بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۶ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

توپ ۱۰۵ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱

 

تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام همدان در آستانه تأسیس بود که یک قبضه توپ ۱۰۵ میلی‌متری به ما واگذار شد. قبلاً چند قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری داشتیم ولی داشتن این توپ مقدمه گسترش آتش و تأسیس گردان توپخانه به حساب می‌آمد. برای ما این قبضه خیلی عزیز بود. تمام هوش و حواس بچه‌های گردان ادوات و توپخانه آن بود که مبادا خراش به آن بیفتد. 

   خط پدافندی جدیدی در قصرشیرین و مقابل مرز خسروی گرفته بودیم. روزشمار تاریخ آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۱ را نشان می‌داد که قبضه ۱۰۵ را در حصار یک سنگر سوله‌ای مستقر کردیم. و دور و پشت آن را با گونی سنگری و تخته و الوار محکم کردیم و فقط لوله آن به اندازه نیاز از دهانه سوله بیرون بود. 

   کار با قبضه آغاز شد و دیده‌بان در خط چند گلوله توپ گرفت که ناگهان با آتش مقابل دشمن خمپاره‌ای لب سوله فرود آمد و محمد تیموری یکی از خدمه‌های توپ ۱۰۵ درجا قطعه قطعه شد و خون او روی سر و صورت نفر بغل دستی پاشید. ایشان چون فکر کرد مجروح شده شروع به داد و هوار کرد، ساکتش کردیم. تکه‌های گوشت محمد تیموری که جمع شد، نگاهی به قبضه ۱۰۵ انداختم. ترکش نخورده و سرپا بود خدا را شکر کردم که این تنها سرمایه‌مان از دست نرفت. 


شناسنامه خاطره 

راوی: علی‌اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور قصر شیرین، خسروی، اسفند ۱۳۶۱ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

بیا به راست برو به چپ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱ 

 

رنگ حمام را از این ماه تا آن ماه نمی‌دیدیم. گاهی به رودخانه‌ای که از قصرشیرین به طرف عراق جاری بود می‌رفتیم و تنی به آب می‌زدیم. امّا کیسه صابون و چرک گرفتن در حمام عمومی پادگان ابوذر مزه‌ای دیگر داشت. 

   من دیده‌بان بودم و احمد صابری مسئول قبضه خمپاره، هر دو از مسئول‌مان اجازه گرفتیم که به حمام برویم و برگردیم. 

   موتور تریل را برداشتم و در مسیر احمد را سوار کردم امّا انگار موتور نمی‌خواست و جاده راضی نبود که پای ما به حمام برسد. دیده‌بان‌های عراقی هم یک هدف متحرک روی جاده دیده بودند و می‌خواستند شکار کنند. خمپاره پشت خمپاره می‌فرستادند. یکی، دو بار فرمان از دست من در رفت و زمین خوردیم. احمد گفت: «بلدنیستی، خودم می‌نشینم». نشست ولی او هم شق‌القمر نکرد و دوباره زمین خوردیم. 

   انفجار خمپاره‌ها از ۲۰۰ متری ما شروع، و کم شد و کم شد که آخرین خمپاره ۲۰ متری ما زوزه کشید و منفجر شد و من و موتور و احمد را در هم پیچاند. دست چپ من در خون نشست و پای احمد با ترکش دهن باز کرد. شانس آوردیم که تویوتایی رسید و راننده ما را عقب انداخت.  

   پشت تویوتا تا چشمم به پای غرق به خون احمد افتاد، گفتم: «احمد، خوش به حالت داری شهید می‌شوی!»

   احمد که هیچ وقت کم نمی‌آورد گفت: «یک نگاه به سر و وضع خودت بینداز، تو به شهادت نزدیک‌تری»

   خلاصه با اینکه هر دو درب و داغان بودیم امّا به شوخی گذراندیم تا به بیمارستان صحرایی و اورژانس رسیدیم و از آنجا به بیمارستان پادگان ابوذر انتقال یافتیم. 

   در مسیر اتاق عمل با احمد باز یکی به دو می‌کردیم درست مثل آن زمان که من با بی‌سیم از او گلوله خمپاره می‌خواستم و او سر به سرم می‌گذاشت و نمی‌دانم چطور بود که هر دو همزمان به اتاق عمل رفتیم و با هم بیهوش شدیم. 

   به هوش که آمدیم، دکترها و پرستارها بالای سرمان بودند و می‌خندیدند. پرسیدم: «کجاش خنده داشت!؟»

   گفتند: «داشتی به هوش می‌آمدی که به این رفیقت می‌گفتی، بارک‌الله، بیا به راست برو به چپ، ۱۰۰ متر اضافه کن، تکرارش کن، ای نزنی به این زدنت و...» 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان کادر رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور جاده قصرشیرین به خسروی، مرداد ماه ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

تلخی‌های قصرشیرین _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱ 

 

در قصرشیرین موضع خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری را از محمود حمیدزاده تحویل گرفتم. با دو قبضه کار می‌کردیم دیده‌بان طبق معمول ممدگره بود.  

   حمیدزاده، خیلی خوب توجیه‌ام کرد و رفت و صبح روز اول با ممدگره تماس گرفتم و برای کار اعلام آمادگی کردم. جلال یونسی کمک دیده‌بان جواب داد: «داریم بالُخ می‌خوریم.»

   پرسیدم: «اول صبح ماهی!؟»

   گفت: «پس چی، باید جان داشته باشیم تا دیده‌بانی کنیم.»

   این گفتگو، آغازی خوش و نشاط‌آور برای کار ما با دیده‌بان‌ها بود. 


   مدتی بعد، ارتشی‌ها، وسیله‌ای را به نام «پلاتین بُرد» برای ما آوردند و آموزش دادند به نظر آنها موضع خمپاره ما جای مناسبی نبود. پیشنهاد دادند که مقداری به سمت راست برویم و پشت یک تپه را نشان دادند. پذیرفتیم، چون در موضع جدید می‌توانستیم همه جا تا زیر ارتفاع «آقداغ» را پوشش بدهیم. همان روز، مسئول محور - حاج مهدی بادامی - رسید. او نیز موافق جابه‌جا کردن موضع بود. صدای خمپاره در نزدیکی مقر، آنها را اذیت می‌کرد در ضمن ۱۲ نفر را برای تقسیم به واحد ما آورده بود که همگی از روستای نگارخاتون بودند. گفتم: «کی دیپلم دارد؟» 

   دست همه بالا رفت، تعجب کردم: «این همه دیپلم!؟»

   گفتم: «دیپلم ریاضی می‌خواهم برای قبضه خمپاره.»

   باز دست همه بالا رفت، گفتم: «جل‌الخالق، همه دیپلم، همه از یک روستا، و همه دیپلم ریاضی!؟»

   گفتند: «نه، ما سه نفر دیپلم هستیم، اما هر کجا باشیم باید با هم باشیم.»

   دیدم چاره‌ای نیست، حاج مهدی بادامی موافقت کرد و ماندند. منتظر آموزش بودند که گفتم، اول کمک کنید قبضه‌ها را باز و جابه‌جا کنیم.

   یک روز طول کشید تا قبضه‌ها را به موضع جدید بردیم. لودری از قبل هماهنگ شده بود که هم سنگر اجتماعی برای این گروه ۱۲ نفره بسازد و هم چاله خمپاره را بکند. هنوز کار را شروع نکرده دشمن چند خمپاره شلیک کرد. 

   فکر کردیم که مثل بقیه جاها، از فرط مهمات زیاد، همه جا را به شکل کور می‌زند. امّا آنها از بدو ورود، ما را دیده بودند. دم غروب شد که خمپاره‌ای کنار تویوتایی که حاج مهدی بادامی برای انتقال ما داده بود خورد، تویوتا از همه جا سوراخ شد و دیگر قابل استفاده نبود. از تویوتا فقط سویچ آن سالم ماند که به فرمانده محور برگرداندم. 

   هر روز کارمان پرکردن گونی و سنگرسازی بود. عراق هم می‌زد. پس از سه روز یکی از آن دیپلمه‌ها به طعنه گفت، آقای صابری دیپلمه می‌خواستی برای گونی پر کردن!؟ خنده‌ام گرفت. حرف با مزه‌ای بود امّا چاره‌ای نداشتم اول باید جان پناهی درست و حسابی می‌ساختیم. 

   دهنه سنگر اجتماعی ۴ متر بود، روی آن را الوار ریختیم و روی الوارها را از گونی پر کردیم. 

   سنگر اجتماعی جادار بود و مجموعاً ۲۰ نفر داخلش به راحتی می‌خوابیدیم. دم غروب یک دستگاه تانک ارتشی به سمت سنگرهای دشمن شروع به شلیک کرد. از ضرب شلیک سنگر ما تکان می‌خورد کمی نگران شدیم. لودرچی دیواره سنگر را لب‌به‌لب تا چهار متر تراشیده بود و الوارها تکیه‌گاه چندانی روی دو طرف دیوار نداشتند. 

   همان شب خمپاره را برپا و روانه کردیم و چند گلوله زدیم تا دیپلمه‌ها کمی با اصول اولیه کار با خمپاره آشنا شوند. 

   از همان شب لیست نگهبانی را تنظیم کردیم، سه، چهار نفر بیرون سنگر، دو نفر پای قبضه و خودم و بقیه داخل سنگر و از خستگی مثل مرده افتادم. نیمه‌های شب بود، عادت داشتم که گوشی بی‌سیم را کنارم بگذارم تا اگر دیده‌بان تقاضای آتش کرد پای قبضه بروم. چشمانم گرم بود که دیدم خاکی روی صورتم ریخت. چشم باز کردم، موش بزرگی داشت زیر سقف جابه‌جا می‌شد از سنگر بیرون آمدم تا به قبضه سر بزنم که صدای فرو ریختن سقف سنگر، برم گرداند. الوارها و گونی‌ها روی بچه‌های که خوابیده بودند، آوار شدند. 

   نفراتی که بیرون بودیم، خاک و گونی و الوارها را کنار زدیم، دیپلمه‌ها مثل زنده به گورها شده بودند. تقریباً همه خاکی و خونی بودند. ناله می‌کردند، یا حسین می‌گفتند. سه نفرشان شهید شدند و بقیه مجروح و روانه اورژانس.


   این واقعه تلخ مسئولین محور را به سنگر خراب شده کشاند، یکی می‌گفت: «تانک‌ها مقصر بودند»، یکی می‌گفت: «لودرچی و...»


🌠🌠🌠


۵۸ روز در آن موضع با آن خاطره تلخ سر کردیم چند نفری از دیپلمه‌های باقی مانده کار با خمپاره را به خوبی یاد گرفته بودند. کار با ممدگره هر روزش خاطره بود. خاطراتی که کم‌کم ذائقه‌مان را شیرین کرد. امّا دوباره حادثه تازه‌ای اتفاق افتاد.  

   سرپرست فرماندهی سپاه همدان، حاج سعید فرجیان‌زاده برای سرکشی به جبهه آمده بود. چند شبی بود که به همراه باقر سیلواری - مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین - و یکی از مسئول محورها به نام کاظم جواهری به گشت و شناسایی می‌رفتند حاج سعید به تک‌تک سنگرها سر می‌زد و پای حرف بچه‌ها می‌نشست. یکی، دو شب هم میهمان سنگر جدید ما بود. وقتی به پاهای تاول زده او نگاه می‌کردم، شرمنده می‌شدم. 

   یک شب این سه نفر با یک بی‌سیم‌چی به نام جعفری به قصد شناسایی خطوط دشمن عازم خط شدند. نیمه‌های شب بود که ممدگره بی‌سیم زد و گفت: «منور می‌خواهم». مختصات جایی را که داد. روی جاده آسفالته قصرشیرین به مرز خسروی در حد فاصل خط ما با دشمن بود. منور اول، دوم تا دوازده منور را شلیک کردم. ممدگره به حاج سعید فرجیان‌زاده می‌گفت: «منور را می‌بینید.»

   جواب می‌شنید که: «می‌بینم امّا خیلی دور است.»

   آن چهار نفر وقت رفتن به کمین دشمن افتاده بوند و ممدگره می‌خواست از طریق منوّر به آن‌ها، مسیر بازگشت را نشان دهد. 

   ممدگره وقتی استفاده از منوّر را بی‌فایده دید، پشت بی‌سیم گفت: «از محل دیدگاه چند آرپی‌جی رو به آسمان شلیک می‌کند تا راه را روشن‌تر به گمشده‌ها بنمایاند.»

   آن چهار نفر در حلقه محاصره دشمن بودند حتّی اگر موشک‌های آرپی‌جی را می‌دیدند، نمی‌توانستند برگردند. 

   جعفری در همان ساعات اولیه به شهادت رسیده بود. حاج سعید فرجیان‌زاده از جواهری و سیلواری جدا شده بود. آخرین بار پس از ساعت‌ها پشت بی‌سیم شنیدم که حاج سعید فرجیان‌زاده گفت: «انا لله و انا الیه راجعون»، پس از این دیگر تماس‌ها قطع شد.

   بعدها فهمیدم که حاج سعید فرجیان‌زاده سرپرست فرماندهی سپاه همدان، باقر سیلواری مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی قصرشیرین و کاظم جواهری فرمانده محور میانی قصرشیرین به اسارت دشمن در آمده‌اند.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: احمد صابری، مسئول موضع خمپاره، اعزامی از سپاه همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه قصرشیرین، خسروی، پاییز ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


آزاده سرافراز سردار سعید فرجیان‌زاده

آزاده سرافراز سردار سعید فرجیان‌زاده 


شهیدان همدانی و مظاهری

از چپ: شهیدان نادر فتحی و حبیب‌الله مظاهری

آزاده سرافراز برادر باقر سیلواری

شهیدان حسین همدانی و علیرضا ترکمان

و برادر اصغر حاجی‌بابائی


منطقه عملیاتی فتح‌المبین، فروردین سال ۱۳۶۱ 

  • ۰
  • ۰

تنهای تنها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱


هوای همدان، سرد و یخبندان بود. بچه‌های آموزشی که برای طی کردن دوره آموزش پاسداری به پادگان ابوذر در پای کوه الوند آمده بودند، لحظه‌‌شماری می‌کردند تا آموزش در این کوهپایه طوفانی تمام شود و زودتر به جبهه بروند.

   مربی آموزشی ما یک تکاور ارتشی به نام آقای فرخی بود، می‌گفت: اگر با من همراهی کنید از تک تک شما تکاور می‌سازم. تکاوری که در گرما و سرما، در دشت و کوه در جنگل و مرداب و رودخانه و دریا، قواعد رزم را بلد باشد. خودش مربی تکاوران گارد شاهنشاهی پیش از انقلاب بود و ما یک گروه سی، چهل نفره، که سربازی هم نرفته بودیم.

   مربی از میان ما یک جوان خوش‌سیما و تُپل ولی فرز و چابک را برگزید که کمک مربی شود. او هم سن و سال ما بود ولی در همه کار یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود و مربی به درستی او را شکار کرده بود. با این جوان با صفا و صمیمی طرح دوستی ریختم، اسمش علی‌اکبر صفائیان بود. وقتی خودمانی‌تر شدیم برایم تعریف کرد که: «قبل از شروع جنگ تحمیلی، برای بردن امکانات و غذا از طرف کمیته امداد امام به کردستان رفتم ولی گروهک کومله دستگیرم کرد. مسئول ما هادی خضریان بود از او خواستند که به امام فحش بدهد، نداد و سرش را سوراخ کردند و هادی زیر شکنجه شهید شد. مرا به زندان انداختند تا بیشتر اطلاعات بگیرند. حرف نمی‌زدم، شکنجه شدم. داخل یک اتاق بسته بی غذا و آب زندانی‌ام کردند و داخل آن مار انداختند که بترسم و با آنان همکاری کنم امّا توانستم از آن جا از دست‌شان فرار کنم و مدت‌ها در کوه و بیابان بودم، گرسنه و تشنه و تنها. خدا کمک کرد که زنده بمانم. وقتی جنگ شروع شد، تصمیم گرفتم یه سپاهی شوم و ...»

   صفائیان آن چه را که مربی ما در قالب تئوری می‌گفت در کردستان تجربه کرده بود و بی‌دلیل نبود که از همه جلوتر بود، من هم عاشقش شدم.


🌠🌠🌠


پس از دو ماه آموزش سخت و سنگین، در زمستان سال ۵۹ به جبهه سرپل‌ذهاب رفتم. پیش از هر کس دنبال علی‌اکبر صفائیان بودم. تا سرانجام پس از مقابله با پاتک زرهی دشمن در اردیبهشت سال ۶۰ در مسیر جاده سرپل‌ذهاب به قصرشیرین، در تنگه قراویز و روی ارتفاع تپه تخم مرغی او را دیدم. شگفت‌زده‌ شدم، بیشتر از دیدن او، حرکت و جابه‌جایی‌اش در روز شگفت‌زده‌ام کرد. جایی که ما در یک سنگر خزیده بودیم و حتّی برای قضای حاجت از آن دخمه بیرون نمی‌آمدیم، و در طول روز جنب نمی‌خوردیم.

   او بیرون از سنگر، زیر دید عراقی‌ها راه می‌رفت، پرسیدم: «علی‌اکبر فرمانده گروه تو کیست؟»

   گفت: «من گروه و گروهان ندارم، دو نفریم که دیده‌بانی می‌کنیم من و فرمانده‌ام مَمّدگِره» 

   آوازه ممدگره در تمام جبهه میانی سرپل‌ذهاب پیچیده بود، پرسیدم: «این ممد که می‌گویی چه جور آدمی است؟» 

   گفت: «به بیان نمی‌گنجد، باید با او زندگی کنی تا او را بشناسی»، این را گفت و رفت.


🌠🌠🌠


مدتی در خط پدافندی سرپل‌ذهاب بودیم. فرمانده گروه ما حاج ستار ابراهیمی تأکید داشت «که اگر در طول روز از سنگر بیرون برویم، کمین لو می‌رود و دشمن می‌فهمد که ما نه یک تیپ که یک دسته هستیم.»

   جنگ ما با دشمن یک نبرد یک طرفه بود. درست است که خط ما تا حدی برای دشمن ناپیدا بود، ولی با حجم آتش وسیع همه جا را می‌زد و سهم تپه ما در این آتشباری حداقل روزی چهل گلوله خمپاره و توپ بود. در عوض ما اجازه نداشتیم که حتی یک تیر شلیک کنیم و پاسخ دشمن را فقط دیده‌بانی می‌داد. یعنی مَمّدگِره و علی‌اکبر صفائیان.

   یک روز داخل سنگر از گرما کلافه بودم که کسی از جلو سنگر رد شد. از سنگر سر بیرون کشیدم و او را بهتر دیدم. یک دستگاه بی‌سیم روی کول انداخته بود و یک دوربین از گردنش آویزان بود. همه مشخصات ممدگره را داشت، چون غیر از او و شاگردش علی‌اکبر صفائیان، هیچ کس مجاز نبود در طول روز در جبهه میانی سرپل‌ذهاب جابه جا شود. مشخصات او را به حاج ستار گفتم، گفت: «خود اوست». بی‌تحرکی و سنگرنشینی کلافه‌ام کرده بود. دنبال فرصتی بودم تا علی‌اکبر صفائیان را ببینم و با واسطه او به ممدگره نزدیک‌تر شوم. امّا قبل از اینکه صفائیان را ببینم، خبر شهادت او را شنیدم.


🌠🌠🌠


پس از عقب‌نشینی عراق از اطراف سرپل‌ذهاب و شهر قصرشیرین در چهارم خرداد سال ۱۳۶۱ در سپاه همدان بودم که شنیدم ممدگره به همدان آمده است. حرف غیرمنتظره‌ای بود. از آغاز جنگ تا آن روز کسی او را در پشت جبهه و شهر ندیده بود. حالا خبر آمدن او به شهر حتماً دلیل داشت، ردّش را گرفتم، گفتند: «دو، سه روز آمده بود و رفت.» 

   مسئولین سپاه را متقاعد کردم که به قصرشیرین بروم. وقتی به آن جا رسیدم مسئول محور، حاج مهدی بادامی گفت: «برادر حمیدزاده، با کار دیده‌بانی و قبضه خمپاره آشنا هستی!؟»

   گفتم: «آشنا نیستم امّا علاقه‌مندم یاد بگیرم، با کی باید کار کنم!؟» 

   گفت: «دیده‌بان ممدگره است و قبضه‌چی‌ علی‌اکبر سموات، سموات مدت زیادی است که مسئول قبضه است، باید کسی را جای او بگذارم.»

   از این که با ممدگره کار می‌کردم، به وجد آمدم و گفتم: «کی باید شروع کنم؟»

   گفت: «همین حالا»

   با بادامی که خودش از شاگردان ممدگره بود پای قبضه خمپاره رفتیم. علی‌اکبر سموات ظرف ۱۵ دقیقه کار با خمپاره را گفت و رفت. دیپلم ریاضی داشتم و خیلی زود با جزییات کار آشنا شدم. از این که بالاخره پس از ماه‌ها به ممدگره رسیده بودم، خدا را شکر کردم.


🌠🌠🌠


ممدگره روی تپه‌ای به نام دیدگاه شهید صفائیان مستقر بود و پس از شهید صفائیان گروه جدیدی مثل جلال یونسی و سیدعلی‌اصغر صائمین را تربیت کرد. من با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری به او آتش می‌دادم و قبضه‌های توپ دوربرد ارتش نیز تحت هدایت او بودند. دو ماه با ممدگره کار کردم و پاییز سال ۱۳۶۱ اعلام شد که بچه‌های شیراز جایگزین رزمندگان همدانی در جبهه قصرشیرین می‌شوند. همه به همدان برگشتیم. و تنها ممدگره آنجا ماند، تنهای تنها.


او نیروهای تازه وارد شیرازی را با موقعیت جبهه آشنا کرد و در ۱۳۶۱/۱۱/۲۷ به شهادت رسید، یک شهید بی‌سر.


شناسنامه خاطره

راوی: دکتر محمود حمیدزاده، مسئول قبضه خمپاره، از سپاه همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی سرپل‌ذهاب و قصرشیرین، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۰ - ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


شهیدان سید علی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و مَمّدگِره


سردار شهید حاج ستار ابراهیمی

سردار شهید حاج ستار ابراهیمی


خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری

از راست: شهید سعید دوروزی، رضا حاجیلو، محمود حمیدزاده، علی‌اکبر سموات، حمید حسام، اصغر افتخاری و ... 

قصرشیرین، موضع خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری، شهریور ۱۳۶۱


سردار محمود حمیدزاده

سردار محمود حمیدزاده 


  • ۰
  • ۰


پرچم‌شان افتاد _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱

 

زمستان سال ۱۳۶۰، مسئول اطلاعات عملیات جبهه میانی سرپل‌ذهاب شدم. چون با کار دیده‌بانی آشنا بودم گشت که می‌رفتیم از پهلو و گاهی پشت، از خمپاره تقاضای آتش می‌کردیم و مواضع دشمن را می‌زدیم. 

   اواخر سال پیش از آغاز عملیات بزرگ فتح‌المبین در جنوب بنا به پیشنهاد مسئول عملیات جبهه سرپل‌ذهاب -محسن حاج‌بابا- قرار شد که در سه محور؛ راست _ ارتفاع کوره موش، محورمیانی _ ارتفاع قراویز و جاده سرپل‌ذهاب - قصرشیرین، و محور چپ تا ارتفاع بازی‌دراز یک هدف انتخاب شود و در یک تک هماهنگ از سه جبهه انهدام نیرو صورت گیرد و همزمان آتش توپخانه و تانک‌های خودی مواضع دشمن را برای پوشش تک زیر آتش بگیرند. 

   من برای جبهه میانی سرپل‌ذهاب تپه‌ای را در حد فاصل جاده تا رودخانه الوند در حاشیه روستای جگر محمدعلی پیشنهاد دادم و با بچه‌های اطلاعات، ده، دوازده گشت و شناسایی از این ارتفاع انجام دادیم و زمان اجرای تک از طرف مسئول هماهنگی سه جبهه روز ششم یا هفتم فروردین ۶۱ اعلام گردید. 

   دو، سه روز مانده به زمان مقرر، یک شب آقای مرندی مسئول اطلاعات عملیات پادگان ابوذر به محور ما آمد و گفت: «برادر مظاهری، ما در محور چپ زیر ارتفاع بازی‌دراز شیاری پیدا کردیم که اگر از آنجا محور خودتان را یک‌بار دیگر دید بزنید، به یافته‌ای جدیدی می‌رسید.»

   همان شب در قالب یک گروه ۵ نفره با آقای مرندی راهی محور چپ و شیار زیر بازی‌دراز شدیم. از پشت تپه مجاور روستا دیدیم که عراقی‌ها محوطه‌ای ساخته‌اند و تور والیبال بسته و انگار که به پیک‌نیک آمده‌اند. و مطمئن که هیچ چشم نامحرمی آنها را نمی‌بیند. و یا در یکی از شهرهای امن عراق اردوی تفریحی به پا کرده‌اند. 

   دیدن این صحنه آتش‌ام زد. و صحنه دیگری دیدم که ۴۵ نفر برای مراسم اهتراز پرچم به صف شده‌اند تا شامگاه را درست مثل صبحگاه پادگان اجرا کنند. بی‌سیم را روشن کردم، مرندی گفت: «چکار می‌کنی؟»

   گفتم: «نباید بگذاریم که این پرچم در خاک ما به اهتراز دربیاید، باید شامگاه زهرمارشان شود.»

   مرندی گفت: «با این کار کُل عملیات لو می‌رود.»

   گفتم: «مگر هدف انهدام نیرو نیست، چه جایی بهتر از اینجا»

   بالاخره پذیرفت که سریع آتش بریزیم و برگردیم. چهار قبضه خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلیمتری در شهرک المهدی داشتیم و به نسبت سال ۵۹ دستمان از لحاظ قبضه و مهمات بازتر شده بود. 

   مسئولین قبضه یوسف رحمانی‌اصل و ناصر عبداللهی بودند. مختصات هدف را دادم و گفتم: «فقط سریع کار کنید ما باید قبل از تاریکی برگردیم». و تأکید کردم که: «ثانیه هم برای ما مهم است».


شهیدان عبداللهی و عباسی

سردار شهید ناصر عبداللهی، رزمنده چهارم


   هنوز شامگاه به پایان نرسیده بود که اولین گلوله «در راه» شد انتهای صف شامگاه خورد. بلافاصله گفتم: «آتش به اختیار». ظرف چند دقیقه، پانزده خمپاره داخل محوطه شامگاه فرود آمد و نیمی از آن ۴۴ نفر، لت و پار شدند و آمبولانس‌ها آمدند. ما هم برگشتیم، دو روز بعد روی همان تپه عملیات کردیم و مجید رستمی به شهادت رسید. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جعفر مظاهری، دیده‌بان مسئول محور جبهه میانی سرپل‌ذهاب از سپاه استان همدان 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور میانی جبهه سرپل‌ذهاب، فروردین ۱۳۶۱ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بنیاد حفظ آثار ۱۳۹۴/۰۴/۰۹


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

سردار محمدجعفر مظاهری

سردار محمدجعفر مظاهری 

  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱


با تغییر موازنه جنگ در زمین و فتوحات پیاپی رزمندگان و گسترش سازمان رزم سپاه، گردان پیاده کوهستانی انصارالحسین[علیه‌السلام] در نیمه دوم ۱۳۶۱ در قصرشیرین، تشکیل شد و اگر چه پدر دیده‌بانی -مَمّدگِره- در این جبهه به شهادت رسید ولی دیده‌بان‌های بسیجی تربیت شده او به دیده‌بان‌های سپاهی افزوده شدند. عدد دیده‌بان‌ها در دو جبهه قصرشیرین و مهران به ده نفر رسید و اولین قبضه توپ ۱۰۵ میلی‌متری به چند قبضه خمپاره‌انداز قبلی برای پشتیبانی آتش اضافه شد.


بچه‌های مَمّدگِره، حمید حسام 


تک درخت خرما

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری