بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بگویید قاطر زده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


ما عده‌ای نوجوان و جوان کم‌تجربه بودیم. علی حاتمی، پاسداری قَدَر و قدیمی و پخته و عملیات دیده در کار دیده‌بانی و با یک سر نترس و زور بازوی عجیب که اگر مشتی به کسی می‌زد به قول دیده‌بان‌ها هم نهارش بود و هم شامش.

   حاتمی به غیر از این ویژگی‌ها دل پاک و بی‌آلایش داشت که برایش عنوان مسئول واحد دیده‌بانی لشگر، کم‌ترین غروری نمی‌آفرید. خودمانی بود و با قدیمی‌های مثل خودش و متأخرین مثل ما یک‌جور می‌جوشید.

   از خط آمده بودیم و توی چادرهای عقبه لشگر در اردوگاه شهید شکری‌پور استراحت می‌کردیم. شباهت چادر به رینگ بوکس بیشتر بود تا محل استراحت. به خصوص وقتی که علی حاتمی وارد چادر می‌شد. آن روز شوخی‌ها بالا گرفت و مشت‌ها روانه شد. در این اثنا علی‌آقا با لگد به پهلوی یکی از دیده‌بان‌ها زد که بی‌چاره از حال رفت و ناله‌کنان راهی بیمارستان شد.

وقت رفتن پرسیدیم: «علی‌آقا بگویم چه بر سر این بنده خدا آمده؟»

گفت: «بگویید قاطر لگدش زده!»


شناسنامه خاطره

راوی: محمد ضروری، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، زمستان ۱۳۶۶ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، اداره آب، ۱۳۹۴/۰۲/۰۱


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


بگویید قاطر لگدش زده

  • ۰
  • ۰

سهم من از چشمان او

سهم من از چشمان او 


این کتاب روایتی است خواندنی از خاطرات «حمید حسام» رزمنده‌ای که کارش به تماشا نشستنِ منطقه جنگی بوده؛ دیده‌بانی که دفاع را از خط مقدم، از فراز تپه‌ها، کوه‌ها، دکل‌ها و از قلب دشمن تا خانه، دانشگاه و جامعه معنا می‌کند.

 

   سردار حمید حسام اکثر اوقات خود را در جبهه سپری کرده است و بعد از کارهای مختلف در جبهه همانند آرپی‌جی زنی، در دیده‌بانی مشغول به کار می‌شود و به عنوان دیده‌بان لشکر انصارالحسین علیه‌السّلام استان همدان انتخاب شده و در آن دوران مبهوت شخصیتی با نام شهید محمدرضا منوچهری شده و در کنارش لحظات ماندگاری را پشت سر می‌گذارد. این شخصیت در کتاب «سهم من از چشمان او» به خاطراتی از دوران دفاع مقدس پرداخته که بیانگر نگاه انسانی او به این دوران است و به نوعی او با بیان خاطرات دیده‌بانی خود به لایه‌های زیرین شخصیت انسان‌های جنگ پرداخته و وقایع ظاهری و طرح مانورها را تعریف می‌کند.


   مراحل زندگی او تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با روایتی ساده نوشته شده و از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه می‌یابد.


   به اعتقاد نویسنده کتاب، در این کتاب ۱۰ تا ۱۲ مورد تحول در انسانه‌هایی که گذشته آنها طور دیگری بوده و به جبهه آمده و زندگی خود را به گونه‌ای دیگر ادامه دادند، مشاهده می‌شود که اکثر آنها نیز به شهادت رسیده‌اند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «وقتی گلوله روی دکل نشست انگار یک زلزله ده ریشتری رخ داده است. در یک آن فکر کردم که یک برق چند فازی مرا گرفت. در همان لحظه اول تمام وسایل داخل اتاقک به هم ریخت و هر کدام به گوشه‌ای افتاد. دکل آرام آرام کج شد و من چون جلوی دریچه چوبی ایستاده بودم به پایین پرت شدم و از روی دکل، دکل بیست متری سقوط آزاد کردم. برای آنکه پایه‌های دکل را محکم کنند پنج - شش متر خاک نرم اطراف پایه‌ها ریخته بودند و من اتفاقا روی همان خاک‌ها به زمین خوردم...»


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او


سهم من از چشمان او

  • ۰
  • ۰

کم نیاوردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


خبر شهادت حمید قمری بی‌قرارم کرد. حمید با آن دست مجروح خودش را به عملیات رسانده و در اوج مظلومیت به شهادت رسید و این شهادت برای من که رفیق گرمابه و گلستانش بودم، پیام داشت. درس و دانشگاه را رها کردم و برگه اعزام گرفتم و به گروهی پیوستم که حمید قمری تا چند شب پیش شمع جمع آنان بود، بچه‌های دیده‌بانی گردان ادوات.

   همه ماتم زده بودند. به غیر از حمید قمری، سه دیده‌بان دیگر به نام‌های حسین کشانی، علی اسماعیلی و علیرضا نادری در این عملیات به شهادت رسیده بودند و از چادر دیده‌بان‌ها در عقبه ماووت غم می‌بارید. اما به محض ورود دو دیده‌بان قدیمی عباس نوریان و علی حاتمی صحنه از این رو به آن رو شد. این دو مسئولین واحد دیده‌بانی بودند امّا بسیار سرخوش و با نشاط. دلم در هوای رفتن به خط و جایی که حمید به شهادت رسیده بود می‌تپید و از نوریان و حاتمی خواستم که به خط بروم. پس از آموزش اولیه دیده‌بانی به عنوان کمک دیده‌بان راهی خط شدم.

   سرما بیداد می‌کرد. کوه به کوه از میان برف و یخ عبور کردیم و پس از نیم روز به قله‌ای رسیدیم که دیدگاه بود. آنجا فهمیدم که قبل از جنگیدن با دشمن باید به زندگی در جنگ عادت کنم. خبری از آب برای خوردن نبود. باید برف‌ها را روی چراغ نفتی آب می‌کردیم. گاهی که نفت تمام می‌شد کارمان زار بود. یخ می‌زدیم و چند پتو روی خودمان می‌انداختیم و نمازمان را با تیمم می‌خواندیم.

   دیده‌بان‌های توپخانه نیز حال و روزی بهتر از ما نداشتند. غذاهای سرد و یخ‌زده کنسروی را چهار نفره با یک قاشق لب شکسته می‌خوردیم. و برای تأمین نیازهای خود مثل نفت، باطری بی‌سیم و کنسرو نان به نوبت با دیده‌بان‌های توپخانه از میان برف‌هایی که ارتفاعشان به دو، سه متر می‌رسید کوه به کوه به عقب مى‌آمدیم تا به پای ارتفاعی در کنار شهر ماووت که قرارگاه لشگر قرار داشت [برسیم] و با کوله‌پشتی‌ پُر و با حلب نفت همین راه را برگردیم.

   روزها اگر کمی آفتاب به تن‌مان می‌خورد و یخ‌مان باز می‌شد از دخمه سرد بیرون می‌زدیم. و یکی، دو خمپاره روی اهداف مقابل‌مان شلیک می‌کردیم. در مصرف مهمات مثل بقیه چیزها در تنگنا بودیم. روزی دو گلوله خمپاره ۱۲۰، سه گلوله خمپاره ۸۱ و یک یا دو گلوله مینی‌کاتیوشا، تمام سهمیه ما بود. از گلوله منوّر و دودزا و زمانی هم خبری نبود. در عوض زوزه خمپاره‌های عراقی حتّی برای یک ساعت قطع نمی‌شد. پس از مدّتی تحمل این شرایط برایم عادی شد و در کار دیده‌بانی با وجود سهمیه کم بد کار نمی‌کردم.

   سربازی به نام کیانی به عنوان کمک دیده‌بان به من معرفی شد و خیال بَرَم داشت که در این مدت کوتاه همه چیز دستم آمده و یک دیده‌بان کاربلد و آشنا هستم. 

   برای کمکی‌ام کلاس می‌گذاشتم که باید با کُد و رمز با قبضه‌چی‌ها صحبت کرد و این جوری باید گلوله گرفت و پدر دشمن را با همان گلوله اول در آورد و چنین و چنان.

   یک روز سر ظهر دوربین کشیدم و چند عراقی میان عدسی دوربین آمدند، به کمکی گفتم: «قبضه‌چی‌ را به گوش کن فقط با کُد صحبت کن». قبضه‌چی خمپاره را فرستاد و گفت: «یا تک سوار عرب». کیانی ماند که چه بگوید، این جمله نه در برگه کُد و رمز بود و نه ما با آن آشنا. گفتم: «بگو گلوله را گرفتیم». کیانی بچه نهاوند و لُر زبان بود. یکی دو کلمه لُری به زبان آورد و زبانش بند رفت. خواستم پیش او کم نیاورم، گوشی بی‌سیم را گرفتم و خطاب به قبضه‌چی گفتم: «یا دوچرخه‌سوار فارس»


شناسنامه خاطره

راوی: محمد ضروری، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، زمستان، ۱۳۶۶/۱۱/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان- اداره آب، ۱۳۹۴/۰۲/۰۱


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


کم نیاوردم


  • ۰
  • ۰

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دیده‌بان‌ها گفتند: «سید تو خیلی جورمان را کشیدی، امشب بیا چادر ما»

   رفتن توی محیط گرم دیده‌بان‌ها در هوای برفی ماووت حتماً می‌چسبید. می‌دانستم که شوخی و سربه‌سر هم گذاشتن، چاشنی کار دیده‌بان‌هاست لذا عمداً دیر رفتم. انگار آنها از خداشون بود. سفره غذا را پهن کرده بودند، بخاری که از روی خورشت قیمه بر می‌خاست چشم را می‌نواخت و هم اشتها را تحریک می‌کرد. احترامم کردند و به حساب اینکه مسئول موضع خمپاره بودم، بالای سفره نشاندنم. 

   برخلاف سنّت اعتقادی ما که باید میزبان دیرتر از سر سفره برخیزد، آنها یکی یکی تند و سریع خوردند و کنار کشیدند و من ماندم با یک سفره بلند و ظرف‌های خالی از غذای ده، دوازده دیده‌بان. هنوز الهی شکر نگفته و از سر سفره برنخواسته بودم که یکی‌شان گفت: «آقا سید، رسم و سنت ما این است که هر که دیرتر از سر سفره برخیزد، شهردار است». فهمیدم که سناریوی زود خوردن آنها و تأخیر برای دعوت از من از اینجا آب می‌خورد تا ظرف‌های چرب را در آن هوای سرد، پای تانکر آب پر از برف بشویم. با اکراه ظرف‌ها را روی هم چیدم و بیرون بردم، آنها فقط زیر چشمی نگاه می‌کردند و ریز می‌خندیدند و داشت توطئه شکل می‌گرفت و من غافل بودم.

   وقتی برگشتم، یک پتو مثل برانکارد جای سفره انداخته بودند. یهو، یکی هُلم داد و مثل برق و باد در پتو پیچاندنم. انگار که مرده‌ام و دارند کفنم می‌کنند. نمی‌دانستم کجا هستم، داشتم جابه‌جا می‌شدم، و جایی را نمی‌دیدیم. بعد از چند ثانیه معلق میان زمین و آسمان، داخل برف‌ها افتادم و غلت زدم و تا خرخره توی برف رفتم.

   از شوخی دیده‌بان‌ها چیزهای زیادی شنیده و دیده بودم، امّا این یکی خیلی متفاوت بود. کمی عصبانی شدم و به جایگاه مدیریتی‌ام برخورد. امّا از سرما دهانم کلید شده بود. مثل میت چار دست و پا از روی برف بلندم کردند و به چادر برم گرداندند. کمی رمق و توش و توان که به دست و پایم برگشت با اخم گفتم: «امشب معنی مهمان‌نوازی را فهمیدم!!». کسی حرفی نزد و فقط ریز می‌خندیدند. 

   شب از نیمه گذشت، با خودم درگیر بودم و پشیمان از اینکه به چادر دیده‌بان‌ها آمدم. آمدم که برگردم دیدم توی تاریکی و زیر نور کم فانوس، هر کدام از آنها یه گوشه‌ای ایستاده و یا نشسته‌اند و نماز شب می‌خواندند. گفتم: «خدایا اینها چه جماعتی‌اند!؟»

   آن شب زمزمه‌ای زیبا و گریه‌ای نرم دیده‌بان‌ها به من درس داد که فهمیدم شجاعت و پای‌مردی دیده‌بان‌ها در رزم، ثمره این اشک‌هاست. 

   فردا صبح وقت خداحافظی، آمدم که از عصبانیت‌ام عذرخواهی کنم که دیدم چند نفر با پارچ آب ایستاده‌اند، گفتم: «برای چیست!؟»

گفتند: «برای بدرقه» و آب‌ها را رویم ریختند.


شناسنامه خاطره

راوی: سیدمحمد موسوی، مسئول موضع خمپاره ۱۲۰، پاسدار لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، ارتفاعات ماووت، ۱۳۶۶/۱۱/۰۱

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۵


کتاب ------------------

        بچه‌ها مَمّدگِره

شوخی به سبک دیده‌بان‌ها


  • ۰
  • ۰

فتح سنگرهای باقی‌مانده _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


دو روز از عملیات بیت‌المقدس ۲ می‌گذشت. ما خسته و غمگین از شهادت چند هم‌سنگر به عقب برگشتیم. کسی حرف نمی‌زد، پکر بودیم و گرفته. تا چند روز پیش این چادر آکنده از حضور گرم و شوخی‌های بامزه دیده‌بان‌ها بود.

   حوصله‌ام سر رفت رادیو را روشن کردم تا سکوت شکسته شود و شد، چه شدنی!! مارش حمله همراه با گزارش پیروزی در عملیات بیت‌المقدس ۲ زده می‌شد. البته عملیات در مجموع به اهداف خود رسیده بود. امّا سنگینی شهادت بچه‌ها، حال و دماغ شادی و سرور و پیروزی را از ما گرفته بود.

   آن روز نهار برنج و مرغ آوردند. حسین رادنیا، یکی از دیده‌بان‌ها که از خط برگشته بود، نوبت شهرداریش بود. به غیر از دل، اشتهایمان هم گرفته بود. حالا مارش با طنین پرهیجان یک ریز زده می‌شد. مجری می‌گفت: «رزمندگان در جهبه ماووت در این ساعات در حال پیشروی و فتح سنگرهای نهایی دشمن هستند.»

   حسین رادنیا این جمله را که شنید، ران مرغی را از زیر پلو بیرون کشید و محکم روی سفره کوبید و با قیافه حق به جانب گفت: «پدر سوخته با من می‌جنگی، پدرت را در مى‌آورم». و خطاب به ما گفت: «بچه‌ها همین چند سنگر باقی مانده، حمله!!». و صدایش را کش داد تا جایی که همان جمع ساکت افتادند به جان مرغ‌ها. 


شناسنامه خاطره

راوی: رضا بهروزی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه، منطقه عمومی ماووت، ۱۳۶۶/۱۰/۲۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب ---------------------

         بچه‌های مَمّدگِره

چهار دیده‌بان شهید

  • ۰
  • ۰

قسمتی از وصیت‌نامه شهید حمید قمری


خداوند از مومنین جان‌ها و مالهایشان را می‌خرد در مقابل بهشت می‌دهد. 


   با سلام و درود به یگانه منجی عالم بشریت حضرت بقیّةاللّه الاعظم امام زمان روحی له الفداء و با آرزوی روز افزون طول عمر حضرت امام و شفای معلولین و مجروحین و آزادی اسراء از چنگال جنایت پیشگان. و با سلام و درود به تمامی شهدا از کربلای حسینی تا کربلای خمینی که با نثار خون سرخ فام‌شان راه حق و حقیقت را به ما آموختن. باید بدانیم که ایران با خون این عزیزان از خطر دشمن محفوظ مانده است هر کجای این سرزمین که انسان استشمام می‌کند بوی خون مطهر شهیدان را می‌دهد پس ما باید خیلی سعی کنیم که در روی این خاک مقدس ایران کاری که خلاف حکم خداست نکنیم که در برابر خدا و شهداء مسئولیم. به منافقان و ضد انقلابها که از خدا بی‌خبرند و امام را درک نمی‌کنند بگویید که شما جایی در این سرزمین مقدس ندارید مگر اینکه توبه کنید و اعمال شایسته انجام دهید.

   برادران نگذارید این فرصت مناسبی که خداوند شامل حال ما بندگان کرده است بیهوده از دست برود تا می‌توانید به جبهه بیایید برای رضای خدا، که اینجا دانشگاه است. دانشگاهی که راه چگونه زیستن، راه خودسازی، راه حق و حقیقت را به ما می‌آموزد. خدایا من دوست دارم با بدنی غرقه در خون و قطعه قطعه و مفقودالاثر بسوی تو باز گردم. همانطور که قبر صدیقه کبری سلام‌الله‌علیها مفقودالاثر است و همانطور که بدن امام حسین علیه‌السلام و یارانش را قطعه قطعه کردند. خدایا از تو می‌خواهم که مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار دهی زیرا فقط شهادت است که می‌تواند کفاره گناهان من باشد. خدایا من این شهادت را برای رفتن به بهشت یا ترس از جهنم نمی‌خواهم. به خودت قسم شهادت را برای این خاطر دوست دارم که مهر تو همیشه در دلم زنده باشد خواه در جهنم باشم خواه در بهشت. برایم فرقی نمی‌کند اگر در آتش دوزخ بسوزانیم حقم است چونکه در طول عمرم بنده خالصی نبوده‌ام برای تو و اگر به بهشت ببریم نهایت لطف و رحمت تو بوده که شامل حال من شده است ای قادر قهار.

بر بال دعا به آسمان باید رفت

افتاده زپا از این جهان باید رفت

خواهی تو اگر به قرب جانان برسی

با مرگ تن و نثار جان باید رفت


 شهید حمید قمری

تاریخ شهادت: ۲۹ دی ۱۳۶۶ 

  • ۰
  • ۰

مادران چشم انتظار _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


زمستان پر برف و بهمن استان سلیمانیه عراق رسید و فرماندهان عملیات بیت‌المقدس ۲ را برای حرکت از شهر ماووت به سلیمانیه طراحی کردند. 

   مسیر پر از ارتفاعات بلند و سفید بود. بیشتر از نیروی زمینی، آتش به کار می‌آمد. قرار شد من به همدان برگردم و چند دیده‌بان ذات‌دار و کار کشته را برای عملیات خبر کنم. چند نفر را با تلفن با خبر کردم و به آنها یک جور فهماندم که عملیات در پیش است و خودشان را به بانه برسانند. امّا تصویر دو دیده‌بان که دوران نقاهت پس از عملیات را می‌گذراندند مدام در ذهنم بود؛ علیرضا نادری و حمید قمری. علیرضا انگشتان دستش را در عملیات قبلی از دست داده بود و پدرش در عملیات جزیره مجنون مفقودالاثر شده بود. شب قبل از حرکت او را مطلع کردم، در هیئت راه شهیدان منتظر او بودم ولی نیآمد. آن شب تاریک سرد، درب خانه او را ته یک کوچه پیدا کردم و زنگ خانه را زدم. مادرش درب را باز کرد و یک نگاه عمیق به من انداخت و پرسید: «با کی کار دارید؟». 

گفتم: «با علیرضا، هست یا نه؟»

گفت: «نه»

گفتم: «اگر آمد بگو نوریان دنبالت آمد و نبودی». این را که گفتم، مادر بدجوری نگاهم کرد. غافل بودم که علیرضا عکس خودش را با من قاب کرده و روی تاقچه اتاق گذاشته و به مادرش گفته که نفر کنار او فرمانده‌اش عباس نوریان است.

   خداحافظی کردم امّا نگاه مادر از خاطرم نمی‌رفت، و به فکر افتادم که او مرا تا به حال ندیده، چرا این‌قدر نافذ و عمیق به من نگاه کرد. از آنجا سراغ حمید قمری رفتم. حمید اگرچه دستش وبال گردنش بود و زخم ترکش بهبود نیافته بود ولی مرتب پیغام می‌داد که: «عباس، وقت عملیات مرا خبر کن». درب خانه را زدم. باز هم مادر درب را باز کرد. امّا او برخلاف مادر علیرضا، مرا از قبل دیده بود و می‌شناخت. حمید از توی پنجره ما را دید و بفرما زد و داخل رفتم. کُنج یک اتاق کوچک و سرد که به سختی با چراغ علاءالدین، گرم شده بود، نشستم. مادر رفت میوه بیاورد، حمید پرسید: «چه خبر؟»

گفتم: «الوعده وفا، گفتی بیا، آمدم.»

مادر داخل اتاق شد و گوشش به ما بود، حمید گفت: «کی باید راه بیفتیم؟». با او خودمانی‌تر از علیرضا نادری بودم، گفتم: «فردا».

با اینکه آمادگی روحی‌اش بالا بود ولی جا خورد و گفت: «عصب دستم قطع است، دستم لس و بی‌جان شده، اگر چند روز...»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «با یک دست هم می‌توانی دوربین به دست بگیری، نمی‌توانی!؟»

حرفی نزد، مادرش فقط نگاه می‌کرد، تعارف را کنار گذاشتم و گفتم: «من می‌روم ولی اگر فردا نیایی، نمی‌توانی در آن دنیا جواب سیدالشهدا را بدهی».

میوه‌ای برداشتم، برخاستم. مادر مظلومانه نگاه به من و حمید انداخت و بدرقه‌ام کرد.


🌠🌠🌠


عملیات آغاز نشده، علیرضا و حمید خودشان را به عقبه لشگر در آن سوی مرز بانه رساندند. از لحاظ روحی آماده‌تر از همه بودند و با تجربه‌تر. آن دو را سر تیم دیده‌بانی گذاشتم؛ حسین کشانی، کمکی علیرضا شد و علی اسماعیلی کمکی حمید.

   تیم اول یعنی حمید قمری و علیرضا اسماعیلی عازم خط شدند، منطقه‌ای درّه مانند و مه گرفته که چشم، چشم را نمی‌دید و سرما بیداد می‌کرد. صبح عملیات، توی بی‌سیم از خط خبر رسید که تیم اوّل، هر دو به شهادت رسیدند. تیم دوم یعنی علیرضا نادری و حسین کشانی را راهی خط کردم. آن دو نیز بلافاصله به سرنوشتی مشابه تیم قبلی دچار شدند و زیر آتش سنگین دشمن روی دیدگاه به شهادت رسیدند.

   شنیدن خبر شهادت چهار دیده‌بان در یک فاصله کوتاه، مثل پتک بر سرم کوبیده شد. تیم سوم را فرستادم امّا خدا خدا می‌کردم که زنده نمانم و چشمانم به چشمان مادر علیرضا و حمید نیفتد. قبل از این دو نفر حسن سرهادی را نیز به این شکل شکار کرده بودم و خدا او را مثل این دو برگزید.

   عملیات تمام شد و پس از ۳۶ ساعت توانستم پیکر غرق به خون این دو دیده‌بان عاشورایی را ببینم. آن دو را به همدان انتقال دادند و من سراغ ساک‌های شخصی آنان رفتم. داخل ساک حمید قرآن، مفاتیح و وصیت‌نامه و چند بسته باند و تنظیف برای بستن زخمش بود که با روحیات معنوی که از حمید می‌شناختم برایم عادی بود. امّا ساک علیرضا پر از نامه بود؛ نامه از استاندار همدان، امام جمعه همدان، فرمانده سپاه استان، دوست، فامیل، آشنا، و ریش‌سفیدهای روستای‌شان -انجلاس- و خیلی‌های دیگر، که همه خطاب به من نوشته بودند که آقای نوریان، این علیرضا نادری فرزند شهید است، او را به عملیات نبر و به عقب بفرست.

   دیدن این همه نامه با یک مضمون واحد بهت زده‌ام کرد. ماجرا را از واحد تعاون پرسیدم، گفتند: «قبل از عملیات هر نامه‌ای که خطاب به شما بود، علیرضا آن را بر می‌داشت و می‌گفت من به نوریان می‌رسانم». علیرضا نامه‌ها را باز می‌کرده و می‌خوانده و داخل ساک بایگانی کرده بود.


🌠🌠🌠


   با بازمانده‌های واحد دیده‌بانی خودمان را به مراسم شب هفت علیرضا نادری در مسجد رساندیم. آن‌قدر فشار روی خودم احساس می‌کردم که به شهید امیر درشته و محمد بروجردی گفتم: «یکی از شما دو نفر عباس نوریان بشوید.»

بروجردی درشت و قوی هیکل بود، پرسید: «چرا؟»

گفتم: «چون تو کتک خورت خوب است.»

وارد مسجد که شدیم، فامیل مرا چپ چپ نگاه کردند. فهمیدم که کار خراب‌تر از این حرف‌هاست.

   پس از مراسم سری به مغازه عموی شهید علیرضا نادری زدم. اسمش حاج عزت بود. برادر کوچک علیرضا -رضا- هم آنجا بود. خواستم وجدانم از این گرفتگی رها شود، گفتم: «من عباس نوریان هستم، علیرضا را من به جبهه برده‌ام.»

عمو عزّت خیلی درهم و گرفته گفت: «فرزند شهید را بردی شهید کردی و گزارش می‌دهی!»

گفتم: «من چکاره‌ام، ما هم بر اساس تکلیف و تشخیص دینی عمل می‌کنیم.»

رضا که تا این لحظه ساکت بود وارد گفت و گو شد و از در حمایت من درآمد و گفت: «آقای نوریان، من برادر کوچک علیرضا هستم. می‌خواهم به جبهه بیایم و جای خالی او را پر کنم»

حاج عزت این را که شنید کوتاه آمد و گفت: «برادر نوریان، علیرضا که به آرزویش رسید. او خبر شهادتش را از قبل گفته بود. همه ما منتظر این روز بودیم. امّا چون مادر علیرضا تنهاست، رضا را نبر».

   بعد از گفت‌وگو با عمو و برادر علیرضا، سری به خانه حمید قمری زدم. از لحظه ورود تا خروج سرم پایین بود. بچه‌ها از اخلاص، معنویت، شجاعت مظلومیت حمید حرف زدند و خاطره گفتند. مادرش حرفی نزد و سینی چای را میان ما می‌چرخاند.

   بعد از این دو دیدار به گلزار شهدا رفتم و با علیرضا و حمید درددل کردم.


شناسنامه خاطره

راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، عملیات بیت‌المقدس ۲، دی ماه ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره 

مادران چشم انتظار

شهید علیرضا نادری و برادر عباس نوریان 

  • ۰
  • ۰

خدمه خمپاره _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


خبر دادند که عراقی‌ها بنا دارند امشب پاتک بزنند و اهداف تصرف شده را بازپس بگیرند. روی همه تپه‌ها ثبتی داشتیم. به‌ ویژه تپه‌ای که احتمال پاتک از آن مسیر بود. شروع پاتک با یک آتش سنگین دشمن روی تپه‌های خودمان بود. تا حدی که نیروهای پیاده از شدت آتش به سنگرها پناه بردند. وقتی آتش بچه‌ها را زمین‌گیر کرد، سه دستگاه خودرو ایفا به راه افتادند و نیروها را تا نزدیک خط آوردند. نیروهای پیاده دشمن از همان تپه‌ای که انتظارش را داشتیم بالا کشیدند.

   ما سر و ته تپه را با آتش خمپاره و کاتیوشا بستیم و آن‌قدر خمپاره و کاتیوشا روی سرشان ریختیم که نیروهای پیاده روحیه گرفتند و از سنگرهایشان بیرون آمدند و باقیمانده آنها را زدند. سه دستگاه ایفا هم که نیرو می‌آوردند راه را گُم کردند و زیر آتش ما سوختند.

   فردا به موضع خمپاره‌انداز و مینی‌کاتیوشا برگشتیم تا از خدمه‌ها تشکر کنیم. لوله یکی از خمپاره‌ها(قبضه‌ها) از بس شلیک کرده بود ترکیده و قارچ شده و خدمه خمپاره روی برانکارد افتاده بود.


شناسنامه خاطره

راوی: حسین رادینا، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جاده ماووت، عملیات بیت‌المقدس ۲، ۱۳۶۶/۱۰/۲۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

نامه بی‌جواب

ایستاده از راست: شهید علی‌رضا نادری و رضا بهروزی 

نشسته از راست: حسین رادنیا و شهید حسین کشانی 

منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ _ دی ماه ۱۳۶۶

  • ۰
  • ۰

حرف یه رزمنده همدانی است... 




شهید علی چیت‌سازیان علمدار لشگر انصارالحسین علیه‌السلام: کسی می‌تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس خود گیر نکرده باشد. 

  • ۰
  • ۰

چهار دیده‌بان شهید _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


روی ارتفاع برده‌هوش، در جبهه شمال غرب دیدگاه زده بودیم و داشتیم برای عملیات نصر ۴ -آزادسازی شهر ماووت- آماده می‌شدیم که یک بسیجی ۱۵ ساله با یک سیمای خوشگل و بسیار نورانی به عنوان کمکی من به دیدگاه آمد.

پرسیدم: «اسمت چیه؟»

گفت: «علی‌اصغر سموات»

سئوال کردم: «اولین باره که به جبهه میآیی؟»

گفت: «آره، این دفعه هم با کُلی دردسر آمدم، سنم کم بود، اعزامم نمی‌کردند.»

گفتم: «دیده‌بانی یک فن تخصصی است، که هوش و شجاعت بالایی می‌خواهد.»

گفت: «به اضافه یک چیز دیگر»

پرسیدم: «چی؟»

گفت: «توکل و اخلاص»

   سرم را پایین انداختم و ظرف یک هفته، همه چیز را از نقشه‌خوانی، قطب‌نما، گرا گرفتن و مختصات دادن را به او آموزش دادم. خیلی صبورانه گوش می‌کرد، و همیشه زیر لب ذکر می‌گفت. دائم‌الوضو بود، و خیلی کم می‌خوابید. بیشتر از دیده‌بانی وقتش را به مستحبات و نمازهای نافله و خواندن دعا می‌گذراند. 

   پس از یک هفته تصمیم گرفتم سری به عقب بزنم. وقتی برگشتم به جای علی‌اصغر سموات، حمید قمری را در دیدگاه دیدم. حمید را از کربلای ۸ می‌شناختم.

پرسیدم: «از دیده‌بان تازه وارد چه خبر؟»

گفت: «عقرب نیشش زد و بردنش عقب»

   مدتی با حمید قمری دیده‌بانی می‌کردیم. امّا انگار قدم من برای او و نه علی‌اصغر سموات، خیر نبود. این دفعه، ترکش خمپاره به جای عقرب دست حمید قمری را گزید و او از گردونه رزم خارج شد.


🌠🌠🌠


زمستان سرد و یخبندان از راه رسیده بود. عباس نوریان -مسئول واحد دیده‌بانی- به همدان آمد و برای عملیات دیده‌بان‌ها را یکی یکی از خانه‌هایشان صدا کرد. شدیم هشت نفر؛ عباس نوریان، من، حسین رادنیا، رضا بهروزی، جمشید اسکندری، علی اسماعیلی، علیرضا نادری و حمید قمری.

   حمید قمری با دست مجروحش آمد و از همدان تا آن سوی مرز بانه توی کولاک و برف کنار بقیه بچه‌ها، پشت تویوتا نشست. وقتی وارد منطقه شدیم مثل گوشت یخی شده بودیم. همه نگران حمید قمری بودند و علیرضا نادری، که او هم مثل حمید جانباز بود و پدرش سال ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود. کار عباس نوریان خیلی سخت بود که از میان ما چه کسانی را به عنوان تیم‌های دیده‌بانی پیشنهاد و برای عملیات انتخاب کند. عباس‌آقا گفت: «قبل از تیم بندی استخاره کنیم». خودش قرآن را باز کرد، آیه «مِنَ المؤمِنینَ رجالٌ صدَقوا و ماعاهُدوا اهللَ عَلَیه فمِنهُم من قَضی نَحبَه و مِنُهم من ینتَظِروا و ما بَدَلوا تبدیلاً» از سوره احزاب آمد. این آیه تلنگری به همه بود که پیمان خون ببندیم. پارچه‌ای آوردیم و به رسم عملیات کربلای ۴ و ۵، اسامی‌مان را روی آن نوشتیم و با یک قطره خون جلوی اسم‌ها، شفاعتنامه را امضا کردیم. تکلیف همه را آیه مشخص کرده بود به مصداق این آیه گروهی به سر پیمان خود با خدا، به عهد خود وفا می‌کردند و به دیدار محبوب می‌رسیدند و گروهی باید در صف منتظران می‌ماندند و هیچ چیز عهد آنان را عوض نمی‌کرد. ما نمی‌دانستیم که جزء کدام گروه هستیم. گروه شهدا یا گروه منتظران شهادت، هر چه بود، همه از هم سبقت می‌گرفتند که در تیم بندی‌های اول باشند.

   تیم اول حمید قمری و حسین کشانی شدند و تیم دوم علیرضا نادری و علی اسماعیلی، عباس‌آقا اسم تیم‌ها را که گفت بهم برخورد و قهر کردم، به اعتراض گفتم: «آقای نوریان حمید قمری و علیرضا نادری هر دو جانبازند، علیرضا نادری فرزند شهید است تو چه جور آنها را انتخاب کردی!؟». عباس‌آقا هم حساب‌ها دستش بود. امّا اصرار و التماس علیرضا نادری و حمید قمری او را تسلیم کرد.

   تا شب عملیات با او قهر بودم و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که مرا صدا زد و گفت: «بهرام، برو وسائلت را بردار و بعنوان تیم اول، قبل از حمید قمری و علیرضا نادری برو». گفتم: «با کی؟». سربازی را معرفی کرد و همان شب بعد از خداحافظی با آن سرباز که اسمش را فراموش کردم، خودمان را به فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اکبر -حاج رضا زرگری- معرفی کردیم.


🌠🌠🌠


گام اول را تا تپه‌ای به نام شمشیری با گردان پیاده جلو رفتیم و برایشان آتش ریختیم. خط جدید در ارتفاعات مشرف به جاده و شهر ماووت به طرف سلیمانیه تثبیت شد. امّا ارتفاعی شبیه کله قندی دردست دشمن باقی ماند و از آن جا دردسر آغاز شد. 

   با طلوع آفتاب چند قبضه تیربار و دوشکار از روی کله قندی به طر ف ما تیراندازی کردند و آقای زرگری ازم می‌خواست با آتش خمپاره، خاموششان کنم. امّا خمپاره ایرانی برد و دقت کافی نداشت. همان را هم با سهمیه و محدودیت برایمان می‌فرستادند.

   عباس نوریان از سر شب مدام تذکر می‌داد که: «بهرام حواست باشد، مهمات کم است، تا می‌توانی صرفه‌جویی کن». از طرفی آقای زرگری سرم داد می‌کشید که: «دیده‌بان پس چکار می‌کنی؟»

   شرایط بدی بود و گلوله‌هایمان روی کله قندی نمی‌خورد و بر عکس دوشکاهای آنان روی ما قفل شده بود. آقای زرگری تصمیم گرفت چند نفر بسیجی را برای خاموش کردن دوشکاها بفرستد. آنها از خط جدا شدند امّا نرسیده به دوشکاها درو شدند. جلو آنان میدان مین بود.

   یک تخریبچی نوجوان داوطلب شد که جلو بیفتد و معبر بزند. جلو رفت امّا ده دقیقه نگذشته بود که روی مین رفت و پایش قطع شد. به حالت خمیده امّا سریع خودم را بالای سر او رساندم. با چفیه پایش را بستم و او را عقب آوردم. امّا تا خودرو برای انتقال او به عقب برسد، سفیدی چشمانش بالا آمد و خاموش شد.

   به دیدگاه برگشتم، آرزو داشتم حداقل یک قبضه خمپاره ۶۰ میلی‌متری کنارم بود تا دوشکا را می‌زدم با این دست تنگی، باطری بی‌سیم هم تمام شد و کاملا خلع سلاح شدیم. بهرام مبارکی -جانشین گردان پیاده- با بی‌سیم خودش به تطبیق آتش پیغام داد که این دیده‌بان‌ها باطری ندارند و خسته هستند و دو نفر دیگر جایگزین بفرستند.

   ساعتی بعد دیدم که علیرضا نادری و علی اسماعیلی از دامنه تپه به طرف ما می‌آیند. به صورت علیرضا نادری خیره شدم، درخشان و نورانی بود. به محض این که پا به دیدگاه گذاشت، گفتم: «علیرضا، تو اینجا شهید می‌شوی، هوای ما را هم داشته باش». کمی خوش و بش و شوخی کردیم، نسبت به وضعیت منطقه توجیه‌شان کردم و با کمکی‌ام به ماووت برگشتیم.

   در این فاصله حمید قمری و حسین کشانی را دیدم که به دیدگاه می‌رفتند. حمید اول دستکش‌ام را گرفت و بعد چکمه‌هایم را و بعد کلاه پشمی‌ام را. گفتم: «حمید خبرهایی است؟». گفت: «بیخود حرف نزن». بوسیدمش و رفتند.

   نمازش مغرب و عشا را که خواندم. خسته و کوفته، دراز کشیدم و خوابم برد که یکی با داد و فریاد می‌گفت: «بهرام حافظی کیه؟»

مثل جن‌زده‌ها از خواب پریدم و گفتم: «منم»

گفت: «عباس نوریان از تطبیق، پیغام داده که برگردی خط»

پرسیدم: «همین دو، سه ساعت پیش، دو تا دیده‌بان به خط رفتند»

جواب داد: «هر دو شهید شدند یک خمپاره آمده خورد وسطشان».

   تردید کردم که به خط بروم یا به مقر گردان ادوات در اردوگاه شهید شکری‌پور. راه دوم را انتخاب کردم چون فکر می‌کردم که با شهادت علیرضا نادری و علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی جای خالی آن دو را پر کرده‌اند. وسیله نبود، چند کیلومتری توی برف و کولاک پیاده با آن سرباز رفتیم. هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. پشیمان شدم که چرا به خط برنگشتم تا بالاخره دم صبح، پس از چند ساعت به مقر گردان رسیدیم. از دور پرده‌ای سفید میان آن همه برف، خودنمایی می‌کرد به چشمم آمد. ولی متن آن را نمی‌توانستم بخوانم. به چادر دیده‌بان‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شدم، بچه‌ها دم چادر ماتم زده، نشسته بودند، پاهایم گرفت و سرد بود، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم، چشم به پرده دوختم خبر شهادت علیرضا نادری، علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی را نوشته بود.


شناسنامه خاطره

راوی: بهرام حافظی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، عملیات بیت‌المقدس ۲، زمستان ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۲۴


کتاب---------------------

       بچه‌هایی مَمّدگِره

چهار دیده‌بان شهید