بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

مادران چشم انتظار _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۶ 


زمستان پر برف و بهمن استان سلیمانیه عراق رسید و فرماندهان عملیات بیت‌المقدس ۲ را برای حرکت از شهر ماووت به سلیمانیه طراحی کردند. 

   مسیر پر از ارتفاعات بلند و سفید بود. بیشتر از نیروی زمینی، آتش به کار می‌آمد. قرار شد من به همدان برگردم و چند دیده‌بان ذات‌دار و کار کشته را برای عملیات خبر کنم. چند نفر را با تلفن با خبر کردم و به آنها یک جور فهماندم که عملیات در پیش است و خودشان را به بانه برسانند. امّا تصویر دو دیده‌بان که دوران نقاهت پس از عملیات را می‌گذراندند مدام در ذهنم بود؛ علیرضا نادری و حمید قمری. علیرضا انگشتان دستش را در عملیات قبلی از دست داده بود و پدرش در عملیات جزیره مجنون مفقودالاثر شده بود. شب قبل از حرکت او را مطلع کردم، در هیئت راه شهیدان منتظر او بودم ولی نیآمد. آن شب تاریک سرد، درب خانه او را ته یک کوچه پیدا کردم و زنگ خانه را زدم. مادرش درب را باز کرد و یک نگاه عمیق به من انداخت و پرسید: «با کی کار دارید؟». 

گفتم: «با علیرضا، هست یا نه؟»

گفت: «نه»

گفتم: «اگر آمد بگو نوریان دنبالت آمد و نبودی». این را که گفتم، مادر بدجوری نگاهم کرد. غافل بودم که علیرضا عکس خودش را با من قاب کرده و روی تاقچه اتاق گذاشته و به مادرش گفته که نفر کنار او فرمانده‌اش عباس نوریان است.

   خداحافظی کردم امّا نگاه مادر از خاطرم نمی‌رفت، و به فکر افتادم که او مرا تا به حال ندیده، چرا این‌قدر نافذ و عمیق به من نگاه کرد. از آنجا سراغ حمید قمری رفتم. حمید اگرچه دستش وبال گردنش بود و زخم ترکش بهبود نیافته بود ولی مرتب پیغام می‌داد که: «عباس، وقت عملیات مرا خبر کن». درب خانه را زدم. باز هم مادر درب را باز کرد. امّا او برخلاف مادر علیرضا، مرا از قبل دیده بود و می‌شناخت. حمید از توی پنجره ما را دید و بفرما زد و داخل رفتم. کُنج یک اتاق کوچک و سرد که به سختی با چراغ علاءالدین، گرم شده بود، نشستم. مادر رفت میوه بیاورد، حمید پرسید: «چه خبر؟»

گفتم: «الوعده وفا، گفتی بیا، آمدم.»

مادر داخل اتاق شد و گوشش به ما بود، حمید گفت: «کی باید راه بیفتیم؟». با او خودمانی‌تر از علیرضا نادری بودم، گفتم: «فردا».

با اینکه آمادگی روحی‌اش بالا بود ولی جا خورد و گفت: «عصب دستم قطع است، دستم لس و بی‌جان شده، اگر چند روز...»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «با یک دست هم می‌توانی دوربین به دست بگیری، نمی‌توانی!؟»

حرفی نزد، مادرش فقط نگاه می‌کرد، تعارف را کنار گذاشتم و گفتم: «من می‌روم ولی اگر فردا نیایی، نمی‌توانی در آن دنیا جواب سیدالشهدا را بدهی».

میوه‌ای برداشتم، برخاستم. مادر مظلومانه نگاه به من و حمید انداخت و بدرقه‌ام کرد.


🌠🌠🌠


عملیات آغاز نشده، علیرضا و حمید خودشان را به عقبه لشگر در آن سوی مرز بانه رساندند. از لحاظ روحی آماده‌تر از همه بودند و با تجربه‌تر. آن دو را سر تیم دیده‌بانی گذاشتم؛ حسین کشانی، کمکی علیرضا شد و علی اسماعیلی کمکی حمید.

   تیم اول یعنی حمید قمری و علیرضا اسماعیلی عازم خط شدند، منطقه‌ای درّه مانند و مه گرفته که چشم، چشم را نمی‌دید و سرما بیداد می‌کرد. صبح عملیات، توی بی‌سیم از خط خبر رسید که تیم اوّل، هر دو به شهادت رسیدند. تیم دوم یعنی علیرضا نادری و حسین کشانی را راهی خط کردم. آن دو نیز بلافاصله به سرنوشتی مشابه تیم قبلی دچار شدند و زیر آتش سنگین دشمن روی دیدگاه به شهادت رسیدند.

   شنیدن خبر شهادت چهار دیده‌بان در یک فاصله کوتاه، مثل پتک بر سرم کوبیده شد. تیم سوم را فرستادم امّا خدا خدا می‌کردم که زنده نمانم و چشمانم به چشمان مادر علیرضا و حمید نیفتد. قبل از این دو نفر حسن سرهادی را نیز به این شکل شکار کرده بودم و خدا او را مثل این دو برگزید.

   عملیات تمام شد و پس از ۳۶ ساعت توانستم پیکر غرق به خون این دو دیده‌بان عاشورایی را ببینم. آن دو را به همدان انتقال دادند و من سراغ ساک‌های شخصی آنان رفتم. داخل ساک حمید قرآن، مفاتیح و وصیت‌نامه و چند بسته باند و تنظیف برای بستن زخمش بود که با روحیات معنوی که از حمید می‌شناختم برایم عادی بود. امّا ساک علیرضا پر از نامه بود؛ نامه از استاندار همدان، امام جمعه همدان، فرمانده سپاه استان، دوست، فامیل، آشنا، و ریش‌سفیدهای روستای‌شان -انجلاس- و خیلی‌های دیگر، که همه خطاب به من نوشته بودند که آقای نوریان، این علیرضا نادری فرزند شهید است، او را به عملیات نبر و به عقب بفرست.

   دیدن این همه نامه با یک مضمون واحد بهت زده‌ام کرد. ماجرا را از واحد تعاون پرسیدم، گفتند: «قبل از عملیات هر نامه‌ای که خطاب به شما بود، علیرضا آن را بر می‌داشت و می‌گفت من به نوریان می‌رسانم». علیرضا نامه‌ها را باز می‌کرده و می‌خوانده و داخل ساک بایگانی کرده بود.


🌠🌠🌠


   با بازمانده‌های واحد دیده‌بانی خودمان را به مراسم شب هفت علیرضا نادری در مسجد رساندیم. آن‌قدر فشار روی خودم احساس می‌کردم که به شهید امیر درشته و محمد بروجردی گفتم: «یکی از شما دو نفر عباس نوریان بشوید.»

بروجردی درشت و قوی هیکل بود، پرسید: «چرا؟»

گفتم: «چون تو کتک خورت خوب است.»

وارد مسجد که شدیم، فامیل مرا چپ چپ نگاه کردند. فهمیدم که کار خراب‌تر از این حرف‌هاست.

   پس از مراسم سری به مغازه عموی شهید علیرضا نادری زدم. اسمش حاج عزت بود. برادر کوچک علیرضا -رضا- هم آنجا بود. خواستم وجدانم از این گرفتگی رها شود، گفتم: «من عباس نوریان هستم، علیرضا را من به جبهه برده‌ام.»

عمو عزّت خیلی درهم و گرفته گفت: «فرزند شهید را بردی شهید کردی و گزارش می‌دهی!»

گفتم: «من چکاره‌ام، ما هم بر اساس تکلیف و تشخیص دینی عمل می‌کنیم.»

رضا که تا این لحظه ساکت بود وارد گفت و گو شد و از در حمایت من درآمد و گفت: «آقای نوریان، من برادر کوچک علیرضا هستم. می‌خواهم به جبهه بیایم و جای خالی او را پر کنم»

حاج عزت این را که شنید کوتاه آمد و گفت: «برادر نوریان، علیرضا که به آرزویش رسید. او خبر شهادتش را از قبل گفته بود. همه ما منتظر این روز بودیم. امّا چون مادر علیرضا تنهاست، رضا را نبر».

   بعد از گفت‌وگو با عمو و برادر علیرضا، سری به خانه حمید قمری زدم. از لحظه ورود تا خروج سرم پایین بود. بچه‌ها از اخلاص، معنویت، شجاعت مظلومیت حمید حرف زدند و خاطره گفتند. مادرش حرفی نزد و سینی چای را میان ما می‌چرخاند.

   بعد از این دو دیدار به گلزار شهدا رفتم و با علیرضا و حمید درددل کردم.


شناسنامه خاطره

راوی: عباس نوریان، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

زمان و مکان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، عملیات بیت‌المقدس ۲، دی ماه ۱۳۶۶ 

زمان و مکان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب --------------------

        بچه‌های مَمّدگِره 

مادران چشم انتظار

شهید علیرضا نادری و برادر عباس نوریان 

  • ۹۷/۰۲/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی