی خلوت بود و در منطقه پرنده پر نمی‌زد و آرامش کامل در منطقه برقرار بود. هم زمان با طلوع آفتاب بالای تپه برده‌هوش رسیدیم. از قبل به بچه‌ها گفته بودیم و آنها آماده بودند. غلامرضا مددی و سفیدبُری از نیروهای مستقر در دیدگاه بودند. دو نفر هم از دیده‌بان‌های تیپ ۶۱ محرم آنجا بودند. یکی از آنها طلبه با صفا و نترسی بود که چند بار به صورت دیده‌بان نفوذی داخل خاک عراق رفته بود. چند لحظه‌ای با او خوش و بش کردم، گفت: «دیشب خواب بودم و ساعت هم از نیمه‌شب گذشته بود، دیدم صدای گریه می‌آید سریع از سنگر بیرون آمدم و دیدم یک نفر بالای سنگر نشسته و دارد گریه می‌کند رفتم نزدیکش دیدم غلامرضا است». گفتم: «چیه؟ چرا گریه می‌کنی، دلت برای پدر و مادرت تنگ شده است؟». گریه امانش نمی‌داد. با اصرار من، گفت: «دلم برای خانواده تنگ نشده است بلکه از گناهانم می‌ترسم. نمی‌دانم اگر این روزها عزرائیل به سراغم بیاید جواب خداوند را در قیامت چه خواهم داد؟. گفتم: «غلامرضا جان تو الان یک رزمنده‌ای و سرباز امام زمان هستی، آدم اگر از گناهانش بترسد خوب است ولی نباید امید خود را از دست بدهی و آخر اینکه اگر شهید بشوی با اولین قطره خونت که بر زمین می‌ریزد تمام گناهانت بخشیده می‌شود». آرام گرفت و دیگر حرفی نزد، داخل سنگر آمد. و طلبه ادامه داد که: «باید مواظب او باشیم دارد نور بالا می‌زند»

   و من از داشتن این چنین نیروی خوبی هم خوشحال شدم و هم دلم ریخت، و گفتم: «خدایا نکند اتفاقی بیفتد» 

   آن روز هر چهار نفر یعنی من و آقای بلاغی و مددی و سفیدبری داخل دیدگاه رفتیم. باید از زیر دیدِ عراقی‌ها رد می‌شدیم و بعد از طی تقریباً ۲۰۰ متر از داخل کانال به دیدگاه می‌رسیدیم. دوربین ۸۰*۲۰ را مستقر کردیم و ارتفاعات گامو، آمادین و هزار کانیان را دوربین کشیدیم چیزی غیرعادی دیده نمی‌شد. عراقی‌ها خواب بودند و ما مى‌خواستیم چوب داخل لانه زنبور کنیم. گرای چند سنگر روی خط مقدم و سکوی دوتانک را به آتشبار دادیم و ابلاغ مأموریت کردیم. تا گلوله‌ها آماده شود از غلامرضا و سفیدبری آخرین وضعیت را گرفتیم. غلامرضا کمتر حرف می‌زد و توی خودش بود تا سؤال نمی‌کردی جواب نمی‌داد. گلوله اول آماده شد و بعد از الله‌اکبر ما زوزه‌کشان روی خط عراقی‌ها به زمین نشست و صدای انفجار همه را از خواب بیدار کرد. گلوله دوم و سوم و ... و همینطور نزدیک به پنجاه، شصت گلوله، اوضاع عراقی‌ها را به هم ریخت تا جایی‌که حرکت خودروها و آمبولانس‌ها را می‌شد با دوربین مشاهده کرد.  

   چند دقیقه بعد ضد آتشبار عراقی‌ها شروع به کار کرد و خمپاره‌های آنها در اطراف ما به زمین نشست. با افزایش حجم آتش پایان مأموریت دادیم و به سنگر استراحت برگشتیم. چای و صبحانه آماده بود. مختصری صرف شد و با فرمانده به قصد برگشت به عقب از سنگر بیرون آمدیم. چند تا از بچه‌های گردان‌های پیاده روی سنگر نشسته بودند. فرمانده گردان تقاضا کرد داخل سنگر بروند و در فضای بیرون نباشند. چون آتش عراقی‌ها شروع شده بود. از سنگر آمدیم بیرون تا به عقب برویم. دیدیم که ماشین پنچر است، سفیدبری مکانیک بود خیلی سریع زاپاس را باز کرد و لاستیک را عوض کرد. آقای بلاغی پشت فرمان نشست و در حال دور زدن تویوتا بود، من و سفید بری و مددی کنار جاده پشت به پشت تپه ایستاده بودیم که ناگهان انفجاری همه چیز را به هم ریخت. گرد و غبار بلندشد و برای چند لحظه گیج و منگ شدیم. وقتی فضا آرام گرفت و گرد و غبار نشست صدای آه و ناله بلند شد. چند نفر مجروح روی زمین افتاده بودند. پشت سرم را نگاه کردم، مددی داخل یک گودی افتاده و ترکش فرق سرش را شکافته بود، سفیدبری هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و از ناحیه سینه ترکش خورده بود و خودم هم چند ترکش به دست و پایم خورده بود. طرف تویوتا دویدم تا از حال آقای بلاغی باخبر شوم سر پا بود امّا شیشه خودرو خرد شده بود. 

   همه مجروحین را سوار ماشین کردیم مددی را هم پشت تویوتا لای پتویی گذاشتیم. مغزش بدجوری ترکش خورده بود ولی هنوز قلبش می‌زد. بعد از سوار شدن به شوخی گفتم: «راحت شدی، چقدر گفتم بگذار امروز ما هم مثل مردم جمعه بگیریم و مقداری بخوابیم؟». بلاغی خندید و حرفی نزد. 

   چند دقیقه بعد به اورژانس رسیدیم زخم همه را پانسمان کردند ولی غلامرضا مددی دیگر نفس نمی‌کشید و قلبش نمی‌زد. غلامرضا دیده‌بان محبوب و محجوب و صلواتی ما آسمانی شده بود.  


شناسنامه خاطره

راوی: نبی‌الله شامخی، مسئول دیده‌بانی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ماووت، خرداد ۱۳۶۶

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۰/۲۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

گریه آخر

شهید غلامرضا مددی 

  • ۰
  • ۰

بوی تند سیر _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

شلمچه ته کارزار بود. هم ما و هم دشمن به سمبه پر زور آتش مقابل خورده بودیم و هر چه داشتیم بر سر هم می‌ریختیم. تصور این بود که پس از پایان عملیات کربلای ۵ شلمچه روی آرامش به خود می‌بیند. امّا با شروع عملیات کربلای ۸ در همین جبهه طبل جنگ یک بار دیگر نواخته شد. 

   حمید حسام و احمد صمدی داوطلب شدند که برای عملیات به خط بروند. وقتی بچه‌ها آن دو را بدرقه کردند، برای آن‌ها فاتحه خواندند و گفتند سلام ما را به شهدا برسانید. عباسی، نساج و من این دو دیده‌بان را تا پشت کانال پرورش ماهی بردیم. 

   مثل دفعات قبل دیدگاه نداشتیم. در تمام منطقه تنها یک دکل سرپا مانده بود که متعلق به یکی از لشگرهای سپاه بود. پای دکل که رسیدیم، دو نفر دیده‌بان از بالا به پائین آمدند، پرسیدند که شما به جای ما آمده‌اید؟ از خدا خواسته دکل و دوربین را رها کردند و حسام و صمدی بالا رفتند و ما برگشتیم. 


⚪⚪⚪


شب بود و در خرمشهر با بقیه دیده‌بان‌ها در حال استراحت بودیم. عراق شهر را زیر آتش، خمپاره و توپ و کاتیوشا گرفته بود. بی‌خیال بودیم و فکر می‌کردیم مثل سایر شب‌ها و روزها، از ناتوانی در خط مستأصل شده و عقبه را می‌زند. آن شب بوی تند سیر همه جا پیچید. از قضا ما همراه شام سیر ترشی خورده بودیم و فکر می‌کردیم که بوی سیر، مربوط به ترشی دیشب است. امّا وقتی سینه‌ها سوخت و چشم‌ها گرد و قلمبه شد، فهمیدیم که بوی سیر، بوی گاز شیمیایی است که با خمپاره‌ها و توپ‌ها و کاتیوشاها روی خرمشهر ریخته شده است.  

   یک کمد چوبی متعلق به مردم وسط خانه بود. آن را آتش زدیم، ماسک زدیم، چفیه خیس روی سر و صورتمان گذاشتیم و از آمپول آتروبین استفاده کردیم، امّا هیچ‌کدام مؤثر نبود. بچه‌ها زمین را چنگ می‌زدند، عق می‌زدند و بالا می‌آوردند. دقایقی بعد همه را داخل یک خودرو جا کردیم و به بیمارستان امام حسین در دار خوئین رفتیم. 

   احمد شهسواری با این که وضعی بهتر از بقیه نداشت بچه‌ها را که رمق راه رفتن نداشتند کول کرده و زیر دوش محلول شیمیایی برده بود. آن شب همه دیده‌بان‌هایی که از کربلای ۴، ۵ و ۸ جان سالم به در برده بودند، شیمیایی و از دور خارج شدند.

   من و احمد قرائتی تک و تنها داخل همان ساختمان ماندیم، نمی‌توانستیم دو دیده‌بان در خط را رها کنیم. باید با تماس بی‌سیمی هم که شده به آنها روحیه می‌دادم و فکری برای جایگزین کردن آنها می‌کردم و خبر نداشتم که حسام همان جلو شیمیایی شده، صمدی از ناحیه ران پا ترکش خورده است. وضع من و احمد قرائتی بهتر از بقیه نبود. کور شده بودیم و تقریباً جایی را نمی‌دیدیم. چفیه به دور کمر بسته و دست‌مان دور کمر به دستشویی می‌رفتیم. کارمان این بود که پای بی‌سیم بنشینیم و به تماس‌های بین دیده‌بان و قبضه‌چی‌ها را گوش کنیم. 

   عرف کار دیده‌بانی این بود اگر یک دیده‌بان پس از عملیات زنده می‌ماند با دیده‌بان بعدی تعویض می‌شد. امّا هیچ‌کس را نداشتم که جایگزین تیم حسام و صمدی کنم. آن دو، سه چهار شب و روز بود که با وجود مصمومیت و مجروحیت بالای دکل بودند. 


   حسام می‌گفت: «عباس چرا کسی را به جای ما نمی‌فرستی!؟»


   و من که نمی‌توانستم ماجرای شیمیایی شدن همه دیده‌بان‌ها در خرمشهر را بگویم، فقط یک جمله جواب می‌دادم: «فعلاً مقدور نیست» 


   روز بعد مصطفی نساج به دیدگاه رفت و حسام را تک و تنها از کانال پرورش ماهی به خرمشهر برگرداند و دکل هم زیر آتش دشمن افتاده بود.  


   حسام وقتی ماجرای شیمیایی شدن ما را فهمید، حرفی نزد و به بیمارستان رفت. و باز من و احمد قرائتی تنها ماندیم. 


شناسنامه خاطره

راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، عملیات کربلای ۸، فروردین ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸

بوی تند سیر

  • ۰
  • ۰

فرشته نجات _دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶


بعد از دو عملیات سنگین کربلای ۵ و کربلای ۸ از شلمچه به خرمشهر برگشتیم. آخر شب‌ها همه می‌خوابیدند ولی من خوابم نمی‌برد. خودم را با رادیوی کوچکی که داشتم سرگرم می‌کردم و تا پاسی از شب برنامه «با خلوتان اُنس» را گوش می‌دادم تا چشمانم گرم و پلک‌هایم بسته شود. 

   شب از نیمه گذشته بود و من رادیو را به گوشم چسبانده بودم. به صدای انفجار توپ و خمپاره عراقی‌ها در شهر عادت داشتم. امّا آن شب مثل یک آتش تهیه سنگین عملیاتی، بارانی از توپ و خمپاره و کاتیوشا روی شهر ریخته شد. خوابم پرید. سابقه نداشت این حجم از آتش ظرف زمان کوتاهی روی ساختمان‌های خرمشهر فرود بیاید. 

   استراحت‌گاه دیده‌بانی یک ساختمان مخروبه بود که برای در امان ماندن از آتش منحنی، سقف استراحت‌گاه را دولایه کرده بودیم. هیچ گلوله‌ای روی سقف نخورد امّا بوی بد سیر و ماهی دماغم را پر کرد. از ساختمان بیرون زدم و دیدم این بو همه جا می‌آید. فهمیدم که تمام گلوله‌های خمپاره و توپ و کاتیوشا حاوی مواد شیمیایی بوده است. 

   با عجله و فریاد بچه‌ها را بیدار کردم. سینه‌ها و چشم‌ها می‌سوخت. صدای سرفه همراه با تهوّع فضا را پرکرده بود. همه دنبال ماسک می‌گشتند. یکی گفت: «ماسک‌ها توی اتاق بغلی است». ولی هیچ‌کس یارای راه رفتن نداشت. سربازی به نام سلگی داشتیم که اتفاقاً سرما خورده بود بوی گاز را حس نمی‌کرد، رفت و دقیقه‌ای بعد با گونی پر از ماسک برگشت. یکی ‌یکی ماسک‌ها را میان دیده‌بان‌ها تقسیم کرد و ما نمی‌دانستیم که به خودش ماسک نرسیده است. آن شب، او فرشته نجات همه بچه‌ها شد و مزد ایثارش را با شهادت در راه خدا گرفت. 


شناسنامه خاطره

راوی: محمدجواد سیفی، دیده‌بان بسیجی گردان توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، فروردین ۱۳۶۶ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بخشداری مرکزی همدان، ۱۳۹۳/۰۷/۰۵

عملیات کربلای ۸


  • ۰
  • ۰

اتوبوس بهشت _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

شب از نیمه گذشته بود داخل ساختمان‌های خرمشهر خوابیده بودیم که غرش توپ‌ها و کاتیوشاهای دشمن بیدارمان کرد. بوی تند سیر می‌آمد یکی داد زد: «شیمیایی، شیمیایی» 


   تا به خودمان آمدیم تعدادی افتادند. هر کس که نفس می‌کشید سهمی از اکسیژن آغشته به گازهای شیمیایی را به ریه‌اش می‌برد. عده‌ای خون بالا می‌آوردند و چشمانشان داشت از حدقه بیرون می‌زد. 


   دقایقی دست و پا زدیم. کار از ماسک زدن یا تزریق آمپول آتروپین گذشته بود. چند تویوتا آمد و به اورژانس بردنمان. 


   در مسیر هر چه می‌دیدیم از انسان تا حیوانات روی زمین افتاده بودند. حتّی دژبان ورودی شهر، کنار طناب دژبانی، چراغ به دست، روی زمین از گاز شیمیایی، مچاله شده بود. 


   صدای ناله نمی‌افتاد. بیشتر بچه‌ها نمی‌دیدند. وقتی به دوش‌های حاوی محلول شیمیایی رسیدیم، کاملاً لخت‌مان کردند تا لباسهای آلوده را دوباره نپوشیم. 


   وقتی از زیر دوش‌ها بیرون آمدیم، عده‌ای روی مجروحان و حتّی شهدا راه می‌رفتند. چون نه می‌دیدند و نه راه عبور باز بود. 


   سوار اتوبوس کردند. یکی از ده‌ها نفری که نمی‌دید فریاد زد: «کجا می‌رویم؟» 


   یکی که بهتر می‌دید جوابش را داد: «این اتوبوس بهشت است، بپر بالا جا نمانی»


   اتوبوس به طرف اهواز حرکت کرد. عده‌ای کف اتوبوس چنگ می‌زدند و آن یک نفر که انگار در کنار شیمیایی شدن موجی هم بود، همچنان مثل شاگرد شوفرهای پا رکابی، داد می‌زد: «بیا بالا برادر جا نمانی، اخوی، رسیدیم به بهشت، جا نمانی» 


شناسنامه خاطره

راوی: عیسی چگینی، مسئول گروهان پشتیبانی آتش گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، خرمشهر، ۲۰ فروردین ۱۳۶۶ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۵

عملیات کربلای ۸

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶

 

اقلیم کاملاً متفاوت شمال‌غرب و کوهستان‌های سر به فلک کشیده استان سلیمانیه عراق از آغاز تا پایان این سال شاهد حماسه ده‌ها دیده‌بان شجاع و با اخلاص است. 


   دیده‌بان‌های انگشت‌شمار سال‌های نخستین جنگ، حالا به حدّی زیاد شده‌اند که برای رفتن به دیدگاه و یا حضور در عملیات از هم سبقت می‌گیرند. 

 

   عملیات‌های نصر ۴ و بیت‌المقدس ۲ در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق دو نقطه عطف در کارنامه گردان‌های توپخانه و ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام است. در حد فاصل این دو عملیات جبهه پدافندی شلمچه نیز تحت پوشش آتش دیده‌بان‌های لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام است.


عملیات نصر ۴

منطقه عملیاتی نصر ۴

عملیات بیت‌المقدس ۲

منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ 

  • ۰
  • ۰

حمید حسام _ چهره سال هنر انقلاب اسلامی در سال ۱۳۹۶


عصر امروز یکشنبه ۲۶ فروردین و در مراسم پایانی هفته هنر انقلاب اسلامی که با میزبانی حوزه هنری برگزار شد حمید حسام به عنوان چهره سال هنر انقلاب اسلامی معرفی و تجلیل شد.

   چهره سال هنر انقلاب با آراء جمعی از هنرمندان انقلاب اسلامی و بر مبنای لیستی با حضور ۶۰ هنرمند و فعال فرهنگی انقلاب اسلامی در سال ۹۶ انتخاب شده است.

   

   حمید حسام نویسنده کتابهای تحسین شده «وقتی مهتاب گم شد» و «آب هرگز نمی‌میرد» در آیین پایانی هفته هنر انقلاب و معرفی چهره سال هنر انقلاب اسلامی  اظهار داشت: از بین همه شهدا از حاج محمود شهبازی که یک مهاجر الله بود، یاد می‌کنم. او معلم قرآن و مدرس نهج‌البلاغه بود که همیشه یک حدیث به ما می‌گفت «اگر می‌توانید طوری زندگی کنید که خیلی دیده نشوید» دیده نشدن در دهه شصت یک مرام نامه و سلوک بود.

   وی تصریح کرد: از خدا می‌خواهم آخر کار ما جایی باشد که حاج حسین همدانی و علی چیت‌سازیان رفتند.

شهید علی خوش‌لفظ

جانباز شهید علی خوش‌لفظ - شهید زنده حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی - نویسنده جانباز آقای حمید حسام 

  • ۰
  • ۰

بعثت در کلام مقام معظم رهبری 


مسئله‌ی بعثت و پدید آمدن این حادثه‌ی الهی، مهم‌ترین مسئله‌ای است که در طول عمر طولانی بشریت، برای او اتفاق افتاده است. در سرنوشت انسان و تاریخ بشر، هیچ حادثه‌ای به‌ قدر این حادثه مؤثر نبوده و هیچ لطفی از طرف پروردگار عالم، به عظمت این لطف و فضل برای انسان‌ها، وجود نداشته است.

 ۴ اسفند ۱۳۶۸

عید مبعث

آغاز پیامبری حضرت محمد مصطفی صلّی‌اللَّه‌علیه‌وآله‌وسلّم مبارک باد

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ یادداشت پرویز پرستویی 


 

امروز وقتی صفحه آخر کتاب «وقتی مهتاب گم شد» را برهم نهادم؛ سه نکته مرا بخود مشغول کرد:


چرایی از بی‌نهایت تاثیرگذاری کتاب بر روحم

دعا از ته قلب برای شادی روح برادران شهید خوش‌لفظ

و نیز درخواست صبر عظیم خداوندی برای مادر گرامی این شهیدان.

 

   و بخود می‌گویم که در معنا، هر ترکش نشسته بر وجود علی خوش‌زخم‌ها، ارزش دریافت هزاران باره طلای المپیک برای عطش سیری ناپذیر هر قهرمان را داشته... ولی نه، باز حرفم را خاضعانه پس می‌گیرم چون قیاس غلط، نابجا و حقیری برای همچو مردانی است... فقط می‌توانم از ته دل و برای همیشه افتخار کنم که در سرزمینی زندگی می‌کنم که این چنین قهرمانانی نه در افسانه که در واقعیت دارد؛ و بی‌شک با خواندن این کتاب هر ایرانی منصفی نیز، به داشتن چنین مردان فرا اسطوره‌ای بی‌ادعایی در جهان افتخار خواهد کرد.

    دقیق‌تر بگویم، تک تک سطور کتاب وقتی مهتاب گم شد، برای من نقش استادی را دارد که با اشاراتش از او یاد می‌گیرم چگونه آرزومندانه بتوانم راه بی‌آلایش این مردان عاشق خدا را ادامه دهم. همچنان که همچون خود، برای دولتمردان کشورم نیز دعا دارم تا فارغ از هر تعلق، این کتاب را خوانده تا تاثیری عملی، برای خدمت بیشتر به مردمان کشور بگیرند.

    در آخر فاش از ترس و اعترافم نیز بگویم. ترس دارم که خدای ناکرده و بواسطه قیل و قال‌ها و به عنوان بندگان ناچیز همین خداوند، دچار این غفلت و گمراهی بزرگ شویم که راه شهید خوش‌لفظ‌ها، و عملشان را به عنوان یگانه چراغ نجات این کشور فراموش کرده و از مسیرشان خارج شویم.

    و این اعتراف را دارم که در تمام مدت مطالعه کتاب و آشنایی با روحیه این مرد بزرگ یعنی علی‌آقای خوش‌زخم، رفتار و خاطرات برادر شهیدم بهروز، مرا در تمامی فراز و نشیب ماجراها، همچون قهرمان خاطرات کتاب همراهی می‌کرد.

   دعا می‌کنم باز خدایا، روح همگی‌شان شاد و یادشان گرامی

پرویز پرستویی ۹۶/۱۱/۱۵ 


یادداشت پرویز پرستویی بر کتاب وقتی مهتاب گم شد

  • ۰
  • ۰

انسان ۲۵۰ ساله _ امام کاظم علیه‌السلام و مبارزه با زره تقیه


حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی می‌فرمایند: 

زندگی موسی‌بن‌جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است. اولاً: در زندگی خصوصی موسی‌بن‌جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی‌بن‌جعفر برای چی دارد تلاش می‌کند، و خود موسی‌بن‌جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزی‌ای که انجام می‌داد، این را به دیگران نشان می‌داد. حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی‌بن‌جعفر در آن اتاق می‌نشستند؛ این‌جوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست می‌گوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی‌بن‌جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما می‌شود فهمید، و می‌شود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی‌بن‌جعفر آن‌جا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیفٌ معلق» شمشیری را آویختند، معلق کردند یا از سقف یا از دیوار «و مصحف» و یک قرآن. 

   ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانه‌ی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانه‌های یک آدم جنگیِ مکتبی، مشاهده می‌شود. شمشیری هست که نشان می‌دهد هدف، جهاد است. لباس خشنی هست که نشان می‌دهد وسیله، زندگی خشونت‌بارِ رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان می‌دهد هدف، این است؛ می‌خواهیم به زندگی قرآن برسیم با این وسائل و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم.


انسان کامل _ حضرت امام موسی‌ کاظم علیه‌السلام

سالروز شهادت حضرت امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام تسلیت باد 

  • ۰
  • ۰

من دلم برای صیادم تنگ شده!


ماجرای حضور رهبر معظم انقلاب بر مزار شهید صیادشیرازی دو روز پس از تدفین شهید


پیکر شهید صیاد که دفن شد -اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها. فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌ سری محافظ که نمی‌شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم. تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند.


   خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!»

   مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند.

✍ روایت از امیر ناصر آراسته از هم‌رزمان شهید صیاد شیرازی


شهید صیاد شیرازی