بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

تنهای تنها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱


هوای همدان، سرد و یخبندان بود. بچه‌های آموزشی که برای طی کردن دوره آموزش پاسداری به پادگان ابوذر در پای کوه الوند آمده بودند، لحظه‌‌شماری می‌کردند تا آموزش در این کوهپایه طوفانی تمام شود و زودتر به جبهه بروند.

   مربی آموزشی ما یک تکاور ارتشی به نام آقای فرخی بود، می‌گفت: اگر با من همراهی کنید از تک تک شما تکاور می‌سازم. تکاوری که در گرما و سرما، در دشت و کوه در جنگل و مرداب و رودخانه و دریا، قواعد رزم را بلد باشد. خودش مربی تکاوران گارد شاهنشاهی پیش از انقلاب بود و ما یک گروه سی، چهل نفره، که سربازی هم نرفته بودیم.

   مربی از میان ما یک جوان خوش‌سیما و تُپل ولی فرز و چابک را برگزید که کمک مربی شود. او هم سن و سال ما بود ولی در همه کار یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود و مربی به درستی او را شکار کرده بود. با این جوان با صفا و صمیمی طرح دوستی ریختم، اسمش علی‌اکبر صفائیان بود. وقتی خودمانی‌تر شدیم برایم تعریف کرد که: «قبل از شروع جنگ تحمیلی، برای بردن امکانات و غذا از طرف کمیته امداد امام به کردستان رفتم ولی گروهک کومله دستگیرم کرد. مسئول ما هادی خضریان بود از او خواستند که به امام فحش بدهد، نداد و سرش را سوراخ کردند و هادی زیر شکنجه شهید شد. مرا به زندان انداختند تا بیشتر اطلاعات بگیرند. حرف نمی‌زدم، شکنجه شدم. داخل یک اتاق بسته بی غذا و آب زندانی‌ام کردند و داخل آن مار انداختند که بترسم و با آنان همکاری کنم امّا توانستم از آن جا از دست‌شان فرار کنم و مدت‌ها در کوه و بیابان بودم، گرسنه و تشنه و تنها. خدا کمک کرد که زنده بمانم. وقتی جنگ شروع شد، تصمیم گرفتم یه سپاهی شوم و ...»

   صفائیان آن چه را که مربی ما در قالب تئوری می‌گفت در کردستان تجربه کرده بود و بی‌دلیل نبود که از همه جلوتر بود، من هم عاشقش شدم.


🌠🌠🌠


پس از دو ماه آموزش سخت و سنگین، در زمستان سال ۵۹ به جبهه سرپل‌ذهاب رفتم. پیش از هر کس دنبال علی‌اکبر صفائیان بودم. تا سرانجام پس از مقابله با پاتک زرهی دشمن در اردیبهشت سال ۶۰ در مسیر جاده سرپل‌ذهاب به قصرشیرین، در تنگه قراویز و روی ارتفاع تپه تخم مرغی او را دیدم. شگفت‌زده‌ شدم، بیشتر از دیدن او، حرکت و جابه‌جایی‌اش در روز شگفت‌زده‌ام کرد. جایی که ما در یک سنگر خزیده بودیم و حتّی برای قضای حاجت از آن دخمه بیرون نمی‌آمدیم، و در طول روز جنب نمی‌خوردیم.

   او بیرون از سنگر، زیر دید عراقی‌ها راه می‌رفت، پرسیدم: «علی‌اکبر فرمانده گروه تو کیست؟»

   گفت: «من گروه و گروهان ندارم، دو نفریم که دیده‌بانی می‌کنیم من و فرمانده‌ام مَمّدگِره» 

   آوازه ممدگره در تمام جبهه میانی سرپل‌ذهاب پیچیده بود، پرسیدم: «این ممد که می‌گویی چه جور آدمی است؟» 

   گفت: «به بیان نمی‌گنجد، باید با او زندگی کنی تا او را بشناسی»، این را گفت و رفت.


🌠🌠🌠


مدتی در خط پدافندی سرپل‌ذهاب بودیم. فرمانده گروه ما حاج ستار ابراهیمی تأکید داشت «که اگر در طول روز از سنگر بیرون برویم، کمین لو می‌رود و دشمن می‌فهمد که ما نه یک تیپ که یک دسته هستیم.»

   جنگ ما با دشمن یک نبرد یک طرفه بود. درست است که خط ما تا حدی برای دشمن ناپیدا بود، ولی با حجم آتش وسیع همه جا را می‌زد و سهم تپه ما در این آتشباری حداقل روزی چهل گلوله خمپاره و توپ بود. در عوض ما اجازه نداشتیم که حتی یک تیر شلیک کنیم و پاسخ دشمن را فقط دیده‌بانی می‌داد. یعنی مَمّدگِره و علی‌اکبر صفائیان.

   یک روز داخل سنگر از گرما کلافه بودم که کسی از جلو سنگر رد شد. از سنگر سر بیرون کشیدم و او را بهتر دیدم. یک دستگاه بی‌سیم روی کول انداخته بود و یک دوربین از گردنش آویزان بود. همه مشخصات ممدگره را داشت، چون غیر از او و شاگردش علی‌اکبر صفائیان، هیچ کس مجاز نبود در طول روز در جبهه میانی سرپل‌ذهاب جابه جا شود. مشخصات او را به حاج ستار گفتم، گفت: «خود اوست». بی‌تحرکی و سنگرنشینی کلافه‌ام کرده بود. دنبال فرصتی بودم تا علی‌اکبر صفائیان را ببینم و با واسطه او به ممدگره نزدیک‌تر شوم. امّا قبل از اینکه صفائیان را ببینم، خبر شهادت او را شنیدم.


🌠🌠🌠


پس از عقب‌نشینی عراق از اطراف سرپل‌ذهاب و شهر قصرشیرین در چهارم خرداد سال ۱۳۶۱ در سپاه همدان بودم که شنیدم ممدگره به همدان آمده است. حرف غیرمنتظره‌ای بود. از آغاز جنگ تا آن روز کسی او را در پشت جبهه و شهر ندیده بود. حالا خبر آمدن او به شهر حتماً دلیل داشت، ردّش را گرفتم، گفتند: «دو، سه روز آمده بود و رفت.» 

   مسئولین سپاه را متقاعد کردم که به قصرشیرین بروم. وقتی به آن جا رسیدم مسئول محور، حاج مهدی بادامی گفت: «برادر حمیدزاده، با کار دیده‌بانی و قبضه خمپاره آشنا هستی!؟»

   گفتم: «آشنا نیستم امّا علاقه‌مندم یاد بگیرم، با کی باید کار کنم!؟» 

   گفت: «دیده‌بان ممدگره است و قبضه‌چی‌ علی‌اکبر سموات، سموات مدت زیادی است که مسئول قبضه است، باید کسی را جای او بگذارم.»

   از این که با ممدگره کار می‌کردم، به وجد آمدم و گفتم: «کی باید شروع کنم؟»

   گفت: «همین حالا»

   با بادامی که خودش از شاگردان ممدگره بود پای قبضه خمپاره رفتیم. علی‌اکبر سموات ظرف ۱۵ دقیقه کار با خمپاره را گفت و رفت. دیپلم ریاضی داشتم و خیلی زود با جزییات کار آشنا شدم. از این که بالاخره پس از ماه‌ها به ممدگره رسیده بودم، خدا را شکر کردم.


🌠🌠🌠


ممدگره روی تپه‌ای به نام دیدگاه شهید صفائیان مستقر بود و پس از شهید صفائیان گروه جدیدی مثل جلال یونسی و سیدعلی‌اصغر صائمین را تربیت کرد. من با دو قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری به او آتش می‌دادم و قبضه‌های توپ دوربرد ارتش نیز تحت هدایت او بودند. دو ماه با ممدگره کار کردم و پاییز سال ۱۳۶۱ اعلام شد که بچه‌های شیراز جایگزین رزمندگان همدانی در جبهه قصرشیرین می‌شوند. همه به همدان برگشتیم. و تنها ممدگره آنجا ماند، تنهای تنها.


او نیروهای تازه وارد شیرازی را با موقعیت جبهه آشنا کرد و در ۱۳۶۱/۱۱/۲۷ به شهادت رسید، یک شهید بی‌سر.


شناسنامه خاطره

راوی: دکتر محمود حمیدزاده، مسئول قبضه خمپاره، از سپاه همدان

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جبهه عمومی سرپل‌ذهاب و قصرشیرین، ۱۳۵۹ - ۱۳۶۰ - ۱۳۶۱

مکان و زمان بیان خاطره: همدان باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


شهیدان سید علی‌اصغر صائمین و محمدرضا منوچهری

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین و مَمّدگِره


سردار شهید حاج ستار ابراهیمی

سردار شهید حاج ستار ابراهیمی


خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری

از راست: شهید سعید دوروزی، رضا حاجیلو، محمود حمیدزاده، علی‌اکبر سموات، حمید حسام، اصغر افتخاری و ... 

قصرشیرین، موضع خمپاره‌انداز ۱۲۰ میلی‌متری، شهریور ۱۳۶۱


سردار محمود حمیدزاده

سردار محمود حمیدزاده 


  • ۹۷/۰۵/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی