بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روز چهارم گردان حضرت اباالفضل و همرزمان قدیمی‌ام از آبادان به چارزبر رسیدند.
   عطر نام و یاد حضرت اباالفضل جانم را جلا می‌داد. جوانی و شیرین‌ترین دوران زندگی‌ام با آنان گره خورده بود و اینجا اولین جبهه‌ای بود که پای همراهی با آنان را نداشتم.
   با همه خستگی و درد و زخم پا سعی کردم خودم را سرحال نشان دهم. هنگام خداحافظی به بچه‌های گردان گفتم: «شما که مقابل صدام و عدنان خیرالله کم نیاوردید. جنگیدن با یک مشت دختر و پسر منافق برایتان زنگ تفریح است.»
   گردان را حاج مهدی ظفری جلو برد. آنها عملیات تعاقب را برای ضربه زدن و انهدام آخرین نفرات منافقین انجام دادند و تعدادی اسیر گرفتند که بیشترشان زن بودند. یکی از آنها از ناحیه انگشت پا مجروح بود و ناله می‌کرد. پرسیدم: «از کجا آمده‌ای؟»
   گفت: «از آلمان»
   اسم آلمان که آمد یاد اذیت و آزار منافقین افتادم.

 

سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی


   به بچه‌های بهداری گفتم زخمش را پانسمان کردند و گفت: «ما سه چهار روز پیش با شوهرم از فرانکفورت با یک پرواز به بغداد آمدیم و به سازمان پیوستیم. فکر می‌کردیم ظرف سه روز به تهران می‌رسیم.» 
   صبح روز پنجم همه بی‌سیم‌ها خبر از انهدام کامل نیروهای منافقین در تمام مسیرها می‌دادند. با یک جیپ فرماندهی و چند بی‌سیم‌چی‌ به سمت تنگه حرکت کردیم. بچه‌ها خودروهای سالم را عقب می‌آوردند و بولدوزرها، ادوات سوخته روی جاده را کنار می‌زدند. کیپ تا کیپ جنازه ریخته بود.

 

 


   هرچه جلوتر می‌رفتیم بر کثرت اجساد دختران و پسران افزوده می‌شد. منافقین پل زیر جاده آسفالت را برای تخلیه مجروحین و جمع‌آوری اجسادشان در حین نبرد انتخاب کرده بودند. بوی تعفن اجساد باد کرده و سوخته دماغ را می‌آزرد.

 


   از گردنه حسن‌آباد عبور کردیم و به شهر اسلام‌آباد رسیدیم. یکی از اقوام خود را در خیابان دیدم که در ایام حضور سه روزه منافقین در شهر با لباس مبدّل تردد می‌کرد. او را گرفته بودند، کردی بلد بود و گفته بود که دامادشان در اسلام‌آباد زندگی می‌کند.
   فامیل ما از غارت اموال مردم در روز اول حضور منافقین تعریف می‌کرد و از اعدام‌های دسته جمعی و کشتار سربازان و رزمندگان مجروح در بیمارستان شهر.
   از اسلام‌آباد به کرند و سرپل‌ذهاب رفتیم. مردم آواره کوه و بیابان شده بودند به خانه‌هایشان برمی‌گشتند. و تعدادی از منافقین در حین فرار به اسارت همین مردم درآمده بودند.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۲۰ و ۷۲۱

  • ۰
  • ۰

میلاد حضرت امام موسی بن جعفر علیه‌السلام 

امام هفتم شیعیان مبارک باد

 

​​​​​​حضرت امام موسی بن جعفر علیه‌السلام

 

 

جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی 
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی 

 

تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی 

 

اثر کرده دعایت در زنی آوازه‌خوان حتی 
و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی 

 

مبادا آن که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت
 غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی 

 

به ضربِ تازیانه روزه‌ات را باز‌ می‌کردند 
تو اما قبلِ افطارت نگهبان را دعا کردی

 

 

  • ۰
  • ۰

از شب سوم تا صبح نیروهای کمکی بیشتر شد. محسن رضایی فرمانده کل سپاه در یک روستا نزدیک اسلام‌آباد مستقر بود و با همکاری سایر فرماندهان برای ادامه عملیات برنامه‌ریزی می‌کرد.
   رسیدن نیروهای تازه نفس مثل رسیدن آب به ریشه‌های تشنه گیاه بود و این فرصت را به نیروهای درگیر و خسته در جلو می‌داد که به عقب بیایند و با گردان‌های جدید تعویض شوند.
   همزمان گردان ۳۰۰ نفره‌ایی که از شهرستان بهار طی دو روز جمع شده بودند آماده عزیمت به خط شدند. یکی از کشاورزان با داس آمده بود. بچه‌های ستاد اسم این گردان را گردان برزگران گذاشتند. گردان ۱۶۰ یا همان گردان برزگران به تنگه رفتند و جایگزین یکی از گردان‌ها شدند و به محض رسیدن به خط جنگ تن به تن با منافقین آغاز شد.
نبرد در تنگه مرصاد در روز سوم به اوج خود رسید. ثقل نبرد در اطراف تلمبه‌خانه و در سمت چپ جاده و نرسیده به گردنه حسن‌آباد بود.
   نیروهای منافقین عملاً به دو محور تقسیم شده بودند. محوری که می‌خواست ارتفاعات زبر اول اول سمت چپ را دور بزند و محوری که در دشت و کفی کنار تلمبه‌خانه می‌جنگیدند تا مانع نفوذ و عبور نیروهای ما به گردنه حسن‌آباد شوند.
   گردان ۱۶۰ تا ظهر روز سوم، سه شهید دادند ولی تلفات سنگینی به منافقین وارد کردند و مقابل پاتک‌های آنان ایستادند.
   بعدازظهر گردان قاسم‌بن‌الحسن -۱۵۳- از آبادان رسید. فرمانده گردان مهدی ملکی و جانشینش فرحبخش نورعلی بود. آنها می‌گفتند که برای رسیدن به چارزبر سختی زیادی را متحمل شده‌اند. ابتدا از مسیر پلدختر به اسلام‌آباد آمده بودند ولی چون منطقه آلوده بوده، فرماندهان سپاه که عقبه منافقین را از اسلام‌آباد بسته بودند مجبورشان کردند که برگردند و از مسیر نهاوند به کرمانشاه بیایند.
   این گردان عازم ارتفاعات زبر اول سمت چپ شد. یعنی همان جایی که فشار دشمن تلفات زیادی از ما گرفته بود. آنها به درستی نمی‌دانستند که منافقین تا کجای ارتفاع بالا آمده‌اند.

   بعدها فرحبخش نورعلی جانشین این گردان برایم تعریف می‌کرد که: «مهدی ملکی از من خواست که از خط‌الراس کوه کمی پایینتر بروم و اگر نیروهای دشمن نبود، بچه‌ها را جلو بکشم. چپ و راست را خوب نگاه کردم خبری از منافقین نبود و من غافل بودم که آنها زیر ارتفاع هستند. اسلحه را بلند کردم و با علامت دادن خواستم به بچه‌ها بفهمانم و بگویم خبری نیست و می‌توانید جلو بیایید که تیری به دستم خورد. احساس کردم دستم قطع شده است. اسلحه افتاد و رگم پاره شد. رگ دستم را گرفتم و خواستم که برگردم، تیر دیگری به کمرم خورد ولی با این دو جراحت خودم را بالا کشیدم و به بچه‌ها گفتم آنها زیر پای ما هستند. بلافاصله روی خط‌الراس مستقر شدند و درگیری آغاز شد. از همه طرف تیر می‌آمد. حتی با پدافند هوایی ۲۳ میلی‌متری ما را می‌زدند. آن روز تا غروب ۴۳ شهید دادیم که مهدی ملکی یکی از آنها بود.»
 

سردار شهید مهدی ملکی

 

   مقاومت جانانه گردان قاسم‌بن‌الحسن اگر چه با تلفات سنگینی همراه بود اما دشمن از تلاش دوباره برای دور زدن و بالا آمدن روی ارتفاع سمت چپ ما مایوس شده و به عقب‌تر برگشت. عقبه‌ای که عمق آن با هلی‌برن نیروهای خودی به طور کامل بسته شده بود و منافقین در یک کیسه سر و ته بسته افتادند که نه راه پس داشتند و نه راه پیش.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۷ تا ۷۱۹

 

سردار شهید مهدی ملکی و یارانش

سردار شهید مهدی ملکی و یارانش 

  • ۰
  • ۰

 

 عید با شکوه ولایت مبارک باد 

به گواه پیامبر

به گواه پیامبر

حضرت امام خامنه‌ای مدظله‌العالی

«معیارهای متعددی در اسلام، معیار برگزیدگی و برتری است، از علم و تقوا و انفاق و ایثار و جهاد و بقیه‌ی معیارها، یکی یکی با امیرالمؤمنین تطبیق می‌کند... پیغمبر اکرم درباره‌ی امیرالمؤمنین طبق نقل همه‌ی مسلمانان -شیعه و سنی- می‌فرمود: «أنا مَدینَةُ العِلم و عَلىٌّ بابُها»، از این بالاتر چه شهادتی؟... کیست که بتواند این چیزها را در علی بن ابی‌طالب (علیه‌السّلام) انکار کند؟»
 ۱۳۸۸/۰۹/۱۵

 

الحمدلله الذی جعلنا

 

  • ۰
  • ۰

از ساعت ۷ صبح روز چهارم مردادماه دور تازه‌ای از حملات جنگنده‌ها و هلیکوپترهای خودی آغاز شد و منافقین مجبور شدند به جای آرایش قبلی روی جاده، آرایش دشتبانی بگیرند. و از هر شیار و عارضه طبیعی برای نزدیک شدن ارتفاعات استفاده کنند. نیروهای گردان حضرت علی‌اکبر در محور سمت چپ جاده جلوتر از بقیه نیروها بودند.
   بهرام مبارکی فرمانده این گردان آنقدر جلو رفته بود که با منافقین جنگ تن به تن می‌کرد. حوالی ظهر از طریق بی‌سیم فهمیدم که او و تعدادی از نیروهایش به محاصره منافقین درآمده‌اند و بهرام مبارکی از ناحیه شکم تیر خورده و او را زیر یک درخت گذاشته‌اند. 
   پرسیدم: «چرا انتقالش نمی‌دهید؟» 
   گفتند: «ممکن نیست، خیلی جلو رفته، چند نفر دیگر کنار او مجروح‌اند.»
   برای دقایقی تماس قطع شد. با بی‌سیم با هر کدام از نیروهای بهرام مبارکی حرف می‌زدم، طفره می‌رفتند و جواب نمی‌دادند. آخرش یکی از آنها پشت بی‌سیم به گریه گفت: «منافقین آمدند بالای سر مبارکی و با سرنیزه شکمش را پاره کردند.»

 

سردار شهید بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام


   شهادت مظلومانه فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر، اندوه عمیقی را بر چهره بچه‌هایش نشاند. هرکس که به عقب می‌آمد از مظلومیت او حرف می‌زد. بیشترشان گریه می‌کردند.
   عصر روز دوم، سه فروند هواپیمای عراقی ظاهر شدند. حالا آنقدر نیروی خودی در دشت و کوه پراکنده بودند که اگر هرجا بمب فرود می‌آمد تلفات سنگینی از ما می‌گرفت. ناگهان خبر رسید که هواپیماها به اشتباه بمب‌هایشان را داخل ستون منافقین ریختند و از معرکه گریختند.
   وقتی این خبر را شنیدم به اطرافیان گفتم: «این بمب‌ها نشانه آتش قهر و عذاب الهی هستند و تقدیر خداوند چنین است که منافقین مزد جنایتشات را از بعثی‌های کافر بگیرند.»

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۶ و ۷۱۷

 

سردار شهید بهرام مبارکی و یارانش

سردار شهید بهرام مبارکی و یارانش

  • ۰
  • ۰

سنگر ستاد لشگر در اردوگاه شهید شهبازی در چارزبر قرارگاه تاکتیکی شده بود. حاج محسن ترکاشوند که قبلاً فرمانده گردان بود، در تنگه مسئولیت محور را به عهده داشت و با پاتک‌های منافقین مقابله می‌کرد. 
   من در ستاد کنار بی‌سیم‌ها و بی‌سیم‌چی‌ها بودم. بچه‌های مخابرات شنود می‌کردند و صدای منافقین را از پشت بی‌سیم می‌شنیدم.

   عصر روز اول، اوج بمباران هواپیماها و هلیکوپترهای خودی بود. آنها زحمت نیروهای پیاده و خسته را کم می‌کردند و هر بار که بالای آسمان چارزبر ظاهر می‌شدند. منافقین پشت بی‌سیم تکرار می‌کردند: «طوفانی شد، طوفانی شد»
   گاهی صدای جیغ و داد زدنها پشت بی‌سیم بلند می‌شد و به فارسی فحش و ناسزا می‌گفتند و تکیه کلامشان «پاسداران دجّال» بود. گاهی بچه‌های مخابرات تعصبی می‌شدند وقتی می‌دیدند که آنان به حضرت امام ناسزا می‌گویند، می‌خواستند جوابشان را بدهند. می‌گفتم: «بچه‌ها ما مثل آنها نیستیم. حواستان باشد حرف بی‌ادبانه‌ای نزنید.» 
   یکی، دو بار گوشی بی‌سیم را گرفتم و گفتم: «مطمئن باشید حتی یک نفرتان زنده از تنگه عبور نخواهید کرد. اینجا قتلگاه شماست. پوستتان را می‌کنیم.»
   تب و تاب انفجارها کمی فروکش کرد. پاهایم را درآوردم که هوا بخورد و روی زخم خشک شود. همانجا پس از دو شبانه‌روز خوابم برد.
   کسی تکانم داد و بیدار شدم. دو پاسدار و یک راننده بودند که نمی‌دانستم از طرف چه کسی آمده‌اند؟ آنها ماموریت داشتند با یک پیکان سفید گِل مالی شده مرا از اردوگاه به کرمانشاه ببرند. هرچه اصرار کردند نپذیرفتم و استدلالم این بود اگر اینجا را بگیرند کرمانشاه را می‌گیرند. پس اینجا با کرمانشاه یا همدان فرقی نمی‌کند.
   یکی از پاسداران گفت: «حاج‌آقا اگر شما با این وضعیت گیر بیفتید؟!»
   گفتم: «من با بقیه فرقی ندارم.»
   این فکر به ذهن خیلی‌ها از جمله همسرم در نهاوند خطور کرده بود که اگر دشمن تنگه را دور بزند وارد اردوگاه خواهد شد و من اسیر.

 

سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی

سردار جانباز حاج میرزامحمد سلگی


   دم غروب پاهایم را پوشیدم و به پیک موتوری ستاد گفتم: «به تنگه می‌رویم.» موتور تریل بهترین وسیله برای پیمودن فاصله کوتاه اردوگاه تا تنگه بود و بر خلاف صبح، آنقدر نیرو برای پیوستن به خط آمده بودند که دردسر زیادی کشیدیم تا از بین آنها گذشتیم و به خاکریز میانه تنگه در زبر دوم رسیدیم. چپ و راست از لب جاده تا بالای ارتفاع پر از نیرو بود. به پیک گفتم: «از راه باریک کنار خاکریز رد شو و به زبر اول برو» که کسی فریاد زد: «کجا می‌بری سلگی را؟»

 

سردار شهید حاج حسین همدانی

سردار شهید حاج حسین همدانی


   باورم نمی‌شد، حاج حسین همدانی بود که پس از خداحافظی با من به تنگه آمده بود.
   گفتم: «می‌روم جلو»
   گفت: «برگرد حالا که کرمانشاه نرفته‌ای اینجا بمان.»
   متوجه شدم که آن پیکان سفید را حاج حسین همدانی فرستاده بود و آنها از قرارگاه آمده بودند، خوشحال شدم که برگشته‌ام.
   کنار او و چند فرمانده دیگر ماندم. باورم این بود که آن فوج ملائکی که خداوند وعده فرستادنشان را در قرآن داده، اینها هستند.
   برای دیدن انبوه جنازه‌های دختران و پسران در چپ و راست جاده، نیاز به دوربین نبود. کیپ تا کیپ از جلو خاکریز تا دهنه تنگه تا جایی که چشم کار می‌کرد خودروها و ادوات منافقین به ردیف روی جاده سوخته بودند و راه جاده را به طور کامل بسته شده بود و آنان برای رد شدن از چارزبر جز گرفتن ارتفاعات یا دور زدن آنها، راه دیگری نداشتند.
   چارزبر کانون توجه تمام مسئولین کشور و فرماندهان بزرگ دفاع مقدس شده بود. همه یا در کرمانشاه بودند یا حتی مثل مصطفی ایزدی فرمانده نیروی زمینی سپاه تا تنگه آمده می‌آمدند. 

سردار شهید نورعلی شوشتری

سردار شهید نورعلی شوشتری

 

   نورالله[نورعلی] شوشتری فرمانده قرارگاه نجف و عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس در کرمانشاه بودند و یگان‌ها را از جنوب و شمال غرب به این طرف می‌کشاندند و برای هلی‌برن نیرو پشت گردنه حسن‌آباد برنامه‌ریزی می‌کردند. با حضور نیروهای تازه وارد، ارتفاعات سمت راست و چپ تنگه بیش از پیش تقویت شد. یکی دو گردان ما به عقب آمدند و گردان مسلم بن عقیل (۱۵۱) به کمک محور میانی جاده رفت.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۳ تا ۷۱۶

  • ۰
  • ۰

روزگار رهایی

 

 سالروز میلاد با سعادت 

 

 حضرت امام هادی علیه‌السلام 

 

 و بازگشت آزادگانِ سرافراز 

 

 به وطن عزیزمان مــبارک باشد. ان‌شاءالله 

 

 

 

 

گرچه در ظاهر اسیر، اما
چو مرغان رها بودید
گرچه در ظاهر اسیر، اما
چو مرغان رها بودید
کی تواند شیر را روباه
در بند آورد هیهات
در حقیقت زائران کربلا بودید
در حقیقت زائران کربلا بودید
جسمتان گرچه در بند زنجیر
جان دشمن اسیر شما بود
در شب غربت سرد زندان
یادتان ذکر یاد خدا بود
یادتان ذکر یاد خدا بود
عاقبت عمر ظلمت سر آمد 
یوسف از قعر زندان بر آمد 
یوسف از قعر زندان بر آمد 
روز دیدار یعقوب جان شد
یوسف از جمله آزادگان شد
یوسف از جمله آزادگان شد
یک طرف گریه شوق 
یک طرف شوق لبخند
یک طرف جان نمک سود
یک طرف شکّر و قند
نقل و شربت، بوی اسپند 
شیر مردان افتاده در بند
به خاک وطن پا نهادند
وعده‌های خدایی مبارک 
روزگار رهایی مبارک

وعده‌های خدایی مبارک

روزگار رهایی مبارک
یک طرف گریه شوق 
یک طرف شوق لبخند
یک طرف جان نمک سود
یک طرف شکّر و قند
نقل و شربت، بوی اسپند 
شیر مردان افتاده در بند
به خاک وطن پا نهادند
وعده‌های خدایی مبارک 
روزگار رهایی مبارک

وعده‌های خدایی مبارک

روزگار رهایی مبارک

  • ۰
  • ۰

هنوز کمتر از یک ساعت از رفتن سرهنگ صیاد شیرازی گذشته بود که اولین هواپیمای خودی در آسمان ظاهر شد. هواپیما از نوع شکاری و اف ۵ بود که از پایگاه دزفول برخاسته بود و اولین بمب‌ها روی ستون خودروهای منافقین فرود می‌آمد. 
   نماز ظهر را که خواندم دوباره صدای هلیکوپتر آمد. صدا از سمت عقب بود و همان هلیکوپترهای کبری که سرهنگ صیاد شیرازی نوید آمدن‌شان را داده بود. آنها در ارتفاع پایین یکی یکی به تنگه نزدیک می‌شدند. راکت‌هایشان را شلیک می‌کردند و برمی‌گشتند.
   دقایقی بعد هلیکوپتر ۲۱۴ به سمت اردوگاه آمد. آسمان اردوگاه در بُرد موشک‌ها و پدافند منافقین بود، سه موشک به طرف هلیکوپتر شلیک شد ولی خدا خواست که ۲۱۴ سالم بنشیند.
   این دفعه سرهنگ صیاد شیرازی، حاج حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس را آورده بود. وقتی او را دیدم انگار بار بزرگی از روی دوش من برداشته‌ شد. احساس کردم با حضور او دیگر من کاری ندارم. این احساس را بارها در کنار حاج حسین تجربه کرده بودم. اصلاً دیدنش خستگی را از تنم به در کرد. هنوز او را فرمانده خودم می‌دانستم، گفتم: «حاج‌آقا، چه به موقع رسیدی» و گزارش دادم.

 

شهیدان حسین همدانی و علی صیاد شیرازی در عملیات مرصاد

 

   آنها با ۲۱۴ همه چیز را از بالا دیده بودند و اطلاعات‌شان کمتر از از من نبود و ادامه دادم: «من مثل گذشته شاگرد و مرید شما هستم. حالا که آمدی خودت سکان فرماندهی را بدست بگیر.»
   گفت: «حاج میرزا محمد، شما فرمانده دارید. فرمانده شما آقای سالکی است. من از طرف قرارگاه قدس آمده‌ام و نمی‌خواهم در کار لشگر دخالت کنم.»
   حاج حسین همدانی فرد نکته سنج و باهوشی بود، از طرفی آمده بود که وضعیت تنگه را سر و سامان بدهد و از طرفی مقید به مسائل اخلاقی در حوزه فرماندهی بود. به هر صورت پختگی و تجربه‌اش گره‌های بزرگی را باز کرد. اول با استانداری کرمانشاه و همدان تماس گرفت و چون از بالا دیده بود که مسیرها به دلیل حجم زیاد خودروها و مردم آواره شلوغ و بسته است خواست پلیس راه‌های استان‌های کرمانشاه و همدان بگویند که راه را برای رسیدن گردان‌های رزمی و امکانات پشتیبانی باز کنند.
   با خودم گفتم ببین حاجی از کجا وارد می‌شود و از چه نقطه‌ای کار را شروع می‌کند؟!
   او لحنی جدی و جسورانه داشت. وقتی تماس تمام شد گفتم: «به خدا شما به موضوعاتی فکر می‌کنید که صد سال دیگر به فکر امثال من نمی‌رسد». چیزی نگفت و در تماس بعدی با قرارگاه و لشگرهای تحت امرش تماس گرفت و گفت: «باید راه‌شان از پشت گردنه حسن‌آباد بسته شود.»
او پس از هماهنگی ها رفت و من حدس زدم به کرمانشاه برمی‌گردد و نگفت که به خط و منطقه درگیری داخل تنگه می‌رود.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۰ تا ۷۱۲

  • ۰
  • ۰

گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و احداث خاکریز داخلی تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: «جناب سرهنگ بچه‌ها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی هم ندارم.»
   سرهنگ صیاد هنوز متوجه پاهای من نبود چون ایستاده بودم. نقشه‌ای را از داخل هلیکوپتر آورد و روی زمین پهن کرد. تا آنچه را که از آسمان دیده بود توضیح دهد. وقتی نشستم پاهای مصنوعی‌ام را دراز کردم، پرسید: «برادر سلگی پاهایت؟»

 

سردار جانباز حاج میرزامحمد سُلگی


   خندیدم و گفتم: «نزدیک یک سال از جبهه دورم کرد.»
   گفت: «من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. تراکم آنها جلو و در حدفاصل گردنه حسن‌آباد تا چارزبر است. عقب‌تر از حسن‌آباد، تا اسلام‌آباد تعدادی خودرو به شکل پراکنده و محدود روی جاده است. و عقب‌تر از اسلام‌آباد خبری نیست. و بچه‌های شما را هم پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم.»
   سپس سرهنگ صیاد با بی‌سیم هلیکوپتر با پایگاه هوایی دزفول و همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. هنگام خداحافظی گفت: «اینجا کمین گاه خداست، این تنگه جهنم منافقین در این دنیا خواهد شد.»

 

جهنم منافقین


   هلیکوپتر برخاست و رفت. پیش از نماز با فرمانده لشگر در جنوب تماس گرفتم و ضمن ارائه گزارش از او خواستم که گردان‌های حضرت اباالفضل و قاسم‌بن‌الحسن را از جنوب به چارزبر بفرستد. او قول مساعدت داد و گفت که تا فردا خودش هم می‌آید.
   هنوز گوشی دستم بود که زلزله به تن سنگر افتاد و اطراف اردوگاه بوسیله هواپیماهای عراقی بمباران شد. به فکر هلیکوپتر سرهنگ صیاد شیرازی بودم که آیا سالم برگشته یا نه.
   از سنگر ستاد بیرون آمدم. توده‌های سیاه انفجار از روی ارتفاعات بالا می‌رفت و تنها ضدهوایی ۲۳ میلی‌متری ما به سمت میگ‌ها شلیک می‌کرد. هواپیماها دست بردار نبودند، دقایقی بعد ماهیدشت را که عقب‌تر از اردوگاه به طرف کرمانشاه بود، بمباران کردند. جایی که توپخانه خودی قرار داشت.
   عزم تنگه کردم که حوادث را از نزدیک ببینم که چند اتوبوس از شهرستان‌های اسدآباد و بهار همدان سر رسیدند. حدود دو گردان کامل بسیجی که از کشاورزان و دانش‌آموزان تشکیل شده بود و فرماندهی گردان بهار -۱۶۰- را خلیل افشار به عهده داشت.
   هنوز اوایل مردادماه بود و فصل کشاورزی در مزارع بود و آمدن کشاورزان که همیشه نیمه دوم سال را برای حضور در جبهه انتخاب می‌کردند، برایم تازگی داشت. تقریباً تمام آنها ظرف یک شبانه‌روز جمع شده بودند و بسیاری از آنان پایشان تا آن زمان به جبهه باز نشده بود.
   یکی از کشاورزان که اصرار می‌کرد سریعتر به تنگه برود، می‌گفت: «من محصولم را به خدا سپرده‌ام و آمده‌ام تا جانم را در راه خدا قربانی کنم. به من اسلحه بدهید». گردان بچه‌های اسدآباد را محمد خزائی فرماندهی می‌کرد و معاونش محمدکاظم سعیدی بود.
   این دو گردان به نسبت گردان‌های قبلی از امکانات بهتری برخوردار بودند. سر و صدای تیراندازی را جلوتر از اردوگاه می‌شنیدند و نگاهشان پرسان و دلشان برای رفتن به خط بی‌قرار بود. محمدکاظم سعیدی معاون گردان زهیر -۱۵۹- فرماندهی خوش‌رو، آرام و با یک لبخند همیشگی بود، پرسید: «یعنی حاج میرزا، راستی راستی دشمن تا این نزدیکی آمده است؟!»
   گفتم: «آره»
   پرسید: «کجا هستند؟»

   گفتم: «پشت این کوه‌ها و در دشت مقابل تا گردنه حسن‌آباد ولو شده‌اند، شعارشان رهایی خلق است. توسط ارتش آزادی بخش ایران.»
   به کنایه گفت: «چه ارتش آزادی بخشی که برای آزادی کشاورزان و کشاورز زادگان می‌جنگند، کورند نمی‌بینند که همه نیروهای ما یا کشاورزند یا کشاورز زاده؟!»
   مدتی بود که خنده روی لبم خشکیده بود ولی از تعبیرش خوشم آمد و به سیاق خودش جواب دادم که: «تا به خرمن جایتان نرسیدهاند و داس را از دست‌تان نستاندهاند، بروید و روی قله سمت راست تنگه مستقر شوید.»
   جنگ ۸ ساله، آخرین روزهای خود را می‌گذراند. اما نیروهای تازه نفس آنچنان به چارزبر می‌آمدند که انگار اولین روز جنگ است. تا قبل از ظهر نیروهایی از سایر شهرستان‌های استان همدان و سایر استان‌ها رسیدند و صحنه به یکباره عوض شد.
   از جلو خبر رسید که منافقین تا نزدیک تنگه آمده‌اند ولی ناکام مانده‌اند و حتی یکی از جیپ‌های ۱۰۶ آنها خودش را به خاکریز اول زده‌اند و تمام نفراتشان کشته شده‌اند.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۶ تا ۷۰۹

  • ۰
  • ۰

ساعت ۸ صبح برگشتم و سر جاده حدود ۸۰ نفر را دیدم که با لباس سبز سپاه وارد تنگه شدند.

 

تنگه مرصاد


   آنها چشمشان به من هنوز روی برانکارد خوابیده بودم افتاد، فکر می‌کردند که مجروح هستم و به عقب می‌روم. از روی برانکارد بلند شدم و گفتم: «میرزامحمد سلگی رئیس ستاد لشگر انصارالحسین هستم، شما از کجا آمده‌اید؟»
   گفتند: «از کرمانشاه»
   گفتم: «بچه‌های ما چپ و راست تنگه را بسته‌اند. روی جاده هم خاکریز زدیم. دشمن گیج و سردرگم است.» و موقعیت منافقین را تا آنجا که می‌توانستم برایشان گفتم. اما خیلی جای درنگ نبود. هم آنها عجله داشتند و هم من، لذا به راهم ادامه دادم. هرچه عقب می‌رفتم نیروهایی را می‌دیدم که پیاده یا با خودرو خودشان را به تنگه می‌رساندند. آنها از تیپ قائم سمنان بودند.
   به ستاد که رسیدم حدود ده، دوازده نفر از بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله از اردوگاه کوزران آمده بودند و از ما مهمات می‌خواستند. 
   گفتم: «من به نیروهایم گفته‌ام باید مهمات را از دست دشمن بگیرید.»
   تهرانی‌ها نیز دست خالی برگشتند.
   حالا داخل اردوگاه و کنار چادرهایی تقریباً خالی از نیرو، خمپاره‌های منافقین منفجر می‌شد و نشان می‌داد که خودشان را برای یک جنگ تمام عیار آماده می‌کنند. در این فاصله یکی دو بار با بی‌سیم با فرمانده گردانی که در پیشانی درگیر بودند تماس گرفتم. بهرام مبارکی و عباس زمانی می‌گفتند: «مقابل‌شان ایستاده‌ایم فقط مهمات کم داریم.»
   و می‌گفتند که: «منافقین در دشت پراکنده شده‌اند و می‌خواهند چپ و راست تنگه را دور بزنند.»
   به بهرام مبارکی گفتم: «شما یکی دو گروهانتان دست نخورده، جلوتر بروید و در دشت - حدفاصل چارزبر و تنگه حسن‌آباد - داخل بشوید و آنها را دور بزنید» و همین شد. مبارکی خودش یک گروهان را برداشت و جلوتر رفت. 
   ساعت ۹ شد با وجود این‌که پاهایم گِز گِز می‌کردند و از لای پای مصنوعی‌ خونابه و چرک بیرون می‌ریخت، اما چشمانم گرم خواب شد. دو شبانه‌روز بود که دقیقه‌ای نخوابیده بودم. پلک‌هایم بسته بود که یک پیک آمد و خبر داد که راننده لودر خاکریز داخل تنگه را دوجداره کرد.
   از بسته شدن تنگه آسوده خاطر شدم. اما نگران تمام شدن مهمات و کم شدن نیروها در منطقه درگیری بودم. قید استراحت را زدم و از ستاد بیرون آمدم و دیدم بالای آسمان چند فروند هواپیمای عراقی می‌چرخند ولی بمباران نمی‌کنند. 
   هواپیماها که رفتند صدای هلیکوپتر آمد. گفتم: «خدایا خودت کمک کن، ما تمام توان‌مان این بود». پای رفتن نداشتم اصلاً نیرویی دور و برم نبود که بگویم عراقی‌ها می‌خواهند با هلیکوپتر پشت اردوگاه پیاده شوند و تنگه را از عقب برای منافقین ببندند. با اینکه در روز گذشته تمام هم و غم من برنامه‌ریزی برای مقابله با عملیات هلی‌برن دشمن بود اما کمبود نیرو مجبورم کرده بود که حتی پیرمردهای تدارکات و نیروهای خدماتی را به جلو بفرستم. فقط عده قلیلی از خدمه های توپخانه و ادوات آنجا بودند که قبضه‌هایشان را برای اجرای آتش منحنی آماده می‌کردند.
   صدای هلیکوپتر نزدیک‌تر شد. حسی مشابه آن روز که هلیکوپترهای عراقی‌ در جاده ام‌القصر بالای سرمان می‌چرخیدند، در من تازه شد.

 

سردار شهید علی صیاد شیرازی


   ناگهان دیدم هلیکوپتر از نوع ۲۱۴ و خودی است داشتم بال در می‌آوردم. هلیکوپتر پایین آمد و در محوطه جلو ستاد نشست. پروانه هلیکوپتر که از چرخش ایستاد قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش، در پوست خود نمی‌گنجیدم. مرا از سال‌های دور و عملیات‌های والفجر و قادر خیلی خوب می‌شناخت و هنوز اسم کوچکم را فراموش نکرده بود. خودش تنها بود و از فرماندهان ارتش و سپاه همراه او نبود.
   پرسید: «حاج میرزا چه خبر؟»

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۰۳ تا ۷۰۶