بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۶ مطلب با موضوع «وقتی مهتاب گم شد» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 مهتاب و مین و من 

 

چون گل معطریم، مهتاب و مین و من
نشکفته پرپریم، مهتاب و مین و من

 

شرح جنون ما مقدور عقل نیست
یک چیز دیگریم، مهتاب و مین و من

 

سر تا به پا دل‌ایم در بارگاه عشق
باغ صنوبریم، مهتاب و مین و من

 

چون باد رد شدیم از سیم خاردار

آن سوی معبریم، مهتاب و مین و من

 

شمع‌ایم و روشن است تکلیف راه ما
راز منوّریم، مهتاب و مین و من

 

میدان عاشقی، تسلیم ترس نیست
از مرگ می‌بریم، مهتاب و مین و من

 

بیگانه نیستیم، با خلق و خوی هم
با هم برادریم، مهتاب و مین و من

 

تکثیر می‌شویم در انفجار نور
آیینه پروریم، مهتاب و مین و من

 

چون باد رد شدیم از سیم خاردار
آن سوی معبریم، مهتاب و مین و من

 

بر گرد بام دوست پرواز می‌کنیم
عین کبوتریم، مهتاب و مین و من

 

بال فرشتگان بر شانه‌های ماست
از آسمان سریم، مهتاب و مین و من

 

مهتاب و مین و من، بی‌بال می‌پریم
بی‌بال می‌پریم، مهتاب و مین و من

 

در جذبه‌ی کلام، یک جمله والسلام
مجذوب رهبریم، مهتاب و مین و من

 

چون باد رد شدیم از سیم خاردار
آن سوی معبریم، مهتاب و مین و من

 

سوز بده بر سخن‌ام بر دل سوخته‌ی خواهرم
تا که بگویم سخن از تن صد چاک علی‌اکبر

 

ناله زنم یاد کنم ز لب خشک علی اصغرت
گوهر اشک‌ام شده ایثار تو، گریه کنم یاد علمدار تو

 

 ای حسـین 

 

 

 

 

شهیدان علی چیت‌سازیان و علی خوش‌لفظ

شهیدان علی چیت‌سازیان و علی خوش‌لفظ

  • ۰
  • ۰

 وقتی مهتاب گم شد _ شهید سعید اسلامیان 


... این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد، کانال را شکافت و میان ما منفجر شد. موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیواره کانال کوبید. جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر. نفرات جلو را تکان دادم وحدتی و ناصر قاسمی درجا شهید شده بودند و عقب‌تر از من یکی هم افتاده بود. گیج بودم و چشمم سیاهی می‌رفت او را درست نشناختم. کنار او سعید اسلامیان نشسته بود و زل زده بود توی چشمان من. انگار نه انگار که اینجا معرکه آتش و جهنم نهر جاسم است. اول فکر کردم که می‌خواهد به من موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید اسلامیان همیشه تزریق انرژی به دیگران بود. امّا وقتی چشمانم را مالیدم، دیدم که استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده او از روی زانویش پیداست. آخ هم نمی‌گفت، فقط نگاه می‌کرد. شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ، پس از خود بود. به سختی تا لب کانال‌ بالا بردمش. وزنش بیش از صد کیلو بود. موج انفجار گاهی زمین و آسمان را روی سرم می‌چرخاند و روی او می‌افتادم. به هر مشقتی بود او را لب کانال‌ گذاشتم و تا قبل از این‌که خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت دژ غلتاندم. چهار متر از بالا تا پایین دژ غلتید و باز هم دریغ از یک آخ.


پاورقی ------------------------------------------؛

چند روز بعد وقتی در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ مجروح شدم به بیمارستان نورافشار در تهران انتقالم دادند از قضا در اتاقی بستری شدم که سعید اسلامیان هنوز آنجا بود. وقتی مرا دید خندید و گفت: «بی‌انصاف، با گوسفند قربانی هم آنطور که تو مرا روی دژ غلتاندی، معامله نمی‌کنند.»


وقی مهتاب گم شد، صفحه ۶۰۱ 


سردار شهید سعید اسلامیان

شهیدان علی خوش‌لفظ و سعید اسلامیان

بیمارستان نورافشار تهران


شهیدان علی چیت‌سازیان و سعید اسلامیان

شهیدان علی چیت‌سازیان و سعید اسلامیان

نفرات دوم و سوم از چپ

  • ۰
  • ۰

 اولین سالگرد شهادت شهید علی خوش‌لفظ 


شهید علی خوش‌لفظ


داخل سنگر همه چیز برای استراحت بود. از پتوهای تازه تا چراغ والور و کتری آب و کلمن آب یخ! چنین سنگری در این فضا طرفه و استثنایی بود. سنگر از نوع قوسی با پلیت منحنی و الوارهای محکم بود با یک دریچه مثل نورگیر که از وسط آن هوا را خارج می‌کرد. پیدا بود که این سنگر قبلاً برای فرماندهان عراقی ساخته شده تا در کمال آرامش استراحت کنند.

   چند پتو برداشتم و زیر و رویم کشیدم. دور و برم چند نیروی اطلاعاتی و تخریب‌چی بودند؛ مثل محمدلو، عبادی، خوش‌شعار و ... هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم خورد. مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشتم. پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم. محمد مومنی همچنان دم سنگر نشسته بود. پرسید: «چی شد؟»

- خوابم نمی‌آید. دلشوره و تهوع دارم.

   محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتوها را زیر و رویش انداخت. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که بر خلاف آن سنگر گرم و نرم، هیچ امکاناتی نداشت، فقط دو سه ردیف گونی دورتادور هم چیده شده بودند. همان جا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد.

   تا ظهر خوابیدم. هیچ سر و صدای خمپاره‌ای هم بیدارم نکرد. از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. چشمانم را مالیدم فکر کردم اشتباه می‌کنم، اما اشتباه نبود. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود. وقتی قیافه پرسان و متعجبم را دید و گفت: «تو تا حالا کجا بودی؟»

- همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده؟ چرا این سنگر خراب شده؟ 

+ دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه‌هایی که داخل آن بودند تکه تکه شدند. 

   شوکه شدم. باور نمی‌کردم. همان جا که من خوابیده بودم محمد مومنی خوابید؛ همو که صبح شهدا را پشت تویوتا دید و گفت: «خوش به حالشان»

   هاج و واج مانده بودم که آخر چطور من با صدای انفجار در فاصله ده متری بیدار نشده‌ام؟ اصلاً چرا با مومنی جایم را عوض کردم؟ چرا؟


وقتی مهتاب گم شد، فصل دهم، نبرد فاو، صفحات ۵۲۹ و ۵۳۰


شهید محمد مومنی

شهید محمد مومنی 

  • ۰
  • ۰

 چون گل معطریم، مهتاب و مین و من  


نوحه شب چهارم محرم ۱۳۹۷ با مداحی حاج محمود کریمی و شعر از جناب آقای مرتضی امیری اسفندقه با الهام از کتاب «وقتی مهتاب گم شد» به یاد شهیدان علی چیت‌سازیان و علی خوش‌لفظ 

 

چون گل معطریم، مهتاب و مین و من

نشکفته پرپریم، مهتاب و مین و من


شرح جنون ما مقدور عقل نیست

یک چیز دیگریم، مهتاب و مین و من


سر تا به پا دل‌ایم در بارگاه عشق

باغ صنوبریم، مهتاب و مین و من


شمع‌ایم و روشن است تکلیف راه ما

راز منوّریم، مهتاب و مین و من


میدان عاشقی، تسلیم ترس نیست

از مرگ می‌بریم، مهتاب و مین و من


بیگانه نیستیم، با خلق و خوی هم

با هم برادریم، مهتاب و مین و من


تکثیر می‌شویم در انفجار نور

آیینه پروریم، مهتاب و مین و من


چون باد رد شدیم از سیم خاردار

آن سوی معبریم، مهتاب و مین و من


بر گرد بام دوست پرواز می‌کنیم

عین کبوتریم، مهتاب و مین و من


بال فرشتگان بر شانه‌های ماست

از آسمان سریم، مهتاب و مین و من


مهتاب و مین و من بی‌بال می‌پریم

بی‌بال می‌پریم، مهتاب و مین و من


در جذبه‌ی کلام، یک جمله والسلام

مجذوب رهبریم، مهتاب و مین و من


---


سوز بده بر سخن‌ام بر دل سوخته‌ی خواهرم

تا که بگویم سخن از تن صد چاک علی‌اکبر 

ناله زنم یاد کنم ز لب خشک علی اصغرت

گوهر اشک‌ام شده ایثار تو گریه کنم یاد علمدار تو


 ای حسین 







  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ علمداران قراویز 


سرتاسر جبهه سرپل‌ذهاب تا محور قصرشیرین را نیروهای هم‌شهری و هم‌استانی من اداره می‌کردند. چهره بسیاری از آن‌ها را در سپاه همدان دیده بودم و گوشم با نام‌های بزرگ آن‌ها آشنا بود. شخصیت‌هایی مانند محمود شهبازی، علی شادمانی، حسین همدانی، علیرضا حاجی‌بابائی و حبیب مظاهری، و ...


وقتی مهتاب گم شد، فصل سوم، صفحه ۹۴


علمداران قراویز

از چپ: شهیدان حبیب‌الله مظاهری و علی‌رضا حاجی‌بابائی، و مهدی روحانی، شهیدان حسین همدانی و محمود شهبازی، و یوسف هادی‌پور و رضا غلامی

جبهه میانی سرپل‌ذهاب، ۱۳۶۰


علمداران قراویز شهیدان علیرضا حاجی‌بابائی،  حبیب‌الله مظاهری و سردار علی شادمانی

از راست: شهیدان علی‌رضا حاجی‌بابائی و حبیب‌الله مظاهری 

و سردار علی شادمانی 

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر 


صاف سراغ مسجد جامع خرمشهر را گرفتم. همان جایی‌که انگار قلب زمین می‌تپید. مسجد نیمه‌ویران از دور در قاب چشمانم نشست و دانه‌های اشک از گوشه چشمان خواب‌زده‌ام سرید. به یاد همه شهدا افتادم. وارد مسجد شدم. وضو گرفتم. داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ. چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه، سینه‌ام را خنک کرد و زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم. پنداری روی ابرها ایستاده‌ام. آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم. یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.

   برگشتم و راهی اورژانس شدم. جایی که زخم‌های اولیه را مداوا می‌کردند. پرستار باور نمی‌کرد با این زخم کهنه دوازده روز کنار آمده‌ باشم. پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوئین و انرژی اتمی شدم.


وقتی مهتاب گم شد، فصل چهارم، صفحه ۱۷۹


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر

شهید علی خوش‌لفظ بلدچیِ شانزده ساله گردان مسلم بن عقیل در عملیات الی بیت‌المقدس 

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ یادداشت پرویز پرستویی 


 

امروز وقتی صفحه آخر کتاب «وقتی مهتاب گم شد» را برهم نهادم؛ سه نکته مرا بخود مشغول کرد:


چرایی از بی‌نهایت تاثیرگذاری کتاب بر روحم

دعا از ته قلب برای شادی روح برادران شهید خوش‌لفظ

و نیز درخواست صبر عظیم خداوندی برای مادر گرامی این شهیدان.

 

   و بخود می‌گویم که در معنا، هر ترکش نشسته بر وجود علی خوش‌زخم‌ها، ارزش دریافت هزاران باره طلای المپیک برای عطش سیری ناپذیر هر قهرمان را داشته... ولی نه، باز حرفم را خاضعانه پس می‌گیرم چون قیاس غلط، نابجا و حقیری برای همچو مردانی است... فقط می‌توانم از ته دل و برای همیشه افتخار کنم که در سرزمینی زندگی می‌کنم که این چنین قهرمانانی نه در افسانه که در واقعیت دارد؛ و بی‌شک با خواندن این کتاب هر ایرانی منصفی نیز، به داشتن چنین مردان فرا اسطوره‌ای بی‌ادعایی در جهان افتخار خواهد کرد.

    دقیق‌تر بگویم، تک تک سطور کتاب وقتی مهتاب گم شد، برای من نقش استادی را دارد که با اشاراتش از او یاد می‌گیرم چگونه آرزومندانه بتوانم راه بی‌آلایش این مردان عاشق خدا را ادامه دهم. همچنان که همچون خود، برای دولتمردان کشورم نیز دعا دارم تا فارغ از هر تعلق، این کتاب را خوانده تا تاثیری عملی، برای خدمت بیشتر به مردمان کشور بگیرند.

    در آخر فاش از ترس و اعترافم نیز بگویم. ترس دارم که خدای ناکرده و بواسطه قیل و قال‌ها و به عنوان بندگان ناچیز همین خداوند، دچار این غفلت و گمراهی بزرگ شویم که راه شهید خوش‌لفظ‌ها، و عملشان را به عنوان یگانه چراغ نجات این کشور فراموش کرده و از مسیرشان خارج شویم.

    و این اعتراف را دارم که در تمام مدت مطالعه کتاب و آشنایی با روحیه این مرد بزرگ یعنی علی‌آقای خوش‌زخم، رفتار و خاطرات برادر شهیدم بهروز، مرا در تمامی فراز و نشیب ماجراها، همچون قهرمان خاطرات کتاب همراهی می‌کرد.

   دعا می‌کنم باز خدایا، روح همگی‌شان شاد و یادشان گرامی

پرویز پرستویی ۹۶/۱۱/۱۵ 


یادداشت پرویز پرستویی بر کتاب وقتی مهتاب گم شد

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ حاج قاسم سلیمانی 


جلوی سنگر فرماندهی تیپ گروهی دور یک جوان حلقه زده بودند. جوانی که حاج قاسم صدایش می‌زدند. جمع فرماندهان ما هم به آن حلقه اضافه شد. حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله کرمان، جمع را با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد: «برادران، طی دو شب گذشته ما توانسته‌ایم به دژ مرکزی کوشک رخنه کنیم. الان هفتصد متر از دژ دست بچه‌هاست، امّا فشار روی آن‌ها خیلی زیاد است. از سه طرف با عراقی‌ها می‌جنگیم؛ راست، چپ، روبرو، و پشت سرمان هم میدان مین است. اگر وضعیت به همین منوال بماند شاید همین هفتصد متر هم به دست دشمن بیفتد. این قطعه با چنگ و دندان حفظ شده است و ما باید آن را به سمت چپ و راست گسترش بدهیم تا به سه کیلومتر برسد. برادران همدان در قالب سه گردان آمده‌اند تا به ما کمک کنند. طبق برآورد دو گردان به چپ و راست دژ می‌زنند و یک گردان دیگر برای تامین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند. بنده ضمن خیر مقدم خدمت این عزیزان امیدوارم بتوانیم به کمک خداوند دژ کوشک را حفظ کنیم.»


وقتی مهتاب گم شد

فصل پنجم، رمضان جنگ تشنگی

صفحات ۲۰۴ و ۲۰۵ 

وقتی مهتاب گم شد _ حاج قاسم سلیمانی

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ دل نوشته سردار سلیمانی 


بسمه‌تعالی

عزیز برادرم علی عزیز

همه شهداء و حقایق آن دوران را در چهره‌ی تو دیدم

یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زده‌ای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع می‌کنم و رویم نمی‌شود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمی‌روم و نمی‌میرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز له‌له می‌زنم و به درد «چه کنم» دچار شده‌ام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخم‌هایم پاشاندی. تنهای تنهایم.

عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیده‌ام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.

برادر جامانده‌ات

قاسم سلیمانی

۹۶/۱/۳۰

بعدالتحریر: این نوشته در مقابل آن دست‌خط مخلص عارف حکیم، ولی و رهبرم و عشقم ارزشی ندارد.

قاسم سلیمانی

۹۶/۲/۱۸

دل نوشته سردار سلیمانی

  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ مقدمه 


مقدمه‌ی کتاب «وقتی مهتاب گم شد» به تعبیر حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی در تقریظی که برای این کتاب مرقوم داشته‌اند می‌فرمایند: "مقدّمه‌ی کتاب یک غزل به تمام معنی است."


«یا رفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه»

 

رفیقی داشتم که می‌‏گفت: «اینجا ـ جزیره مجنون ـ جای دیوانه‌‏هاست. دیوانه‏‌هایی که عاشق‌‏اند. عاشقانی که می‏‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.»

   تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیره مجنون؛ وقتی که از خط بر می‏‌گشتیم. همان دم‌دمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالا‏پوشمان، فقط یک زیر‏پیراهن سفید و خیس بود.

   آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نی‏زارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانه‏‌هاست.» 

   رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چاره‌‏ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانه‏‌نما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.»

   پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کرده‏‌ایم. سه‌‏راه همت کدام طرف است؟»

   دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، می‌‏رسی به همت.»

   آن ‏قدر بی‌‏خیال و بی‏‌محل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود. ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛ اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت می‏‌خواهد. و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت.تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد می‏‌رسید.

   یک ماه بعد، همان‏ جا، از جزیره مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.

   بیست سال بعد، در سال‏‌های بعد از جنگ، همان بلدچیِ بی‏خیال، که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا، روی رفاقت کسی نمی‌‏شود حساب کرد، آن‏ قدر رفیق شدیم که از او پرسیدم: «مرد حسابی، آن چه‌‏جور آدرس دادن بود؟!» که با این سؤال دست مرا گرفت و به کوچه‌‏های خاطراتش برد؛ از روزگاری که شش‌‏ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزده‏‌ساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان، در مریوان،  بلدٍ راه شد تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردان‌ها نشان بدهد.

   شنیدن خاطرات علی خوش‌لفظ، طی شش ماه، از سیمای آن عاقل‌نما، رمزگشایی کرد و تازه فهمیدیم که او چقدر راهِ عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله، خوب می‌شناخته. از سرپل‌ذهاب تا دژ اسطوره‌ای کوشک در عملیات رمضان و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده گیسکه در عملیات مسلم ابن عقیل و سومار و از مهران و چنگوله تا جزیره مجنون، همان جزیره‌ای که از او عاقل دیوانه‌نما ساخت. آنجا که از آفت بلدچیِ پر آوازه گریخت تا خودِ واقعی‌اش را پیدا کند. آن خودی که تکه‌ای از آن، وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود.

   پاره تن او علی محمدی بود که او را به آبراه گمنامی دلالت کرد و از آنجا سر تیم زبده اطلاعات عملیات، راننده تانکر آب شد. او در جزیره مجنون «سلوک سقایی» داشت. به همه آب می‌رساند اما خودش تشنه آب بود، آبی که او را به سرچشمه بقا برساند.

   گمنامی علی خوش‌لفظ، زیر کلاه پشمی انزوا، چندان پنهان نماند. او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را می‌گرفت و در جاده فاو-بصره از میان دویست تانک عبور می‌داد. همان شگردی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود.

   علی خوش‌لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخم‌های نشمرده ای که از او «علی خوش‌زخم» ساخته گواهی می‌دهد. علی خوش‌زخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچه بازیگوش محله «شترگلوی همدان» که روزگاری از دیوار راست بالا می‌رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی‌تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ پس از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست.

   علی خوش‌لفظ به تعبیر همرزمانش «علی خوش‌رفیق» است. طی هشت سال جنگ هشتصد نفر از رفقایش شهید شده‌اند که با نود از آنان رفیق‌تر و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پاره تن او بوده‌اند. برادرانی چون علی محمدی، نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطائیان، جمشید اصلیان و علی چیت‌سازیان که به رفیق اعلی رسیدند.

   علی خوش‌رفیق برای هیچ‌کدام از آن‌ها رفیق نیمه‌راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامه برادری است. علی خوش‌لفظ پای دو برادر شناسنامه‌ای؛ جعفر و امیر را نیز به جبهه باز کرد. آن دو نیز خدایی شدند و شیرازه کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می‌شود. 

   علی خوش‌لفظ به تعبیر استاد و مرادش آیت‌الله حاج‌آقا رضا فاضلیان «علی خوش‌معنا» است. در قید و بند لفظ و تکلّف گفتار و آرایه‌های کلامی نیست و به شدت دور از بزرگ‌نمایی و ریب و ریا و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث.لذا با صاحب این قلم چند شرط را برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است: 

اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم. دوم اینکه برای تائید مطالب،  به ویژه فراز و نشیب‌ها در عملیات‌ها یا چند و چون گشت و شناسایی‌ها، مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم و اگر تایید کردند بنویسم. و سوم اینکه به روایت او چیزی نیفزایم که شائبه‌ تخیل پیدا کند.

   روایت خاطرات علی خوش‌لفظ در قالب تاریخ شفاهی است؛ واقعی، صادقانه، متکّی بر اسناد و بی‌نیاز از نازک اندیشی خیال، حتی در آن شبِ شوکرانی.

   وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان‌پردازی و اسطوره‌سازی هم نیست. بلکه واقعیتی است شبیه به اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعی‌اش» را در «شبی که مهتاب گم شد»، پیدا کرد.

   امید آنکه، رفیق راه باشیم. همان راه مستقیم همت که در جزیره مجنون نشانم داد.

حمید حسام - همدان

زمستان ۱۳۹۱

شهید علی خوش‌لفظ