بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

چهار دیده‌بان شهید _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


روی ارتفاع برده‌هوش، در جبهه شمال غرب دیدگاه زده بودیم و داشتیم برای عملیات نصر ۴ -آزادسازی شهر ماووت- آماده می‌شدیم که یک بسیجی ۱۵ ساله با یک سیمای خوشگل و بسیار نورانی به عنوان کمکی من به دیدگاه آمد.

پرسیدم: «اسمت چیه؟»

گفت: «علی‌اصغر سموات»

سئوال کردم: «اولین باره که به جبهه میآیی؟»

گفت: «آره، این دفعه هم با کُلی دردسر آمدم، سنم کم بود، اعزامم نمی‌کردند.»

گفتم: «دیده‌بانی یک فن تخصصی است، که هوش و شجاعت بالایی می‌خواهد.»

گفت: «به اضافه یک چیز دیگر»

پرسیدم: «چی؟»

گفت: «توکل و اخلاص»

   سرم را پایین انداختم و ظرف یک هفته، همه چیز را از نقشه‌خوانی، قطب‌نما، گرا گرفتن و مختصات دادن را به او آموزش دادم. خیلی صبورانه گوش می‌کرد، و همیشه زیر لب ذکر می‌گفت. دائم‌الوضو بود، و خیلی کم می‌خوابید. بیشتر از دیده‌بانی وقتش را به مستحبات و نمازهای نافله و خواندن دعا می‌گذراند. 

   پس از یک هفته تصمیم گرفتم سری به عقب بزنم. وقتی برگشتم به جای علی‌اصغر سموات، حمید قمری را در دیدگاه دیدم. حمید را از کربلای ۸ می‌شناختم.

پرسیدم: «از دیده‌بان تازه وارد چه خبر؟»

گفت: «عقرب نیشش زد و بردنش عقب»

   مدتی با حمید قمری دیده‌بانی می‌کردیم. امّا انگار قدم من برای او و نه علی‌اصغر سموات، خیر نبود. این دفعه، ترکش خمپاره به جای عقرب دست حمید قمری را گزید و او از گردونه رزم خارج شد.


🌠🌠🌠


زمستان سرد و یخبندان از راه رسیده بود. عباس نوریان -مسئول واحد دیده‌بانی- به همدان آمد و برای عملیات دیده‌بان‌ها را یکی یکی از خانه‌هایشان صدا کرد. شدیم هشت نفر؛ عباس نوریان، من، حسین رادنیا، رضا بهروزی، جمشید اسکندری، علی اسماعیلی، علیرضا نادری و حمید قمری.

   حمید قمری با دست مجروحش آمد و از همدان تا آن سوی مرز بانه توی کولاک و برف کنار بقیه بچه‌ها، پشت تویوتا نشست. وقتی وارد منطقه شدیم مثل گوشت یخی شده بودیم. همه نگران حمید قمری بودند و علیرضا نادری، که او هم مثل حمید جانباز بود و پدرش سال ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود. کار عباس نوریان خیلی سخت بود که از میان ما چه کسانی را به عنوان تیم‌های دیده‌بانی پیشنهاد و برای عملیات انتخاب کند. عباس‌آقا گفت: «قبل از تیم بندی استخاره کنیم». خودش قرآن را باز کرد، آیه «مِنَ المؤمِنینَ رجالٌ صدَقوا و ماعاهُدوا اهللَ عَلَیه فمِنهُم من قَضی نَحبَه و مِنُهم من ینتَظِروا و ما بَدَلوا تبدیلاً» از سوره احزاب آمد. این آیه تلنگری به همه بود که پیمان خون ببندیم. پارچه‌ای آوردیم و به رسم عملیات کربلای ۴ و ۵، اسامی‌مان را روی آن نوشتیم و با یک قطره خون جلوی اسم‌ها، شفاعتنامه را امضا کردیم. تکلیف همه را آیه مشخص کرده بود به مصداق این آیه گروهی به سر پیمان خود با خدا، به عهد خود وفا می‌کردند و به دیدار محبوب می‌رسیدند و گروهی باید در صف منتظران می‌ماندند و هیچ چیز عهد آنان را عوض نمی‌کرد. ما نمی‌دانستیم که جزء کدام گروه هستیم. گروه شهدا یا گروه منتظران شهادت، هر چه بود، همه از هم سبقت می‌گرفتند که در تیم بندی‌های اول باشند.

   تیم اول حمید قمری و حسین کشانی شدند و تیم دوم علیرضا نادری و علی اسماعیلی، عباس‌آقا اسم تیم‌ها را که گفت بهم برخورد و قهر کردم، به اعتراض گفتم: «آقای نوریان حمید قمری و علیرضا نادری هر دو جانبازند، علیرضا نادری فرزند شهید است تو چه جور آنها را انتخاب کردی!؟». عباس‌آقا هم حساب‌ها دستش بود. امّا اصرار و التماس علیرضا نادری و حمید قمری او را تسلیم کرد.

   تا شب عملیات با او قهر بودم و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که مرا صدا زد و گفت: «بهرام، برو وسائلت را بردار و بعنوان تیم اول، قبل از حمید قمری و علیرضا نادری برو». گفتم: «با کی؟». سربازی را معرفی کرد و همان شب بعد از خداحافظی با آن سرباز که اسمش را فراموش کردم، خودمان را به فرمانده گردان پیاده حضرت علی‌اکبر -حاج رضا زرگری- معرفی کردیم.


🌠🌠🌠


گام اول را تا تپه‌ای به نام شمشیری با گردان پیاده جلو رفتیم و برایشان آتش ریختیم. خط جدید در ارتفاعات مشرف به جاده و شهر ماووت به طرف سلیمانیه تثبیت شد. امّا ارتفاعی شبیه کله قندی دردست دشمن باقی ماند و از آن جا دردسر آغاز شد. 

   با طلوع آفتاب چند قبضه تیربار و دوشکار از روی کله قندی به طر ف ما تیراندازی کردند و آقای زرگری ازم می‌خواست با آتش خمپاره، خاموششان کنم. امّا خمپاره ایرانی برد و دقت کافی نداشت. همان را هم با سهمیه و محدودیت برایمان می‌فرستادند.

   عباس نوریان از سر شب مدام تذکر می‌داد که: «بهرام حواست باشد، مهمات کم است، تا می‌توانی صرفه‌جویی کن». از طرفی آقای زرگری سرم داد می‌کشید که: «دیده‌بان پس چکار می‌کنی؟»

   شرایط بدی بود و گلوله‌هایمان روی کله قندی نمی‌خورد و بر عکس دوشکاهای آنان روی ما قفل شده بود. آقای زرگری تصمیم گرفت چند نفر بسیجی را برای خاموش کردن دوشکاها بفرستد. آنها از خط جدا شدند امّا نرسیده به دوشکاها درو شدند. جلو آنان میدان مین بود.

   یک تخریبچی نوجوان داوطلب شد که جلو بیفتد و معبر بزند. جلو رفت امّا ده دقیقه نگذشته بود که روی مین رفت و پایش قطع شد. به حالت خمیده امّا سریع خودم را بالای سر او رساندم. با چفیه پایش را بستم و او را عقب آوردم. امّا تا خودرو برای انتقال او به عقب برسد، سفیدی چشمانش بالا آمد و خاموش شد.

   به دیدگاه برگشتم، آرزو داشتم حداقل یک قبضه خمپاره ۶۰ میلی‌متری کنارم بود تا دوشکا را می‌زدم با این دست تنگی، باطری بی‌سیم هم تمام شد و کاملا خلع سلاح شدیم. بهرام مبارکی -جانشین گردان پیاده- با بی‌سیم خودش به تطبیق آتش پیغام داد که این دیده‌بان‌ها باطری ندارند و خسته هستند و دو نفر دیگر جایگزین بفرستند.

   ساعتی بعد دیدم که علیرضا نادری و علی اسماعیلی از دامنه تپه به طرف ما می‌آیند. به صورت علیرضا نادری خیره شدم، درخشان و نورانی بود. به محض این که پا به دیدگاه گذاشت، گفتم: «علیرضا، تو اینجا شهید می‌شوی، هوای ما را هم داشته باش». کمی خوش و بش و شوخی کردیم، نسبت به وضعیت منطقه توجیه‌شان کردم و با کمکی‌ام به ماووت برگشتیم.

   در این فاصله حمید قمری و حسین کشانی را دیدم که به دیدگاه می‌رفتند. حمید اول دستکش‌ام را گرفت و بعد چکمه‌هایم را و بعد کلاه پشمی‌ام را. گفتم: «حمید خبرهایی است؟». گفت: «بیخود حرف نزن». بوسیدمش و رفتند.

   نمازش مغرب و عشا را که خواندم. خسته و کوفته، دراز کشیدم و خوابم برد که یکی با داد و فریاد می‌گفت: «بهرام حافظی کیه؟»

مثل جن‌زده‌ها از خواب پریدم و گفتم: «منم»

گفت: «عباس نوریان از تطبیق، پیغام داده که برگردی خط»

پرسیدم: «همین دو، سه ساعت پیش، دو تا دیده‌بان به خط رفتند»

جواب داد: «هر دو شهید شدند یک خمپاره آمده خورد وسطشان».

   تردید کردم که به خط بروم یا به مقر گردان ادوات در اردوگاه شهید شکری‌پور. راه دوم را انتخاب کردم چون فکر می‌کردم که با شهادت علیرضا نادری و علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی جای خالی آن دو را پر کرده‌اند. وسیله نبود، چند کیلومتری توی برف و کولاک پیاده با آن سرباز رفتیم. هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. پشیمان شدم که چرا به خط برنگشتم تا بالاخره دم صبح، پس از چند ساعت به مقر گردان رسیدیم. از دور پرده‌ای سفید میان آن همه برف، خودنمایی می‌کرد به چشمم آمد. ولی متن آن را نمی‌توانستم بخوانم. به چادر دیده‌بان‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شدم، بچه‌ها دم چادر ماتم زده، نشسته بودند، پاهایم گرفت و سرد بود، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم، چشم به پرده دوختم خبر شهادت علیرضا نادری، علی اسماعیلی، حمید قمری و حسین کشانی را نوشته بود.


شناسنامه خاطره

راوی: بهرام حافظی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، جبهه ماووت، عملیات بیت‌المقدس ۲، زمستان ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۲۴


کتاب---------------------

       بچه‌هایی مَمّدگِره

چهار دیده‌بان شهید

  • ۹۷/۰۲/۲۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی