بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۰ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سانجو _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

 

به سرپل‌ذهاب رفتم و قرار شد پای قبضه خمپاره ۱۲۰، آموزش را با کار توأمان یاد بگیرم. قبل از من شهید حمید زرلقی با خمپاره مستقر در شهرک المهدی کار می‌کرد. من که رسیدم تازه شهید شده بود، می‌گفتند: ترکش سرش را جدا کرد. 

   شب اول کنار خمپاره خوابیده بودم که یک ساعت به صبح مانده، رحمانی‌اصل و ناصر عبداللهی بیدارم کردند و گفتند: «دیده‌بان آتش می‌خواهد پاشو»

   هیچ چیز از خمپاره نمی‌دانستم. ساده‌ترین کار این بود که گلوله‌های ۲۰ کیلویی را از جعبه درآورم و ماسوره آنها را بکشم و پای قبضه، آماده شلیک به ردیف بچینم. 

   صدای دیده‌بان -ممدگره- از بی‌سیم، حکایت از حمله شبانه عراق از سمت ارتفاعی به نام «کوره موش» داشت.  دیده‌بان تک و تنها بود و چند روزی از شهادت کمکی او -علی‌اکبر صفائیان- می‌گذشت. در عین آرامش از عبداللهی و رحمانی می‌خواست که بی‌درنگ شلیک کنند. 

   از یک ساعت به طلوع آفتاب خمپاره آوردم و مسئولین قبضه شلیک کردند. دیگر گوش‌هایم نمی‌شنید. خورشید از شرق، گوشه‌ای از آسمان را سفید کرده بود و نماز داشت قضا می‌شد. رفتم وضو بگیرم که عبداللهی گفت: «اگر دیر بجنبیم، عراقی‌ها «کوره موش» را می‌گیرند، تیمم کن و نماز بخوان». او و رحمانی هم تیمم کردند و پای قبضه، در حالی‌که دیگری شلیک می‌کرد به نوبت با پوتین نماز خواندند.

   آن نماز در آن شرایط اضطراری در اولین حضورم پای خمپاره نمازی بود که یقین داشتم که خداوند بیش از تمام نمازهای دیگرم، بر آن مهر قبولی زده است. 

   آن روز تا ساعت ۸ صبح برای ممدگره خمپاره فرستادم. لوله خمپاره داغ شده بود و دستم را می‌سوزاند. خدا خواست قبل از ترکیدن لوله، ممدگره پایان مأموریت را از طریق بی‌سیم اعلام کند. 

   او با آتش دقیق، چند صد گلوله را روی دشمن ریخته بود و تلفات سنگینی به آنها وارد کرده بود. امّا وقتی مسئولین قبضه نتیجه کار را خواستند، گفت: «سانجو گرفتند، و دماغ‌شان سوخت.»


شناسنامه خاطره 

راوی: احمد صابری، خدمه خمپاره، اعزامی از سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، منطقه عمومی سرپل‌ذهاب، پاییز ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

جبهه غرب

جبهه غــرب کشور


شهید ناصر عبداللهی

رزمنده سروقامت شهید ناصر عبداللهی

فرمانده گردان‌های ادوات و توپخانه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 


مَمّدگِره

شهید محمدرضا منوچهری 

  • ۰
  • ۰

سَرم کلاه نمی‌رفت _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

 

اولین بار که پایم به جبهه باز شد چهارده ساله بودم در جبهه‌ای که تعدادی از بزرگان جنگ در سال ۱۳۶۰ از آن‌جا بالیدند، جبهه پل فلزی مهران. 

   می‌گفتند برای جلوگیری از اصابت تیر و ترکش کلاه آهنی روی سرمان بگذاریم. امّا کوچکترین کلاه آهنی به سرم بزرگ بود و وقت راه رفتن، جلو و عقب می‌رفت. 

   وقتی گلوله توپ ۱۰۵ میلی‌متری را می‌خواستم بلند کنم، جانم در می‌آمد. و زورم نمی‌رسید و گاهی نمی‌توانستم گلوله را چند متر جابه‌جا کنم. البتّه کلاه گشاد آهنی و زورِ کم باعث نمی‌شد از تب و تاب بایستم. مقابلمان عراقی‌ها بودند و با آن کلاه گشاد، سرم را بالا و پائین می‌کردم تا اینکه تیرانداز عراقی کلاهم را نشانه گرفت. تیر از یک طرف کلاه وارد و از طرف دیگر خارج شد و آسیبی به سرم نرسید. کلاه آهنی را کنار انداختم و به کسی که گفته بود کلاه سرت بگذار، گفتم: «زود است که کلاه سر من برود.»

   وقتی بچه‌ها چشم‌شان به کلاه سوراخ شده من افتاد گفتند: «مگر تو دیده‌بان هستی؟» 

   پرسیدم: «چطور؟»

   گفت: «آخر، دیده‌بان‌ها از سر تیر می‌خورند.»

   گفتم: «به همین علت است که دوست دارم دیده‌بان شوم.»


شناسنامه خاطره 

راوی: خسرو بیات، بسیجی، اعزامی از همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، جبهه مهران، ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بنیاد حفظ آثار، ۱۳۹۴/۰۲/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

جلد کتاب بچه‌های مَمّدگِره


  • ۰
  • ۰

کمپوت به جای دوربین _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


با تجربه‌ای که از سرپل‌ذهاب داشتم به جبهه مهران رفتم و مسئول قبضه خمپاره شدم.

   پشت ارتفاع ذیل در مهران مستقر بودیم و دو قبضه خمپاره در اختیارمان بود. با قبضه‌ها دیده‌بانی به اسم علی‌اکبر سموات کار می‌کرد.

   علی‌اکبر گاهی به موضع ما سر می‌زد و تشویق می‌کرد که خوب است شما که با خمپاره کار می‌کنید، دیده‌بانی را هم تجربه کنید.

   با هم برای دیده‌بانی از داخل یک شیار عبور کردیم تا پشت خط دشمن رسیدیم. یک عراقی درشت هیکل از داخل تانک بیرون آمد. ما پشت یک سنگر قایم شدیم. خدمه تانک بالای تانک شروع به نرمش کرد. سموات گفت: «تانک هدف خوبی است» و گرای آن را گرفت. من بی‌سیم را روشن کردم و به معاونم عباس فروزان که پای قبضه ۱۲۰ بود، حرف‌های علی‌اکبر را انتقال دادم. اولین گلوله خمپاره ورزش عراقی را نصف و نیمه گذاشت و کمی مشکوک شد. دستش را بالای چشم‌اش سایه‌بان کرد تا دور و اطراف را ببیند. از تانک پایین نرفته بود که خمپاره بعدی زوزه کشید و نزدیکش منفجر شد. روی شنی تانک افتاد، جان داشت و چند نفر به کمک‌اش آمدند و او را پشت یک آمبولانس انداختند بُردند. هنوز تانک سرجایش بود. علی‌اکبر درخواست گلوله سوم را کرد. عراقی‌ها هر کدام به یک طرف می‌دویدند که ما را دیدند و به گلوله بستند. فرار کردیم و تا به سنگر دیده‌بانی خودی در خط رسیدیم که سموات قبلاً از آنجا دیده‌بانی می‌کرد. سنگر زیر آتش بود امّا امن‌تر از بیرون به نظر می‌رسید. چند خمپاره دهانه سنگر خورد و همه جا از سیاهی باروت انفجار تیره و سیاه شد. گفتم: «سموات این جا را می‌زنند، برویم بیرون».

   گفت: «دوربین را داخل سنگر جا نگذاری». هنوز از گرد و غبار جایی را نمی‌دیدیم. دوربین را بالای یک گونی طاقچه مانند گذاشته بودیم. دست بردم و کورمال، به خیال خودم آن را برداشتم. وقتی بیرون آمدم دیدم توی دستم به جای دوربین کمپوت گیلاس است. نتوانستم به سنگر برگردم یعنی نخواستم که برگردم. علی‌اکبر گفت: «پس دوربین؟». گفتم: «ماند داخل سنگر»

   اصرار کرد که باید برگردیم و دوربین را بیاوریم. می‌گفت: «بیت‌المال است و ما پیش خدا مسئولیم».

   داشتیم جر و بحث می‌کردیم که خمپاره بعدی درست و دقیق از دهانه سنگر داخل رفت و سنگر را به هم پیچید. سموات هنوز نگران دوربین بود. گفتم: «حالا برویم یک گوشه بنشینیم و از خجالت این کمپوت در بیاییم تا چشم‌مان سو بگیرد و خون به رگ‌های‌مان برگردد.»


شناسنامه خاطره

راوی: احمد صابری، دیده‌بان و مسئول موضع خمپاره، اعزامی از سپاه همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، جبهه عمومی مهران، زمستان ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۳۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

کتاب بچه‌های مَمّدگِره




صوت خاطره کمپوت به جای دوربین بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

گیر کار خودم بودم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


در ماه‌های اول جنگ به عضویت رسمی سپاه همدان در آمدم و پس از تجربه رزم در آبادان و سرپل‌ذهاب، به جبهه مهران در کنار رودخانه «کنجان چم» رفتم. 

   علیرغم گذشت یک سال از جنگ، امکانات درست و حسابی نداشتیم، هر جبهه تجربه‌ای به تجاربمان می‌افزود و با دوربین و دیدگاه بیشتر اُنس می‌گرفتیم. 

   جبهه باز بود و گاهی به عنوان دیده‌بان نفوذی تا پشت دشمن می‌رفتم و از تنها خمپاره ۱۲۰ میلیمتری درخواست گلوله می‌کردم. 

   قرار بود روی ارتفاعات مقابل، نیروهای پیاده ما عملیات کنند که به دلایلی نشد و از بچه‌هایی که جلو رفته بودند، یک گروه تحت نظر چیت‌ساز[یان] نتوانستند به جبهه خودی برگردند. 

   مسئول جبهه مهران «حاج علی شادمانی» نگران بچه‌ها بود. به دیدگاه آمد و گفت: چیت‌ساز[یان] و چند نفر وسط یک شیار گیر افتاده‌اند، بی‌سیم و دوربینت را بردار و برو جلوتر. 

   از دیدگاه حرکت کردیم و به جایی رسیدیم که همه بچه‌های چیت‌ساز[یان] در تیر رس نگاه‌مان بودند و هم جیپ ۱۰۶ میلیمتری عراقی که آنها را زیر آتش گرفته بود. حاج علی شادمانی گفت: «علی‌اکبر، بسم‌الله». گرای جیپ ۱۰۶ را گرفتم و به قبضه خمپاره ۱۲۰ دادم. فرمانده خیلی به توانایی من دل خوش کرده بود که بتوانم با یکی، دو گلوله خمپاره، جیپ ۱۰۶ را خاموش کنم و بچه‌ها برگردند. امّا نه دو تا که دوازده گلوله خمپاره درخواست کردم و هیچکدام حتّی به نزدیکی محل استقرار جیپ ۱۰۶ عراقی نخورد.  

   فرمانده ناامیدانه برگشت تا راه دیگری برای برگرداندن چیت‌سازیان و بچه‌ها پیدا کند و من خجالت زده و شرمنده به فکر افتادم که مشکل کارم کجا بود. دقایقی دست به دعا شدم و از حضرت زهرا[سلام‌الله‌علیها] مدد خواستم و دوربین کشیدم. جیپ ۱۰۶ همچنان آن‌جا بچه‌ها را می‌زد. دوباره گرا گرفتم و به قبضه‌چی‌ بی‌سیم زدم. خمپاره اول، بیست متری جیپ منفجر شد، تصحیحات ۲۰ متر به راست دادم و خمپاره دوم روی جیپ ۱۰۶ منفجر شد. 


   آن روز بچه‌های چیت‌ساز[یان]، حاج علی شادمانی و من، همزمان به خط خودمان رسیدیم.


شناسنامه خاطره 

راوی: علی‌اکبر سموات، دیده‌بان سپاهی، اعزامی از سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، مهران، جبهه پل فلزی، مهرماه ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۵


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

یا زهرا سلام‌الله‌علیها

السلام علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام‌الله‌علیها 

شهید علی چیت‌سازیان

ایستاده از راست؛ شهید مهدی صابری، نفر دوم؟ و حاج کریم مطهری 

نشسته از راست؛ سعید چیت‌سازیان(پسر عموی شهید چیت‌سازیان)، شهید علی چیت‌سازیان، یوسف خوانساری(برادرِ شهید خوانساری) و نفرات چهارم و پنجم؟؟ 




صوت خاطره گیر کار خودم بودم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق سوّم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

 

پس از عقب‌نشینی دشمن از قصرشیرین، خطی به نام و به یاد حبیب مظاهری در سمت چپ جاده قصرشیرین به مرز خسروی نامگذاری شد و من یکی از فرماندهان این محور شدم. از اینکه با تمام خط پدافندی سر و کار داشتم راضی بودم. امّا یک گوشه دلم در حال و هوای دیده‌بانی می‌تپید. گاهی به بهانه سرکشی به دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان به استاد و معلّمم محمد منوچهری -مَمّدگِره- سر می‌زدم. 

.  من فرمانده او شده بودم ولی الفبای جنگ را در همه ابعاد از او یاد گرفتم. از سر تواضع و اخلاص خیلی احترام به من می‌گذاشت، و من او را «استاد اعظم» صدا می‌کردم. 

   محمدگره پس از شهادت علی‌اکبر صفائیان، نسل جدیدی از دیده‌بان‌ها را تربیت کرده بود که یکی از آنها برادر کوچک من -مجید- بود. 

   محمّدگره خاص‌ترین رزمنده‌ای بود که در جبهه قصرشیرین می‌شناختم. هیچ‌کس نظم و انضباط او را نداشت. از بالای تپه و محل دیدگاه تا پایین تپه را به شکل پله چیده بود. هرگاه که یکی از این صدها گونی با آتش خمپاره پاره یا سوراخ می‌شد، خیلی سریع آن را عوض می‌کرد. و حتی جارو به دست می‌گرفت و گونی‌ها را از نوک تا دامنه تپّه تمیز می‌کرد. 

   یک روز با سعید اسلامیان و مهدی روحانی به قصد سرکشی ۱۱ تپه از مقرّ محور حرکت کردیم. روی هر تپه، ده‌ها رزمنده مستقر بودند امّا در تپه شهید صفائیان فقط ممّدگره و چند دیده‌بان تازه‌کار از جمله مجید مستقر بودند. به جاده‌ای که پشت تپه بود رسیدیم و از تویوتا پیاده شدیم. 

   سعید اسلامیان گفت: «ببین این بشر [ممدگره] با همه فرق دارد برای ما فرش قرمز انداخته و آماده میزبانی است.»

   ارتفاع تپه کوتاه و حدود ۳۰۰ متر بود ولی قطار گونی‌های پر از خاک از لب جاده تا بالای آن، خیلی به ارتفاع ابهت و هیبت داده بود. انگار که این گونی‌ها با شاقول و ابزار بنایی چیده شده‌اند. همه چهارگوش، به یک میزان تخت و کوبیده و به یک اندازه لب به لب هم، با یک حرکت مارپیچی که پا در حین صعود به بالا خسته نشود. وقتی بالای تپه رسیدیم ممدگره با اشاره به یکی از دیده‌بانهای تازه وارد -حمید حسام- گفت که به قبضه‌چی‌ها بگو مأموریت تمام. 

   حسام پرسید: «محمّدآقا، مسئول قبضه از نتیجه کار می‌پرسد». و ممّدگره با خونسردی گفت: «فقط انهدام خاک‌ها»

   بلافاصله از جعبه‌ای که داخل سنگر جاسازی کرده بود، چند کمپوت آورد و باز کرد و جلویمان گذاشت و صحنه را خیلی عادی نشان داد. انگار که برای میزبانی ما کار دیده‌بانی را تعطیل کرده است. با منش ممّدگره آشنا بودم می‌دانستم که موضوع به میهمانی و میزبانی ختم نمی‌شود. از روی کنجکاوی نوک دیدگاه نشستم و به سمت خط مقابل چشم گرداندم، سر جاده آسفالت قصرشیرین به خسروی، یک خودرو ایفای عراقی در حال سوختن بود با دوربین به اطراف ایفا نگاه کردم. چندین عراقی، گوشه و کنار افتاده بودند و تعدادی دیگر با حالت مجروح از کنار ایفا دور می‌شدند. 

   آنجا بود که فهمیدم ممدگره به خاطر این‌که کارش، رنگ غرور و ریا پیدا نکند، آتش روی ایفا را نصف و نیمه رها کرده بود و نمی‌خواست پیش ما، خودی نشان بدهند. آن روز مشق تازه‌ای از معلم دیده‌بانیم یاد گرفتم. 

 مدّتی بعد[۱۳۶۱/۱۱/۲۷]، ممّدگره در همین دیدگاه، در حین دیده‌بانی سر از تنش جدا شد. 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدمهدی بادامی، فرمانده محور قصرشیرین سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی قصرشیرین، محور شهید حبیب مظاهری، پاییز ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۴/۰۳/۲۳ 


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


شهید محمدرضا منوچهری - مَمّدگِره

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان، محور شهید حبیب‌الله مظاهری




صوت خاطره مشق سوّم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق دوّم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


عراقی‌ها پس از تصرف قصرشیرین، تا نزدیک سرپل‌ذهاب آمدند ولی وارد شهر نشدند و روی چند ارتفاع بلند و مشرف به شهر استقرار یافتند. ولی بین این ارتفاعات راه برای شناسایی و رفتن به عمق باز بود. گروه‌های شناسایی تحت نظر فرماندهان محور از حد فاصل ارتفاعات و به موازات جاده سرپل‌ذهاب - قصرشیرین به پشت دشمن می‌رفتند و بر می‌گشتند البتّه پیش آمده بود که با دادن گرا به خمپاره‌انداز مستقر در شهرک المهدی، به غیر شناسایی کار دیده‌بانی و اجرای آتش داشته باشند. 

   من تازه چند روز روی دیدگاه قراویز مستقر بودم که یک روز حبیب مظاهری -یکی از فرماندهان محور میانی- صدایم زد و گفت: «مهدی! بی‌سیم را بردار و راه بیفت.»

   نپرسیدم که کجا و نگفتم که من دیده‌بان هستم و باید روی ارتفاعات قراویز باشم. 

   به راه افتادیم و از کنا روستای «جگر محمدعلی» و از لابه‌لای درختان لیمو شیرین عبور کردیم و به جایی رسیدیم که باید مسیری را خمیده و پامرغی می‌رفتیم. 

   نزدیک شهر به پشت مواضع دشمن رسیدیم. حبیب گفت: «باید سنگرهای دشمن را با آتش ورچینی» 

   چیزی که من در آموزش یادگرفته بودم، کار از دیدگاه ثابت بود و بلد نبودم که وقتی دیده‌بان به شکل نفوذی و در حال حرکت است چگونه باید زاویه خود را با قبضه‌ها هماهنگ کند، به حبیب نگفتم که این نوع دیده‌بانی را کار نکرده‌ام. نقشه‌ها را باز کردم و به شکل کاملا ابتکاری، معمای زاویه را یافتم و به قبضه خمپاره‌انداز مستقر در شهرک المهدی، گرا دادم و دست بر قضا گلوله خوب و دقیق روی اهداف ریخته شد و حبیب با خوشحالی گفت: «مهدی کارت حرف نداشت» و من یاد سفارش مَمّدگِره افتادم که گفته بود هیچ‌گاه مغرور نشو و همیشه بگو: «و ما رمیتٌ اذر میت و لکن‌الله رمی» 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد مهدی بادامی، دیده‌بان سپاهی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه سرپل‌ذهاب، زمستان ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۴/۰۳/۲۳


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


علمدار قراویز سردار شهید حبیب‌الله مظاهری 


شهید محمدرضا منوچهری

شهید محمدرضا منوچهری (مَمّدگِره)



صوت خاطره مشق دوّم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

مشق اوّل _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 


هنوز کمتر از یک سال از آغاز جنگ تحمیلی نمی‌گذشت که به جبهه سرپل‌ذهاب رفتم. فرماندهان جبهه میانی [شهیدان]علیرضا حاجی‌بابائی و حبیب مظاهری برای آموزش دیده‌بانی مرا به مقر ارتش جمهوری اسلامی در نزدیکی پادگان ابوذر معرفی کردند و تا ۱۰ روز با نقشه‌خوانی و روش گرفتن گرا از هدف و روش‌های ثبت تیر با خمپاره و توپخانه آشنا شدم و به دیدگاه قله قراویز برگشتم. 

   [شهیدان]محمد منوچهری و علی‌اکبر صفائیان تنها دیده‌بان‌های جبهه بودند و محمد منوچهری استاد علی‌اکبر صفائیان و من در کار دیده‌بانی بود. آن‌چه را که در آموزش یاد گرفته بودم با آن‌چه که محمد منوچهری -مَمّدگِره- به ما می‌آموخت در صحنه عمل تفاوت داشت. چرا که هر چه می‌گفت، عملی نشان می‌داد. 

   مدت دو ماه و نیم روی دیدگاه بودم. دیده‌بان در نگاه نیروهای پیاده مستقر در قله قراویز، حکم یک فرمانده تمام عیار را داشت. و مثل یک فرمانده محور از یک دیده‌بان انتظار بود که مشکل مقابله با دشمن را با آتش حل کند. گاهی به پیشنهاد استاد منوچهری، به دیدگاه دیگری در دشت ذهاب می‌رفتم. دیدگاه روی تپه کوتاهی به نام «کوره موش» قرار داشت. 

   یک روز دم‌دمای ظهر دوربین می‌کشیدم. چشمم به ۲۵ عراقی افتاد که از سنگرهایشان بیرون آمدند و یک گوشه جمع شدند. اولین بار بود که این همه عراقی را یک‌جا می‌دیدم. آن زمان، توپخانه ارتش هم -به غیر از تنها خمپاره‌انداز سپاه- به ما آتش می‌داد. هدف را قبلاً ثبت تیر کرده بودم. کد آن را گفتم و اولین گلوله توپ که فرستاده شد، دقیق وسط اجتماع دشمن فرود آمد و با چشم غیر مسلح دیدم که موج انفجار چند نفرشان را از زمین کند و به اطراف پرتاب کرد.

   به دیدگاه قراویز برگشتم، سرشار از شادی و شعف بودم. وقتی ماجرا را برای استادم، مَمّدگِره تعریف کردم، گفت هر بار که هدفی را زدی، این آیه را بخوان تا مغرور نشوی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن‌الله رمی» یعنی: «ای پیامبر، تو نبودی که در جنگ تیر می‌انداختی این خدا بود که تیر می‌زد». این اولین درسی بود که در دیده‌بانی از استادم یاد گرفتم.


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدمهدی بادامی، دیده‌بان سپاهی اعزامی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جهبه عمومی سرپل‌ذهاب، پاییز سال ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۳/۲۳


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

علمداران قراویز سرداران شهید حاج حسین همدانی، علیرضا حاجی‌بابائی و حبیب‌الله مظاهری 


شهید محمدرضا منوچهری

شهید محمدرضا منوچهری (مَمّدگِره) 


خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری

تنها قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری 

از راست: شهید سعید دوروزی، رضا حاجیلو، محمود حمیدزاده،  علی‌اکبر سماوات،  حمید حسام و اصغر افتخاری




 صوت خاطره مشق اوّل بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۰
  • ۰

تک درخت خرما _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰


جنگ یک ساله نشده بود که در مرداد ماه سال ۱۳۶۰ بعد از عضویت در سپاه به سرپل‌ذهاب اعزام شدم. 

   آن روزها، روزهای غربت جبهه بود. نیروی چندانی نبود و حفظ و نگهداری یک جبهه مثل محور میانی سرپل‌ذهاب، با چند گروه پانزده نفره بود که نوبتی از سرپل‌ذهاب به زیر دامنه قله قراویز می‌رفتند و پس از دو شب سنگرنشینی غریبانه در رویارویی با یک تیپ عراقی با گروه پانزده نفره بعدی تعویض می‌شدند. 

   آن جبهه با آن گستردگی تنها یک دیده‌بان داشت، محمد[رضا] منوچهری که بچه‌های همدان به خاطر اینکه خوب و دقیق گرای عراقی‌ها را به قبضه‌های خمپاره‌ها و توپخانه می‌داد «مَمّدگِره» صدایش می‌کردند. 

   شاگردی «مَمّدگِره» توفیقی بود که شامل حال هر کسی نمی‌شد. کار دیده‌بانی تخصص و آموزش و شجاعت همراه با حوصله و صبر می‌خواست و همه اینها بدون اخلاص در عمل و توکل و سپردن کار به خدا پشیزی نمی‌ارزید. و مَمّدگِره همه اینها را داشت و خدا روزی من کرد که شاگرد او باشم. 

   آموزش ۱۵ روزه‌ای در پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب دیده بودم ولی آنچه که مَمّدگِره یادم داد، چیزی فراتر از جزوه‌های آموزشی و تئوری‌های دیده‌بانی بود. 

   پس از مدتی عراق از ارتفاعات مشرف به سرپل‌ذهاب عقب‌نشینی کرد و خط به آن سوی شهر ویران شده قصرشیرین رسید. و باز ممّدگِره استاد بود و من و چند نفر دیگر شاگردِ او. 

   ممّدگِره، همه جور قبضه با ما کار می‌کرد از آتش‌بارهای سنگین و دوربرد توپخانه ۱۳۰ و ۱۵۵ میلی‌متری ارتش تا قبضه‌های خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری بچه‌های سپاه که مسئول موضعش احمد صابری بود. 

   چند روزی گذشت و مَمّدگِره برای مدتی عقب رفت تا بر گردد. کار دست من افتاد، دلهره داشتم و تازه‌کار بودم و مرددّ که از کدام هدف، کار دیده‌بانی را شروع کنم. تک درخت خرمایی در حدّ فاصل ما و عراقی‌ها بود. که البتّه فاصله آن به عراقی‌ها نزدیکتر بود. فصل هم فصل رسیدن خرما بود و عراقی‌های شکمو و متجاوز، می‌آمدند و از خرماها می‌چیدند و می‌رفتند و این کار هر روزشان بود. من از این همه پررویی و جسارت که روز روشن بیایند و گله گله مقابل چشمان ما از درخت بالا بروند و خرما بچینند، آشفته شدم و قصد کردم که خرما، زهرمارشان شود.

   زدن درخت خرما و ثبت تیر روی آن به دلیل نزدیکی با آتش‌بارهای سنگین توپ و حتی خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری کار نتیجه‌بخشی نبود. به نظرم رسید که خمپاره ۶۰ میلی‌متری قابل حمل و جابه‌جایی است و می‌تواند نقطه‌زنی کند. و از همه مهمتر خودم می‌توانستم هم دیده‌بان باشم و هم قبضه‌چی. 

   در سنگر دیده‌بانی دو قبضه خمپاره ۶۰ داشتیم با مهمات زیاد که یادگار مَمّدگِره بود. آن روزها تا عراقی‌ها بیایند با دقت چند گلوله خمپاره زدم تا بالاخره توانستم آخرین گلوله را پای درخت خرما ثبت کنم. 

   حالا لوله و گلوله و من، منتظر بودیم که گله عراقی‌های شکمو برسند که رسیدند. هشت نفر بودند که خیلی بی‌خیال، انگار که به تفریح می‌روند، از تپه به سمت تک درخت خرما، سرازیر شدند. منتظر ماندم دو نفرشان از درخت بالا رفتند و بقیه پای درخت، خرماها را جمع می‌کردند. ضامن همه گلوله‌ها را کشیدم و بسم‌الله‌ گفتم و همزمان با هر دو قبضه شلیک کردم. تا ده، پانزده، خمپاره از دهانه لوله‌ها خارج شد و عیش‌شان را به هم زد. خمپاره‌ها منفجر می‌شدند و عراقی‌ها می‌افتادند. 

   شش نفر پای درخت هیچ‌کدام سالم نماندند و آن دو نفر بالای درخت جرأت نمی‌کردند که از درخت پایین بیایند و قید کمک به دوستان زخمی را زده بودند و خیالشان راحت بود که ترکش از کف زمین به بالای درخت نمی‌رسد. امّا من دست‌بردار نبودم. باید با این دو نفر هم مثل بقیه تسویه حساب می‌کردم. دوربین کشیدم و کنار تک درخت تپه کوچکی را که به ارتفاع نخل، قد کشیده بود، دیدم. دستگیره یکی از قبضه‌ها را کمی به طرف چپ چرخاندم و سه، چهار گلوله ... شلیک کردم. انفجار خمپاره روی تپه کوچک، دو عراقی ترسو را از ترکش بی‌نصیب نگذاشت و آن دو هم کله پا شدند. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان، کادر رسمی سپاه پاسداران انقالب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مردادماه ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: استان همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۳/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


تک درخت خرما

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری 

قصرشیرین سال ۱۳۶۱


صوت خاطره تک درخت خرما 

  • ۰
  • ۰

امام ۱۰ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰


اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده یک گروه ۲۴ نفره به سرپل‌ذهاب اعزام شدیم، ناصر عبداللهی، رضا نوروزی، محمد فتحی، رمضانی، محمدیان، علی پرخو و مجید رستمی از اعضای این گروه بودند که بعدها به شهادت رسیدند. آن سال‌ها جبهه میانی سرپل‌ذهاب، به وسیله بچه‌های سپاه استان همدان اداره می‌شد و پشتیبانی خط، قله‌ای مشرف به جاده آسفالت سرپل‌ذهاب - قصرشیرین به نام «قراویز» بود. 


   سال پیش -۱۳۵۹- وقتی به سرپل‌ذهاب می‌آمدم، توصیف تنها دیده‌بان جبهه میانی محمد[رضا] منوچهری را شنیده بودم ولی از نزدیک با او آشنا نبودم. 


   آن روز بعد از ظهر، سنگر به سنگر قله قراویز را چرخیدم و به بچه‌های گروه ۲۴ نفره سر زدم. سمت چپ قله، تک سنگر دیده‌بانی محمد[رضا] منوچهری بود. که مستقیم زیر نظر فرمانده محور - علیرضا حاجی‌بابائی کار می‌کرد. یک پاسدار جوان با صورت گوشتی و تپل کنار محمد[رضا] منوچهری آموزش دیده‌بانی می‌دید، اسمش علی‌اکبر صفائیان بود. کار خودشان را می‌کردند. محمد[رضا] منوچهری دیده‌بانی را از ارتشی‌ها یاد گرفته بود و اولین دیده‌بان سپاه استان همدان در جبهه به حساب می‌آمد. به خاطر تسلط و مهارت بالایش در فنّ و هدایت آتش به مَمّدگِره[گرا] معروف شده بود.


   آن روز بعد از ظهر عراق آتش شدید و متمرکزی روی قله قراویز ریخت و علی‌اکبر صفائیان از این آتش بی‌نصیب نماند و دست و پایش ترکش خورد. روز بود و کسی نباید تا رسیدن شب جابه‌جا می‌شد. امّا مَمّدگِره در قید و بند این حرف‌ها نبود. سرش را زیر بغل صفائیان برد و گفت: «پاشو بریم پایین»


   پایینی که او می‌گفت، مسیر لخت و بی‌عارضه و زیر دید و تیر دشمن از نوک قله تا لب جاده بود. تازه آن‌جا هم خبری از ماشین برای انتقال مجروح نبود. باید شب می‌شد تا ماشین چراغ خاموش جلو بیاید و یا از آنجا تا سه کیلومتری را -شهرک المهدی- کشان کشان می‌برد. 


   هر چه گفتم که اگر بروی چنین و چنان می‌شود گوشش بدهکار نبود، عزم کرده بود که شاگردش را - که بعدها مثل خود او به شهادت رسید - به بهداری برساند. نمی‌دانستم تحکّم کنم لذا از در استدلال وارد شدم و گفتم: «اگر شما بروی چه کسی دیده‌بانی می‌کند!؟»


   گفت: «خودِ تو»


   و با دست به دو دستگاه بی‌سیم و چند برگ کاغذ اشاره کرد و گفت: «یکی از بی‌سیم‌ها مربوط به آتش‌بارهای توپخانه ارتش است که شما با آن کاری نداری، بی‌سیم دوم برای ارتباط با قبضه خمپاره‌انداز شهرک است. با خمپاره کار کن!»


   پرسیدم: «با چی!؟ من دیده‌بانی بلد نیستم.»


   گفت: «برگه‌های ثبت تیر خمپاره روی اهداف مقابل است هر کجا که خواستی و لازم داشتی آتش بریز.»


   این را گفت و صفائیان را که رمق ایستادن نداشت، روی کول انداخت و از کوه سرازیر شد. 


   دم غروب دشمن دور جدید اجرای آتش را روی قراویز شروع کرد. به قدری دقیق می‌زد که ناله بچه‌ها از توی سنگرها بلند بود اکثر آن‌ها از من که دیده‌بان شده بودم انتظار داشتند با آتش خمپاره جواب‌شان را بدهم. بی‌سیم شهرک المهدی را روشن کردم، جالب بود که همه مسئولین سپاه استان همدان از فرمانده -محمود شهبازی- تا بقیه کنار قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری بودند. آنها برای آماده‌سازی عملیات پیش رو آمده بودند. علی‌رضا حاجی‌بابائی -مسئول محور جبهه میانی- جواب داد. گفتم: «می‌خواهم قدم بزنیم.» گفت: «بسم‌الله‌ تا کجا؟» 


   کاغذهای ثبتی مَمّدگِره را با چشم مرور کردم. همه جا را با جزئیات ثبت تیر کرده بود. امّا من قله مشرف به قله قراویز را می‌خواستم که فکر می‌کردم دیده‌بان عراقی از آنجا ما را می‌دید و زیر آتش گرفته بود. مَمّدگِره اسم این هدف را با کد «امام ۱۰» نوشته بود. به حاجی‌بابائی گفتم: «امام ۱۰ را آماده کن»


   چهار، پنج دقیقه طول کشید تا حاجی‌بابائی زاویه خمپاره‌اش را روی قله بالای سرما ببندد. در این فاصله چند خمپاره کنار سنگر ما خورد و گرد و خاک داخل سنگر پیچید و من حسابی گیج شدم. 


   حاجی‌بابائی الله‌اکبر داد و من «خمینی رهبر» گفتم، و اولین خمپاره فرستاده شد. امّا آتش دشمن مجال دیدن نمی‌داد. حاجی‌بابائی پرسید، چطور بود؟  


   گفتم: «یکی دیگر بیا، خیلی خوب بود» دومی را فرستاد و باز بدون این‌که ببینم. سومی، چهارمی را فرستاد. خواستم پنجمی را درخواست کنم که ترکش خمپاره دشمن کتف‌ام را سوزاند. سنگر خراب شد و همه چیز به هم پیچید. مجید رستمی خاک و گونی‌ها را کنار زد و تا از زیر آوار بیرون آمدم بی‌سیم حاجی‌بابائی داشت صدا می‌زد و می‌پرسید: «چطور بود؟»


   گفتم: از این بهتر نمی‌شود، دو تا دیگر بفرست.


   تا اینجا هیچ خمپاره‌ای را ندیده بودم. امّا انگار روی دقت ثبت تیر مَمّدگِره همه خمپاره‌ها روی قله و دیدگاه دشمن فرود آمده بود. چرا که ناگهان آتش دشمن قطع شد. اینجا بود که مجید رستمی بی‌سیم برداشت و خواست به حاجی‌بابائی بفهماند که من مجروح شده‌ام کد رمز بی‌سیم را نگاه کرد تا معادل کلمه مجروح را پیدا کند، گفت: «مظاهری دارد کتاب می‌خواند» یعنی که مجروح است. بی‌سیم را گرفتم و گفتم: «داد و قال نکن»، و به حاجی‌بابائی گفتم: «کتاب که هیچ، این که خوانده‌ام دفترچه هم نیست.»


   با این‌که تاریک شده بود و ترکش به ستون فقراتم خورده بود، نخواستم به عقب بر گردم، ماندم تا مَمّدگِره برگشت. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جعفر مظاهری، دیده‌بان مسئول محور جبهه میانی سرپل‌ذهاب، از سپاه استان همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور میانی جبهه سرپل‌ذهاب، ارتفاع قراویز، اردیبهشت سال ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۹


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


خاطره امام ۱۰

از راست: سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی، شهید ناصر ضیغمی، مهدی بادامی، محمدجعفر مظاهری و ماشاءالله بشیری 


صوت خاطره امام ۱۰

  • ۰
  • ۰

دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰


با گذشت یک سال از تهاجم عراق، جبهه‌ها تا حدی به ثبات رسیده و محمد[رضا] منوچهری -مَمّدگِره- به ‌عنوان اولین دیده‌بان تخصصی سپاه از پشتیبانی توپخانه ارتش بهره‌مند شد و توانست چند دیده‌بان را در عرصه عمل تربیت کند. 


   در این سال خط پدافندی تحت پوشش استان همدان دو جبهه سرپل‌ذهاب و مهران بودند.


شهیدان سید علی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری