بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

هنوز کمتر از یک ساعت از رفتن سرهنگ صیاد شیرازی گذشته بود که اولین هواپیمای خودی در آسمان ظاهر شد. هواپیما از نوع شکاری و اف ۵ بود که از پایگاه دزفول برخاسته بود و اولین بمب‌ها روی ستون خودروهای منافقین فرود می‌آمد. 
   نماز ظهر را که خواندم دوباره صدای هلیکوپتر آمد. صدا از سمت عقب بود و همان هلیکوپترهای کبری که سرهنگ صیاد شیرازی نوید آمدن‌شان را داده بود. آنها در ارتفاع پایین یکی یکی به تنگه نزدیک می‌شدند. راکت‌هایشان را شلیک می‌کردند و برمی‌گشتند.
   دقایقی بعد هلیکوپتر ۲۱۴ به سمت اردوگاه آمد. آسمان اردوگاه در بُرد موشک‌ها و پدافند منافقین بود، سه موشک به طرف هلیکوپتر شلیک شد ولی خدا خواست که ۲۱۴ سالم بنشیند.
   این دفعه سرهنگ صیاد شیرازی، حاج حسین همدانی معاون عملیاتی قرارگاه قدس را آورده بود. وقتی او را دیدم انگار بار بزرگی از روی دوش من برداشته‌ شد. احساس کردم با حضور او دیگر من کاری ندارم. این احساس را بارها در کنار حاج حسین تجربه کرده بودم. اصلاً دیدنش خستگی را از تنم به در کرد. هنوز او را فرمانده خودم می‌دانستم، گفتم: «حاج‌آقا، چه به موقع رسیدی» و گزارش دادم.

 

شهیدان حسین همدانی و علی صیاد شیرازی در عملیات مرصاد

 

   آنها با ۲۱۴ همه چیز را از بالا دیده بودند و اطلاعات‌شان کمتر از از من نبود و ادامه دادم: «من مثل گذشته شاگرد و مرید شما هستم. حالا که آمدی خودت سکان فرماندهی را بدست بگیر.»
   گفت: «حاج میرزا محمد، شما فرمانده دارید. فرمانده شما آقای سالکی است. من از طرف قرارگاه قدس آمده‌ام و نمی‌خواهم در کار لشگر دخالت کنم.»
   حاج حسین همدانی فرد نکته سنج و باهوشی بود، از طرفی آمده بود که وضعیت تنگه را سر و سامان بدهد و از طرفی مقید به مسائل اخلاقی در حوزه فرماندهی بود. به هر صورت پختگی و تجربه‌اش گره‌های بزرگی را باز کرد. اول با استانداری کرمانشاه و همدان تماس گرفت و چون از بالا دیده بود که مسیرها به دلیل حجم زیاد خودروها و مردم آواره شلوغ و بسته است خواست پلیس راه‌های استان‌های کرمانشاه و همدان بگویند که راه را برای رسیدن گردان‌های رزمی و امکانات پشتیبانی باز کنند.
   با خودم گفتم ببین حاجی از کجا وارد می‌شود و از چه نقطه‌ای کار را شروع می‌کند؟!
   او لحنی جدی و جسورانه داشت. وقتی تماس تمام شد گفتم: «به خدا شما به موضوعاتی فکر می‌کنید که صد سال دیگر به فکر امثال من نمی‌رسد». چیزی نگفت و در تماس بعدی با قرارگاه و لشگرهای تحت امرش تماس گرفت و گفت: «باید راه‌شان از پشت گردنه حسن‌آباد بسته شود.»
او پس از هماهنگی ها رفت و من حدس زدم به کرمانشاه برمی‌گردد و نگفت که به خط و منطقه درگیری داخل تنگه می‌رود.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۷۱۰ تا ۷۱۲

  • ۹۸/۰۵/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی