بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

مشق سوّم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

 

پس از عقب‌نشینی دشمن از قصرشیرین، خطی به نام و به یاد حبیب مظاهری در سمت چپ جاده قصرشیرین به مرز خسروی نامگذاری شد و من یکی از فرماندهان این محور شدم. از اینکه با تمام خط پدافندی سر و کار داشتم راضی بودم. امّا یک گوشه دلم در حال و هوای دیده‌بانی می‌تپید. گاهی به بهانه سرکشی به دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان به استاد و معلّمم محمد منوچهری -مَمّدگِره- سر می‌زدم. 

.  من فرمانده او شده بودم ولی الفبای جنگ را در همه ابعاد از او یاد گرفتم. از سر تواضع و اخلاص خیلی احترام به من می‌گذاشت، و من او را «استاد اعظم» صدا می‌کردم. 

   محمدگره پس از شهادت علی‌اکبر صفائیان، نسل جدیدی از دیده‌بان‌ها را تربیت کرده بود که یکی از آنها برادر کوچک من -مجید- بود. 

   محمّدگره خاص‌ترین رزمنده‌ای بود که در جبهه قصرشیرین می‌شناختم. هیچ‌کس نظم و انضباط او را نداشت. از بالای تپه و محل دیدگاه تا پایین تپه را به شکل پله چیده بود. هرگاه که یکی از این صدها گونی با آتش خمپاره پاره یا سوراخ می‌شد، خیلی سریع آن را عوض می‌کرد. و حتی جارو به دست می‌گرفت و گونی‌ها را از نوک تا دامنه تپّه تمیز می‌کرد. 

   یک روز با سعید اسلامیان و مهدی روحانی به قصد سرکشی ۱۱ تپه از مقرّ محور حرکت کردیم. روی هر تپه، ده‌ها رزمنده مستقر بودند امّا در تپه شهید صفائیان فقط ممّدگره و چند دیده‌بان تازه‌کار از جمله مجید مستقر بودند. به جاده‌ای که پشت تپه بود رسیدیم و از تویوتا پیاده شدیم. 

   سعید اسلامیان گفت: «ببین این بشر [ممدگره] با همه فرق دارد برای ما فرش قرمز انداخته و آماده میزبانی است.»

   ارتفاع تپه کوتاه و حدود ۳۰۰ متر بود ولی قطار گونی‌های پر از خاک از لب جاده تا بالای آن، خیلی به ارتفاع ابهت و هیبت داده بود. انگار که این گونی‌ها با شاقول و ابزار بنایی چیده شده‌اند. همه چهارگوش، به یک میزان تخت و کوبیده و به یک اندازه لب به لب هم، با یک حرکت مارپیچی که پا در حین صعود به بالا خسته نشود. وقتی بالای تپه رسیدیم ممدگره با اشاره به یکی از دیده‌بانهای تازه وارد -حمید حسام- گفت که به قبضه‌چی‌ها بگو مأموریت تمام. 

   حسام پرسید: «محمّدآقا، مسئول قبضه از نتیجه کار می‌پرسد». و ممّدگره با خونسردی گفت: «فقط انهدام خاک‌ها»

   بلافاصله از جعبه‌ای که داخل سنگر جاسازی کرده بود، چند کمپوت آورد و باز کرد و جلویمان گذاشت و صحنه را خیلی عادی نشان داد. انگار که برای میزبانی ما کار دیده‌بانی را تعطیل کرده است. با منش ممّدگره آشنا بودم می‌دانستم که موضوع به میهمانی و میزبانی ختم نمی‌شود. از روی کنجکاوی نوک دیدگاه نشستم و به سمت خط مقابل چشم گرداندم، سر جاده آسفالت قصرشیرین به خسروی، یک خودرو ایفای عراقی در حال سوختن بود با دوربین به اطراف ایفا نگاه کردم. چندین عراقی، گوشه و کنار افتاده بودند و تعدادی دیگر با حالت مجروح از کنار ایفا دور می‌شدند. 

   آنجا بود که فهمیدم ممدگره به خاطر این‌که کارش، رنگ غرور و ریا پیدا نکند، آتش روی ایفا را نصف و نیمه رها کرده بود و نمی‌خواست پیش ما، خودی نشان بدهند. آن روز مشق تازه‌ای از معلم دیده‌بانیم یاد گرفتم. 

 مدّتی بعد[۱۳۶۱/۱۱/۲۷]، ممّدگره در همین دیدگاه، در حین دیده‌بانی سر از تنش جدا شد. 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمدمهدی بادامی، فرمانده محور قصرشیرین سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی قصرشیرین، محور شهید حبیب مظاهری، پاییز ۱۳۶۰ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس ۱۳۹۴/۰۳/۲۳ 


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


شهید محمدرضا منوچهری - مَمّدگِره

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

دیدگاه شهید علی‌اکبر صفائیان، محور شهید حبیب‌الله مظاهری




صوت خاطره مشق سوّم بچه‌های مَمّدگِره دیده‌بانی در سال ۱۳۶۰ 

  • ۹۷/۰۴/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی