سَرم کلاه نمیرفت _ دیدهبانی در سال ۱۳۶۰
اولین بار که پایم به جبهه باز شد چهارده ساله بودم در جبههای که تعدادی از بزرگان جنگ در سال ۱۳۶۰ از آنجا بالیدند، جبهه پل فلزی مهران.
میگفتند برای جلوگیری از اصابت تیر و ترکش کلاه آهنی روی سرمان بگذاریم. امّا کوچکترین کلاه آهنی به سرم بزرگ بود و وقت راه رفتن، جلو و عقب میرفت.
وقتی گلوله توپ ۱۰۵ میلیمتری را میخواستم بلند کنم، جانم در میآمد. و زورم نمیرسید و گاهی نمیتوانستم گلوله را چند متر جابهجا کنم. البتّه کلاه گشاد آهنی و زورِ کم باعث نمیشد از تب و تاب بایستم. مقابلمان عراقیها بودند و با آن کلاه گشاد، سرم را بالا و پائین میکردم تا اینکه تیرانداز عراقی کلاهم را نشانه گرفت. تیر از یک طرف کلاه وارد و از طرف دیگر خارج شد و آسیبی به سرم نرسید. کلاه آهنی را کنار انداختم و به کسی که گفته بود کلاه سرت بگذار، گفتم: «زود است که کلاه سر من برود.»
وقتی بچهها چشمشان به کلاه سوراخ شده من افتاد گفتند: «مگر تو دیدهبان هستی؟»
پرسیدم: «چطور؟»
گفت: «آخر، دیدهبانها از سر تیر میخورند.»
گفتم: «به همین علت است که دوست دارم دیدهبان شوم.»
شناسنامه خاطره
راوی: خسرو بیات، بسیجی، اعزامی از همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان ایلام، جبهه مهران، ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، بنیاد حفظ آثار، ۱۳۹۴/۰۲/۱۸
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
- ۹۷/۰۴/۱۲