بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

راس ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه صبح اولین خودرو جیپ به حرکت درآمد و پشت سرش تعدادی از تانک‌ها و نفربرها از گردنه حسن‌آباد به سمت چارزبر سرازیر شدند. هنوز ستون از جاده خارج نشده بود و تیری به سمت‌شان نمی‌رفت، تا جایی که به فاصله دو کیلومتری چارزبر -زبر اول و دوم- رسیدند.

 

منطقه عملیاتی مرصاد ۵

 

   من عقب‌تر و روی زبر سوم مستقر بودم و طبیعتاً نیروهای عباس زمانی و بهرام مبارکی دقیق‌تر و بهتر از من جزئیات ستون را می‌دیدند.
   مانده بودم که چرا دو طرف شلیک نمی‌کنند. انگار مثل بازی شطرنج هر طرف می‌خواست ذهنیت طرف مقابل را بخواند.
   به بچه‌هایی که در سمت چپ تنگه مستقر بودند، بی‌سیم زدم و گفتم: «چرا درگیر نمی‌شوید؟». اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی‌اصغر (۱۵۵) جواب داد که حاجی نمی‌دانیم که: «اینها خودی هستند یا دشمن؟ پارچه و پرچم‌شان ایرانی است.»
   گفتم: «بزنید این منافقین کوردل را.»
   هنوز نیروهای مستقر در تنگه نمی‌دانستند که مقابل‌شان کیست. با دستور من نیروهایی که در دامنه تنگه سمت چپ بودند، دست‌شان روی ماشه رفت و درگیری آغاز شد. 
شاید منافقین باور نمی‌کردند که بعد از حرکت سریع از مرز و عبور از شهرهای قصرشیرین، سرپل‌ذهاب، کرند و اسلام‌آباد مانعی جلویشان سبز شود. البته طبق اسناد و کروکی های حرکت‌شان برای درگیری‌های کوتاه در مسیر محاسباتی داشتند و از جمله می‌دانستند که عقبه لشگر انصارالحسین در پشت تنگه چارزبر در اردوگاهی به نام شهید محمود شهبازی است. طبق برآورد آنها، تمام توان جمهوری اسلامی برای مقابله با عراق در جنوب مستقر بود و هر مقاومتی در مسیر غرب ظرف یک ساعت پاک‌سازی می‌شد و بقیه ستون حرکت‌شان را برای رسیدن به کرمانشاه ادامه می‌دادند.

 

مسیر حرکت منافقین صدامی در عملیات غروب جاویدان


   آنها در مسیرشان هر مانعی را به راحتی کنار زده بودند و برای رسیدن به مقصد از هیچ جنایتی فروگذار نکرده بودند؛ از اعدام مردم حزب‌اللهی و طرفدار نظام تا تیرباران مجروحین در بیمارستان اسلام‌آباد.
   با شروع تیراندازی آرایش منظم و کارناوالی منافقین آشفته شد. هفت، هشت خودرو که می‌خواستند برگردند با هم برخورد کردند و تعدادی واژگون شدند و تعدادی هدف آرپی‌جی قرار گرفتند و بقیه جا زدند و عقب رفتند. از دور با تیر تانک و ضدهوایی بچه‌ها را هدف قرار دادند. در این مرحله ۷ شهید و ۶۴ مجروح داشتیم. تصمیم گرفتم که به اردوگاه برگردم و برای تامین نیروی انسانی و مهمات با کرمانشاه و همدان، دوباره تماس بگیرم که بالای کوه عباس نوریان معاون گردان ادوات را دیدم که با بی‌سیم با تنها قبضه مینی‌کاتیوشایی که در اختیار داشت در تماس بود و تقاضای آتش می‌کرد.
   مرا که دید قیافه‌ام را با تعجب برانداز کرد و ذوق زده گفت: «بالاخره راه افتاد.»
   پرسیدم: «چی؟»
   گفت: «مینی‌کاتیوشا». و توضیح داد که تمام قبضه‌های مینی‌کاتیوشا و خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری ادوات را به جنوب فرستاده و تنها یک قبضه نصف و نیمه معیوب در چارزبر باقی مانده که آن را بچه‌ها راه انداخته‌اند و آماده شلیک هستند. 
   از پایین رفتن منصرف شدم و کنار او بالای کوه نشستم. حتی نقشه و قطب‌نما برای هدف نداشت، یک دستش دوربین و دست دیگرش گوشی بی‌سیم.
   من چند هدف را به او نشان دادم و او درخواست آتش کرد.

 

تنها قبضه مینی‌کاتیوشای موجود در عملیات مرصاد


   قبضه مینی‌کاتیوشا پشت سر ما و در محوطه اردوگاه بود و اهداف در یک خط مقابلش قرار داشتند. برای تصحیح گلوله کار دشواری نداشت. آن روز همان یک قبضه مینی‌کاتیوشا کاری کرد کارستان.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۹ تا ۷۰۲

  • ۰
  • ۰

🌒 سالروز شهادت حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد 🌘

سالروز شهادت حضرت امام محمدباقر علیه‌السلام

 

حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام در روز جمعه اول ماه رجب سال پنجاه و هفت هجری قمری در مدینه طیبه متولّد شد. 

   حضرت امام باقر علیه‌السلام در جریان نهضت امام حسین علیه‌السلام همراه جدّش به کربلا آمد. درآن وقت سه سال و نیم از عمر شریفش گذشته بود. 

   آن حضرت علیه‌السلام پس از امام سجاد علیه‌السلام حدود نوزده سال امامت و رهبری شیعیان را به عهده داشت و در روز دوشنبه هفتم ذیحجه سال صد و چهارده هجری قمری در سن پنجاه و هفت سالگی به شهادت رسیدند.

  • ۰
  • ۰

بعد از توجیه بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر، بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر -۱۵۴- را دیدم. بهرام مبارکی مثل من تن و بدن سالمی نداشت. هنوز از ترکش بزرگی که شکمش را در جزیره مجنون پاره کرده بود، رنج می‌برد. در کربلای ۵ نیز مجروح شد. با این وجود قبراق و سرحال نشان می‌داد. بهرام اصالتاً اهل آبادان بود. با این که در جبهه جنوب بودیم در تابستان و گرمای ۵۰ درجه روزه می‌گرفت و می‌گفت اینجا برای من حکم وطن را دارد. سیمای بهرام مبارکی برای من یاد و خاطره فرمانده‌اش محسن امیدی را زنده می‌کرد و حس و حال او درست مثل حاج محسن، حس و حال رسیدن به انتهای راه بود.

 

سردار شهید بهرام مبارکی فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام


   امیر شالبافان معاون بهرام مبارکی در کنارش بود. چشمش به پاهای من بود و گوشش به پیام بی‌سیم. می‌دانستم زخم پایم نگاه او را به خود جلب کرده، اما برایم مهم نبود. من با بی‌سیم با قرارگاه در تماس بودم. او و مبارکی دو گروهانشان را با فاصله روی ارتفاعات سمت چپ آرایش داده بودند و یکی از سخت‌ترین نقاط درگیری در اختیارشان بود.
   خبری از جلو نداشتم اما می‌شد حدس زد که چه خبر است. بچه‌های واحد اطلاعات عملیات و مجاهدین عراقی توانسته بودند ستون دشمن را زمین‌گیر کنند. منافقین نیز در حال بررسی وضعیت بودند و احتمال می‌دادم که تعدادی را برای استراق سمع و بررسی آرایش ما به عنوان بلدچی به سمت تنگه بفرستند. لذا همه مسئولین مستقر در چپ و راست تنگه را نسبت به آمدن گشت‌های دشمن حساس کردم و روی برانکارد خوابیدم و باز همه قصه قبلی یعنی زحمت آن چهار نفر برای بردن من تا روی قله در زبر دوم تکرار شد.

   قبل از گرگ و میش هوا، نماز صبح را خواندم. همراهان نیز تیمم کردند و با پوتین به نوبت نماز خواندند و شش دانگ حواسشان به ستون خودروهای چراغ روشنی است که مبادا کسی نزدیک شود.
   آفتاب که بالا آمد تصویر نیمه آشکار صدها خودرو و نفربری که شب هنگام دیده بودم آشکار شد؛ تویوتاهای سفید که عقبشان یا توپ ضدهوایی ۲۳ میلی‌متری بود یا ضدهوایی ۴ لول و دوشکا، با انبوه خودروهای ایفا و هینو که جلویشان پارچه‌ای سفیدرنگ با یک آرم نصب بود، آرم سازمان منافقین.

 

لجستیک منافقین صدامی


   می‌شد در یک حساب سریع و شمارش چشمی، غریب ۱۰۰۰ دستگاه نفربر، تانک، خودروی سبک و سنگین را از زیر گردن حسن‌آباد تا بالا شمارش کرد.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۷ تا ۶۹۹

  • ۰
  • ۰

در ستاد چشمم به حاج‌آقا رضا فاضلیان استاد اخلاق و فرمانده معنوی رزمندگان استان همدان خورد. او با پسرش حجت‌الاسلام سید حسن فاضلیان از ملایر آمده بودند و از ماجرا خبر داشتند.
   گفتم: «حاج‌آقا، ماندن شما اینجا به صلاح نیست باید برگردید. معلوم نیست امشب و فردا چه اتفاقی بیفتد. می‌دانید که منافقین از همان سال ۶۰ اول با ائمه جمعه کار داشتند بعد با ما پاسدارها.»

 

آیت‌الله رضا فاضلیان


   هر چه اصرار کردم حاج‌آقا نمی‌پذیرفت و می‌گفت می‌خواهم کنار بسیجی ها باشم. وقتی همه راه‌ها را رفتم دست آخر به آموزه‌های اعتقادی متوسل شدم و گفتم: «حاج‌آقا خود شما به ما یاد داده‌اید در جبهه حرف فرمانده، حکم شرعی را دارد. اینجا من فرمانده‌ام و به شما تکلیف می‌کنم که برگردید.»
   این را که گفتم حاج‌آقا رضا قبول کرد و برگشت، اما پسرش حاج حسن ماند و تا سه روز پا به پای بچه‌ها آمد و جنگید.
   با قرارگاه نجف تماس گرفتم، فرمانده قرارگاه نورالله شوشتری هنوز در جنوب بود و گفتند حرکت کرده تا ساعتی دیگر می‌آید و گفتند تعدادی از پاسداران قرارگاه نجف را راهی چارزبر شده‌اند و تا دقایقی دیگر به تنگه می‌رسند. 
   با همدان و حمید عسگری دوباره صحبت کردم. وعده داد که چند گردان نیرو از سراسر استان جمع شده و به تدریج به لشگر ملحق می‌شوند. تماسی با فرمانده لشگر - حمید سالکی - گرفتم و او گفت: «تا حالا همه ذهن‌ها متوجه جنوب بود و حالا متوجه غرب»، تاکید کرد که راه منافقین را از مسیر داخل تنگه با خاکریز ببندید. 
   بلافاصله با واحد مهندسی لشگر تماس گرفتم و یک دستگاه لودر و یک دستگاه بولدوزر را راهی زبر دوم کردم و قرار شد عرض جاده به ارتفاع دو متر خاکریز بسته شود.

 

خاکریز تنگه چارزبر


   حوالی نیمه‌شب با بی‌سیم پیغام دادند که کار خاکریز رو به اتمام است. احداث خاکریز دلم را قرص کرد. پاهایم از زیر زانو زخم شده بود اما فرصت درمان و پانسمان نبود. دوباره با همان روش گذشته با چهار نفر و یک برانکارد به چارزبر برگشتم. مزارع کشاورزان در حد فاصل ما و منافقین و در حوالی تلمبه خانه کنار جاده آتش گرفته و بوی دود و سوختن ساقه‌های علف و گندم همه جا پر کرده بود و این بو از فردا صبح به بوی سوخته تن آدم‌ها تبدیل شد. پشت سر من عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر [علیه‌السلام] حرکت می‌کرد. ما از سمت خاکریز بین دو زبر عقب به سمت تنگه، جلو حرکت می‌کردیم. آن چهار نفر با برانکارد پشت سر ما بودند، اینجا کفی بود و با عصا می‌توانستم فقط روی جاده آسفالت که پستی و بلندی نداشت حرکت کنم. اما شب تاریک بود و راه نارفته و چند بار چرخیدم و به زمین خوردم.
   داخل تنگه هر کس مرا می‌دید چیزی می‌خواست، بیشترین مطالبه برای فشنگ کلاش و نارنجک بود. تعدادی از سرما می‌نالیدند و عده‌ای جیره غذا حتی برای یک شب همراه نداشتند و هنوز درگیر نشده، قمقمه‌هایشان خالی بود. اسماعیل فرجام معاون عملیاتی گردان حضرت علی‌اصغر -۱۵۵- مرا دید. آنقدر عملیات‌های سخت و سنگین دیده بود که از کمبودها حرف نزند و صبور باشد اما انگار بچه‌هایش به او مثل بقیه فرماندهان فشار آورده بودند که دست خالی چطور بجنگیم. او نیز همان را گفت که فرمانده گردانشان عباس زمانی قبلاً گفته بود که «مهمات به اندازه کافی نیست.»
   به فرجام گفتم: «فرصت این حرفها نیست. بروید بالای کوه و از آنجا با سنگ و چوب با دشمن بجنگید. نباید حتی یک نفر از تنگه عبور کند.»
   نوک استخوان‌های زانو از داخل پوست بیرون زده بود و پاهایم می‌سوخت. تمام هیکلم را روی دو عصا می‌گذاشتم تا راه بروم، اما در آن شرایط راه رفتن من مثل پرواز کردن غیرممکن به نظر می‌رسید اما باید به هر قیمت راه می‌رفتم.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۹۳ تا ۶۹۷

  • ۰
  • ۰

آقای حمید عسگری فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان همدان: 

در موقع عملیات مرصاد فرمانده سپاه همدان بودم، دستور گرفتیم که تجهیز شده و به مرصاد برویم. یادم می‌آید زنگ زدم به آقای دانش‌منفرد استاندار وقت همدان که تجهیزات به ما بدهند. آقای دانش‌منفرد به من گفت شما در جنگ رس استان را کشیدید و من چیزی ندارم به شما بدهم. زنگ زدم به حاج‌آقای موسوی همدانی، شب بود از خواب بیدارش کردم، ماوقع را گفتم. گفت پیگیری می‌کنم. صحبت کرد و آقای دانش‌منفرد مجدداً به من زنگ زد و گفت حالا چی می‌خواهید. گفتم لیستی داریم، که فردا صبح اول وقت روی میز شماست. فردا حاج‌آقای موسوی اکتفا نکرد رفت استانداری، ساعت دو هم شد ولی چیزی برای ما نیامد. اصلی‌ترین نیازمندی ما هم خودرو بود.

   بعد از ظهر معاونین را جمع کردم، به آقای حسن سلیمانی (عملیات) و آقای سعید بادامی (تدارکات) گفتم ما در شهر عملیات کرده و تجهیزات را جمع می‌کنیم! اولش مخالفت شد ولی دستور دادم اجرا کنند. رفتند نیروهایشان را آماده کردند. حاج سعید راننده تامین کند و حاج‌حسن نیرو.

   ما هم خیابان‌های اصلی همدان را بستیم و تمام خودروهای اداری را از سطح خیابان‌ها جمع کرده و به سپاه آوردیم و ظرف دو ساعت خودروها را گرفته و اعزام کردیم. آقای همدانی می‌گفت ما اصلاً فکر نمی‌کردیم بشود چنین کاری انجام داد. آقای دانش‌منفرد هم برای من یک متن فرستاد: ای بی‌تمدن‌ها، ای بی‌نظم‌ها، ای... خیلی بد و بیراه به ما گفت. بعد از این ماجرا آقای دانش‌منفرد را از همدان جابه‌جا کردند. ما هم تشویش شدیم!

  • ۰
  • ۰

پس از شنیدن آخرین گزارش از هادی فضلی معطل نکردم و با حمید عسگری که سپاه استان همدان را سرپرستی می‌کرد تماس گرفتم و از او خواستم تمام توان استان را پای کار بیاورد.

   دست بر قضا، علی شمخانی - از مدیران عالی جنگ - در همدان بود. پشت خط آمد، پشت سر هم سوال می‌کرد و وضعیت را جویا می‌شد.

   آخرین جمله‌ی که بین ما رد و بدل شد این بود که پرسیدم: برادر شمخانی اگر دشمن از سپر انسانی استفاده کرد و مردم بی‌دفاع اسلام‌آباد را جلوی تانک‌ها و نفربرهایشان انداخت، تکلیف‌مان چیست؟

   آقای شمخانی گفت: «سعی کنید به هر طریق مردم را از صف دشمن جدا کنید. با بلندگو و یا هر ابزاری آنها را کنار بزنید و اگر نتیجه نداد، نگذارید از تنگه هیچکس عبور کند.»

   با این‌که از حمید عسگری خواسته بودم امکانات و نیرو به چارزبر بفرستد اما برای اطمینان و تسریع در کار، مسئول موتوری لشگر را صدا زدم و گفتم: «به همدان برو و با بچه‌ها جلوی ماشین‌های تویوتا و وانت و مینی‌بوس هایی که پلاک دولتی دارند را بگیر و بگو که اگر خودروهایشان را برای پشتیبانی ما به چارزبر و جبهه نفرستند، تانک‌های دشمن به همدان می‌رسند. هر خودرویی را که می‌گیری به راننده‌اش یک برگه رسید بده.»

   همه کارهای ستاد را که انجام دادم گردان‌ها را به سمت تنگه چارزبر روانه کردم. خودرو به اندازه کافی نبود. ناچارا عده‌ای پیاده، سه چهار کیلومتر تا تنگه راه رفتند و ساعتی بعد بی‌سیم زدند که وضعیت آرام است و ما روی زبرهای چهارگانه مستقر شدیم.

   در جلسه عصر به فرمانده گردان‌ها گفته بودم که من پای آمدن ندارم و شاید آنها انتظاری نداشتند. اما نمی‌توانستم با بی‌سیم از پشت کوه اخبار آن سوی تنگه را بشنوم.

   نماز مغرب و عشا را خواندم، حال خوشی نداشتم. همان حالی که در عملیات‌های قبل با توکل و توسل در می‌آمیخت و آرام‌ام می‌کرد. 

   پشت فرمان نشستم از دور به شکل پراکنده صدای تیر می‌آمد. پیچ رادیو را باز کردم، مجری خبر، پیام امام را برای پیوستن مردم به صفوف رزمندگان می‌خواند.

   قبل از حرکت، هر دو پای مصنوعی‌ام را درآوردم و مثل دو لوله پدافند هوایی بالا گرفتم و با گریه گفتم: «خدایا ما را شرمنده امام و شهدا نکن. خدایا من که جز پاهای بریده چیزی ندارم خدایا تو را به دستان بریده حضرت اباالفضل قسم می‌دهم  که دستم را بگیری.»


حاج میرزا محمد سلگی


   پشت تویوتا بی‌سیم‌چی‌ام در کنار چهار نفر از نیروهای واحد تعاون با یک برانکارد نشسته بودند و نگاهم می‌کردند که با این پاها که روی دستم گرفته‌ام چه می‌گویم.

   حرکت کردم و چند دقیقه بعد به تنگه اول یعنی بین زَبر سوم و چهارم رسیدیم. لب جاده پیاده شدم و روی برانکارد خوابیدم باید همه چیز را از بالای یکی از زبرها می‌دیدم.

   چهار نفر، چهار گوشه برانکارد را گرفتند و از میان شیارها و روی سنگ‌ها و صخره‌ها حرکت کردند. صحنه‌ای دیدنی بود. من با برانکارد رو به بالا می‌رفتم و اولین مجروح را روی برانکارد از بالای کوه به پایین می‌آوردند. از مقابل نیروهای مستقر در بالای کوه که عبور می‌کردیم خنده‌شان گرفته بود که این دیگر چه جور مجروحی است که بر می‌گردد؟! 


مرتفع ترین نقطه ضلع جنوبی موقعیت شهید شهبازی


   با دوربین از لب جاده و حد فاصل تنگه چارزبر تا حسن‌آباد را نگاه کردم. با وجود تاریکی شب؛ انبوه تویوتاها، ایفاها، نفربرها و تانک‌های لاستیکی در یک صف طولانی و کارناوالی ایستاده بودند. کمی عقب‌تر تریلرها بودند که از پشت‌شان ضدهوایی و خمپاره‌اندازها را برای استقرار پایین می‌آوردند. نیروهای دور و اطراف من فکر می‌کردند آنها که قرار است مقابلشان بجنگند عراقی هستند و کسی جز من و بچه‌های فضلی نمی‌دانستند که اینها ستون منافقین‌اند.


تنگه چهارزبر - گردنه حسن‌آباد

موقعیت شهید شهبازی - اردوگاه لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 


   سکوت مرموزی بر فضای جبهه حاکم بود.

   پیدا بود که منافقین بعد از دو مرحله درگیری محدود با گروه هادی فضلی و نیروهای مجاهد بدری، دارند برای عبور از تنگه برنامه‌ریزی می‌کنند.

   با تک تک فرمانده گردان‌ها از بالای کوه تماس گرفتم و گفتم هشیار باشید اگر امشب اتفاقی نیفتد، فردا نیروهای کمکی زیادی خواهد رسید. دوباره روی برانکارد خوابیدم و با آن چهار نفر تا سر جاده برگشتم و خودم را به ستاد رساندم تا وضعیت جدید را به قرارگاه نجف (در کرمانشاه) و قرارگاه قدس (در همدان) با تلفن بگویم.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۸۹ تا ۶۹۲

  • ۰
  • ۰

 سی‌ام ذی‌القعده سالروز شهادت حضرت امام محمد تقی علیه‌السلام تسلیت باد  

شهادت حضرت امام محمد تقی علیه‌السلام


«لا یَنْقَطِعُ الْمَزیدُ مِنَ اللهِ حَتّی یَنْقَطِعَ الشُّکْرُ مِنَ الْعِبادِ»

افزونی نعمت از جانب خدا بریده نـشود تا آن هنگام که شکرگزاری از سوی بندگان بریده شـود.


  • ۰
  • ۰

وقتی هادی فضلی گزارش درگیری از نزدیک را می‌داد گفت که نیروهای مقابلشان آرم سازمان منافقین را روی ماشین‌هایشان داشتند و به زبان فارسی همدیگر را صدا می‌کردند.

   تلخ‌تر از خبر آمدن دشمن از مرز تا عمق ۱۵۰ کیلومتری خاک ایران، خبر رویارویی با دختران و پسرانی بود که فارسی حرف می‌زدند.

   این تلخی با شیرینی حضور مجاهدین عراقی از ذائقه‌ام رفت و به فضلی گفتم«هادی می‌بینی تقدیر الهی را که ایرانی‌ها در جبهه صدام می‌جنگند و عراقی‌ها در جبهه ما!!!»

   فضلی گفت: «معلوم نیست بعثی ها پشت سر منافقین نباشند. ظاهر قضیه این است که صدام منافقین را جلو انداخته است.»

   گفتم: «حدس من هم همین است که تو می‌گویی به هر حال تو زخمی‌ شده‌ای، برو بهداری زخمت را پانسمان کن.»

   هادی فضلی می‌توانست برگردد و به عقب برود ولی ماند. شاید می‌دانست که تا دو روز دیگر مزد جهاد ۸ ساله‌اش را با شهادت می‌گیرد.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، خدا با ما بود، صفحات ۶۸۸ تا ۶۸۹

شهید هادی فضلی

  • ۰
  • ۰

سردار اسدالله ناصح از فرماندهان دفاع مقدس در برنامه جهان‌آرا:

منافقین همه چیز را از بین می‌بردند تا به اهدافی که می‌خواستند برسند. تقریباً مردم از گردنه چهارزبر رد شده بودند و توانستیم آنجا خط تشکیل دهیم. آنجا یک اتفاق بد برای من افتاد.

   دو گردان به جنوب می‌رفتند که وسطه دشت حسن‌آباد با منافقین برخورد کردند؛ ایرانی‌های مخالف جمهوری اسلامی و عراقی‌های مخالف با همدیگر برخورد کرده بودند و برخوردهای جدی در اینجا شروع شد که بچه‌ها با آنها درگیر شدند و تلفاتی از منافقین گرفتند.

   بچه‌های لشگر انصار همدان مقر داشتند که سریع سازماندهی شد، مقری هم بچه‌های دامغان داشتند و آنها را به جنگ فرستادند و تقریباً آن جا خط تشکیل شد.


https://www.mashreghnews.ir/news/979438


تنگه چهارزبر

  • ۰
  • ۰

بلافاصله گردان‌ها را در ستاد جمع کردم. تا صبح آن روز ما فقط دو گردان داشتیم و آنها را برای رفتن به جنوب آماده می‌کردیم که نیامدن اتوبوس‌ها سبب خیر شد.

   گردان سوم به فرماندهی محمود رجبی متشکل از رزمندگان شهرستان‌های رزن، فامنین و قهاوند را صبح امروز راهی جنوب کرده بودم. آنها ۱۲۰ نفر کادر بسیجی بودند که در این بحران خیلی می‌توانستند دستم را بگیرند. مسیر حرکت آنها به جنوب از چارزبر به سمت اسلام‌آباد و از آنجا از طریق کمربندی به جانب شهرستان پلدختر و اندیمشک بود. نمی‌دانستم سرنوشت این ۱۲۰ نفر حین عبور از اسلام‌آباد چه بوده است؟ یک احتمال این بود که شاید با ستون دشمن مواجه و درگیر شده‌اند و احتمال دوم این که شاید قبل از ورود دشمن به اسلام‌آباد از کمربندی خارج شده‌اند. امید داشتم که این احتمال دوم صحیح باشد.

   گردان چهارم به فرماندهی علی اکبری‌پور بعد از بازگشت از جبهه شمال غرب در همدان در حال استراحت بودند که همان روز خودشان را به چارزبر رساندند. بدون این‌که من به ستاد لشگر در همدان پیغامی داده باشم آنها مثل فرشته نجات به موقع رسیدند.

   در جلسه به فرمانده گردان‌ها گفتم: «شاید باور نکنید اما عراقی‌ها سه چهار کیلومتری ما هستند. فقط ما هستیم و خدای ما. اگر امروز ما لحظه‌ای درنگ کنیم پا روی خون ده‌ها هزار شهید گذاشته‌ایم. عراقی‌ها پذیرش قطعنامه را نشانه ضعف ما دانسته‌اند. آنها پایبند به هیچ عهد و قرار و قراردادی نیستند و ما باید نشان بدهیم که فرزندان عاشورائیم.»

   عباس زمانی فرمانده گردان حضرت علی‌اصغر گفت: «حاجی، ما برای هر نیرو حتی به اندازه خشاب فشنگ نداریم.»

   گفتم: «یعنی تو بی‌سلاح‌تری یا ۶ ماهه امام حسین؟! برو گلویت را مثل حضرت علی‌اصغر مقابل تیرها بگذار و با چنگ و دندان بجنگ، اگر دست‌تان خالی است بروید روی بلندی چارزبر و با سنگ بزنیدشان.»

   پس از بیان حساسیت منطقه، آمار نیرو از گردان‌ها گرفتم به اندازه کافی نبود که چهار ارتفاع را به طور کامل در دو سوی جاده پر کند و نمی‌دانستم آن طرف ماجرا چه خبر است و با چه استعدادی وارد منطقه شده‌ است.

   حرف از کمبودها را از ابتدای جنگ منجر به تزلزل و تردید می‌شد نمی‌پذیرفتم و با اینکه گفته بودم با چوب و چماق و سنگ بجنگند ولی باید بچه‌های پشتیبانی را برای آوردن مهمات به کرمانشاه می‌فرستادم. 

   در این اثنا علی اکبری‌پور گفت: «حاجی، من با خودم یک کامیون مهمات سبک آورده‌ام.» و توضیح داد: «از جبهه ماووت که عقب‌نشینی کردیم مهمات‌ها را هیچ بُنه‌ای تحویل نگرفت تا به همدان برگشتیم، در آنجا نیز کسی تحویل نگرفت تا مجبور شدیم با خودمان به چارزبر بیاوریم.»

   پرسیدم: «کجا تخلیه کردید؟»

   گفت: «سینه یک تپه، همین نزدیکی، فکر می‌کنم تا دو سه روز بتواند چهار گردان را تامین کند.»

   اگر آمدن گردان بچه‌های کبودرآهنگ اتفاقی و تصادفی بود، آمدن مهمات‌هایی که از نان شب واجب‌تر بود را چطور می‌شد توجیه کرد؟ یقین داشتم این موضوعات فراتر از محاسبات ذهنی ماست و مصداق همان وعده‌های قرآنی است که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم». اتفاق عجیب و غیرمنتظره‌ دیگری دم غروب افتاد که باز حساب و کتابش را فقط باید در دفتر الطاف خداوند جست و جو کرد؛ دم غروب هادی فضلی دوباره آمد با همان سر مجروح، گفت: «بچه‌ها با دشمن درگیر شدند و علی میرزایی و حاج‌آقا عابدی تهرانی شهید شدند و ما داشتیم بر می‌گشتیم که سر و کله یک اتوبوس پیدا شد که از سمت چارزبر به اسلام‌آباد می‌رفت. جلویش را گرفتیم آنها نمی‌دانستند که دشمن تا گردنه حسن‌آباد رسیده و می‌خواستند از کمربندی اسلام‌آباد به جنوب بروند.»

 

شهید هادی فضلی

 

   پرسیدم: «چند نفر و از کدام لشگر؟»

   فضلی گفت: «حدود ۴۵ نفر با تجهیزات کامل از لشگر ۹ بدر.»

   - چه کار کردند؟ 

   + از اتوبوس پیاده شدند و رفتند توی سینه دشمن. 

   لشگر ۹ بدر متشکل از نیروهای مجاهد عراقی بود که سال‌ها در کنار ما بودند و می‌جنگیدند. اما هیچ‌کس پیش‌بینی نمی‌کرد که آنها بعد از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشگر بتوانند به این جاده برسند و حرکت دشمن را کند و متوقف کنند.

 

سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، فصل خدا با ما بود، صفحات ۶۸۴ تا ۶۸۸


مسیر حرکت منافقین در مرصاد

مسیر حرکت منافقین صدامی

قصرشیرین، سرپل‌ذهاب، کرند، اسلام‌آباد و چهارزبر