بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر 


صاف سراغ مسجد جامع خرمشهر را گرفتم. همان جایی‌که انگار قلب زمین می‌تپید. مسجد نیمه‌ویران از دور در قاب چشمانم نشست و دانه‌های اشک از گوشه چشمان خواب‌زده‌ام سرید. به یاد همه شهدا افتادم. وارد مسجد شدم. وضو گرفتم. داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ. چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه، سینه‌ام را خنک کرد و زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم. پنداری روی ابرها ایستاده‌ام. آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم. یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.

   برگشتم و راهی اورژانس شدم. جایی که زخم‌های اولیه را مداوا می‌کردند. پرستار باور نمی‌کرد با این زخم کهنه دوازده روز کنار آمده‌ باشم. پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوئین و انرژی اتمی شدم.


وقتی مهتاب گم شد، فصل چهارم، صفحه ۱۷۹


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر


وقتی مهتاب گم شد _ نبرد تا آزادی خرمشهر

شهید علی خوش‌لفظ بلدچیِ شانزده ساله گردان مسلم بن عقیل در عملیات الی بیت‌المقدس 

  • ۹۷/۰۳/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی