«آب هرگز نمیمیرد» آنچنانکه اشاره شد، روایت خاطرات فرماندهی گردان حضرت اباالفضل علیهالسلام لشگر انصارالحسین علیهالسلام استان همدان، یعنی سردار جانباز میرزامحمد سُلگی است. سرداری که نویسندهی کتاب، «حمید حسام»، در بیان خصوصیات فردی او نوشته است: «سردار میرزامحمد سلگی فرماندهی شهیدانی است که خون قلبشان را نثار حسین علیهالسلام کردهاند. او از تبار انصارالحسین علیهالسلام است و حاضر نیست سرمایهی گمنامی را در این دنیا با هیچ قیمت معاوضه کند. مشکل کار اینجاست که او بیان خاطرات خود را نوعی «حدیث نفس» میداند و از نظر او باید همچنان مهر سکوت بر لب زد و گمنام ماند و این معامله یعنی عملکرد خود در ۸ سال دفاع مقدس را برای فردای خود و قیامت «یوم تبلی السرائر» گذاشت.
کتاب آب هرگز نمیمیرد اگر چه در زمرهی کتابهای خاطرهنگاری میگنجد اما از اسلوبی تازه و نو بهره برده است. بدین ترتیب که گرچه محوریت کتاب، بازگویی خاطرات میرزامحمد سلگی است. اما برای جامعیت روایت و تواتر و تکمیل خاطرات وی، از روایت و خاطرات تعدادی از رزمندگان و فرماندهان لشگر همدان نیز بهره برده است. خصوصیت دیگر کتاب، بیان صریح و شفاف و بدون اغراق راوی و نویسنده از وقایع جنگ است. بهطوریکه خواننده تصور میکند در گرماگرم وقایع و رخدادهای جنگ قرار دارد.
نزدیک ۴۵ روز بود که در جبهه سرپلذهاب بودیم. که سقف سنگرمان زیر انفجار مهیب گلوله سنگین توپ پایین آمد. گرد و خاک و بوی باروت و صدای ناله در هم آمیخت. انگار زنده به گور شده بودم. سنگ و گونیهای روی سقف سنگر مثل سنگ قبر روی سر و سینهام افتاده بود. پشت گوشم میسوخت. سه نفر بودیم که در آن سنگر زیر آوار مانده بودیم. من، غلامحسین احمدی و عباد ظفری.
غلامحسین احمدی خِر خِر میکرد. لحظاتی بعد گونی و سنگها و آهن روی سرمان را برداشتند. حالا احمدی به سختی نفس میکشید اما راه نفسش باز شد. او از ناحیه بینی ترکش خورده بود. عباد ظفری سالم بود چشمش که به قیافه خاک خورده من افتاد، داد زد: «میرزا، مُخش زده بیرون.»
خودم هم متعجب شدم. او سفیدی سرم را که ترکش شکافته بود میدید، اما خیلی عمقی نبود. پشت گوشم همچنان میسوخت و خون روی گردن و لباسم میریخت.
دیدهبان که محمدگره صدایش میکردند هم مثل من متعجب شد و سر عباد داد کشید که: «قیل و قال راه نینداز، یک زخم سادهس.»
گردان حضرت اباالفضل [علیهالسلام] با ظرفیت ۴۰۰ نفر نیرو دوباره در پاییز سال ۶۵ در پادگان شهید مدنی دزفول شکل گرفت. من و بقیه کادر گردان در محوطه پادگان برای استقبال اتوبوسهای اعزامی از نهاوند منتظر بودیم که باران تند و شلاقی شروع به باریدن کرد. ستون اتوبوسهای پر از بسیجی مثل فوج ملائک رسیدند و آخرین اتوبوس جلوی چادرهای گردان ایستاد. داخل اتوبوس رفتم، شیشههای اتوبوس از بخار نَفَسِ بسیجیها عرق کرده بود، فرصت خیر مقدم نبود بسیجیها صلوات فرستادند و ساکهایشان را برداشتند و پیاده شدند، آخرین نفر با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت: «آب هرگز نمیمیرد»
کتاب "آب هرگز نمیمیرد"، صفحه ۴۹۷
خاطرات سردار جانباز حاج میرزا محمد سُلگی
فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل علیهالسلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل علیهالسلام لشگر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
در آغاز کتاب " آب هرگز نمیمیرد "
بسم رب العباس
رسول خدا[صلّیاللهعلیهوالهوسلّم] در حدیثی فرمود: «ای مردم آگاه باشید که گاهی از جانب پروردگارتان رایحهای به سمت شما میوزد پس هشیار باشید و خود را در معرض آن نسیم قرار دهید».
باطن کربلا، حقیقت آن نسیم بود که هر رزمنده را به اندازه معرفت و سعه وجودیاش مینواخت.
از روزی که در ۶ سالگی روضه مشک و سقا را از پدرم شنیدم تا زمانی که دستم به داس و خوشههای گندم گره خورد، ردّ این بوی خوش را گرفتم تا به زیر عَلم عباس[علیهالسلام] رسیدم.
اتفاقی نبود. در دفتر تقدیر الهی همه چیز حساب و کتاب داشت که با شروع جنگ تحمیلی و تاسیس یگان رزمی استان همدان - انصارالحسین [علیهالسلام] - به نوکری گردان حضرت اباالفضل [علیهالسلام] منصوب شدم و تشنه آب، آب حیاتی که هنوز از مشک اباالفضل [علیهالسلام] میریخت و به تاریخ آبرو میداد.
سالهای دفاع مقدس، ایام پر فراز [و] نشیبی بود که بوی تند باروت و طعم تلخ گازهای شیمیایی، ذائقهام را عوض نکرد و عطرِ علمدارِ علقَمه را از کامم نستاند.
از سرپل ذهاب و مهران و پیرانشهر تا میمک و فاو و شلمچه، ماووت، همه جا دستان بریده حضرت اباالفضل [علیهالسلام] دستگیرمان میشد و راه را نشانمان میداد.
راهی که همرزمان شهیدم حاج محسن امیدی، حاج حسین کیانی، مطلب قیصری، محمدحسن ابروزن، محجوب، مولوی، ظفری، وحید سهرابی و همه فرماندهان شهید گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل [علیهالسلام] با «پای توفیق» دویدند و به مقصد رسیدند و من جا ماندم.
ماندیم تا شاید راوی مظلومیتها، شهامتها، شجاعتها، شهادتها و تشنگیهای آنان باشیم و خدا میداند که اگر رهبر جانباز انقلاب اسلامی، بیان خاطرات را برای جاماندگان، در حکم تکمیل امر جهادشات نمیدانست، تن به این تکلیف نمیدادم.
این اثر مرهون مصاحبه دو ساله برادران جانبازم حمید حسام و جمشید طالبی و بازخوانی و یادآوری همرزمانم در گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل [علیهالسلام] و همراهی و سروری فرمانده لشگر ۳۲ انصارالحسین [علیهالسلام] سرداران حاج حسین همدانی، حاج مهدی کیانی، حاج علی شادمانی و حاج حمید سالکی است.
این حقیر به حکم آیه کریمه «إِنَّ اللَّهَ یَأمُرُکُم أَن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إِلىٰ أَهلِها» امانت درون سینه ام را صادقانه بیات کردم و گواهی میدهم که برادرم حمید حسام آن را با حفظ امانت و به دور از تحریف، با نثری روان و خواندنی به آیندگان سپرد.
اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده یک گروه ۲۴ نفره به سرپلذهاب اعزام شدیم، ناصر عبداللهی، رضا نوروزی، محمد فتحی، رمضانی، محمدیان، علی پرخو و مجید رستمی از اعضای این گروه بودند که بعدها به شهادت رسیدند. آن سالها جبهه میانی سرپلذهاب، به وسیله بچههای سپاه استان همدان اداره میشد و پشتیبانی خط، قلهای مشرف به جاده آسفالت سرپلذهاب - قصرشیرین به نام «قراویز» بود.
سال پیش -۱۳۵۹- وقتی به سرپلذهاب میآمدم، توصیف تنها دیدهبان جبهه میانی محمد[رضا] منوچهری را شنیده بودم ولی از نزدیک با او آشنا نبودم.
آن روز بعد از ظهر، سنگر به سنگر قله قراویز را چرخیدم و به بچههای گروه ۲۴ نفره سر زدم. سمت چپ قله، تک سنگر دیدهبانی محمد[رضا] منوچهری بود. که مستقیم زیر نظر فرمانده محور - علیرضا حاجیبابائی کار میکرد. یک پاسدار جوان با صورت گوشتی و تپل کنار محمد[رضا] منوچهری آموزش دیدهبانی میدید، اسمش علیاکبر صفائیان بود. کار خودشان را میکردند. محمد[رضا] منوچهری دیدهبانی را از ارتشیها یاد گرفته بود و اولین دیدهبان سپاه استان همدان در جبهه به حساب میآمد. به خاطر تسلط و مهارت بالایش در فنّ و هدایت آتش به مَمّدگِره[گرا] معروف شده بود.
آن روز بعد از ظهر عراق آتش شدید و متمرکزی روی قله قراویز ریخت و علیاکبر صفائیان از این آتش بینصیب نماند و دست و پایش ترکش خورد. روز بود و کسی نباید تا رسیدن شب جابهجا میشد. امّا مَمّدگِره در قید و بند این حرفها نبود. سرش را زیر بغل صفائیان برد و گفت: «پاشو بریم پایین»
پایینی که او میگفت، مسیر لخت و بیعارضه و زیر دید و تیر دشمن از نوک قله تا لب جاده بود. تازه آنجا هم خبری از ماشین برای انتقال مجروح نبود. باید شب میشد تا ماشین چراغ خاموش جلو بیاید و یا از آنجا تا سه کیلومتری را -شهرک المهدی- کشان کشان میبرد.
هر چه گفتم که اگر بروی چنین و چنان میشود گوشش بدهکار نبود، عزم کرده بود که شاگردش را - که بعدها مثل خود او به شهادت رسید - به بهداری برساند. نمیدانستم تحکّم کنم لذا از در استدلال وارد شدم و گفتم: «اگر شما بروی چه کسی دیدهبانی میکند!؟»
گفت: «خودِ تو»
و با دست به دو دستگاه بیسیم و چند برگ کاغذ اشاره کرد و گفت: «یکی از بیسیمها مربوط به آتشبارهای توپخانه ارتش است که شما با آن کاری نداری، بیسیم دوم برای ارتباط با قبضه خمپارهانداز شهرک است. با خمپاره کار کن!»
پرسیدم: «با چی!؟ من دیدهبانی بلد نیستم.»
گفت: «برگههای ثبت تیر خمپاره روی اهداف مقابل است هر کجا که خواستی و لازم داشتی آتش بریز.»
این را گفت و صفائیان را که رمق ایستادن نداشت، روی کول انداخت و از کوه سرازیر شد.
دم غروب دشمن دور جدید اجرای آتش را روی قراویز شروع کرد. به قدری دقیق میزد که ناله بچهها از توی سنگرها بلند بود اکثر آنها از من که دیدهبان شده بودم انتظار داشتند با آتش خمپاره جوابشان را بدهم. بیسیم شهرک المهدی را روشن کردم، جالب بود که همه مسئولین سپاه استان همدان از فرمانده -محمود شهبازی- تا بقیه کنار قبضه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری بودند. آنها برای آمادهسازی عملیات پیش رو آمده بودند. علیرضا حاجیبابائی -مسئول محور جبهه میانی- جواب داد. گفتم: «میخواهم قدم بزنیم.» گفت: «بسمالله تا کجا؟»
کاغذهای ثبتی مَمّدگِره را با چشم مرور کردم. همه جا را با جزئیات ثبت تیر کرده بود. امّا من قله مشرف به قله قراویز را میخواستم که فکر میکردم دیدهبان عراقی از آنجا ما را میدید و زیر آتش گرفته بود. مَمّدگِره اسم این هدف را با کد «امام ۱۰» نوشته بود. به حاجیبابائی گفتم: «امام ۱۰ را آماده کن»
چهار، پنج دقیقه طول کشید تا حاجیبابائی زاویه خمپارهاش را روی قله بالای سرما ببندد. در این فاصله چند خمپاره کنار سنگر ما خورد و گرد و خاک داخل سنگر پیچید و من حسابی گیج شدم.
حاجیبابائی اللهاکبر داد و من «خمینی رهبر» گفتم، و اولین خمپاره فرستاده شد. امّا آتش دشمن مجال دیدن نمیداد. حاجیبابائی پرسید، چطور بود؟
گفتم: «یکی دیگر بیا، خیلی خوب بود» دومی را فرستاد و باز بدون اینکه ببینم. سومی، چهارمی را فرستاد. خواستم پنجمی را درخواست کنم که ترکش خمپاره دشمن کتفام را سوزاند. سنگر خراب شد و همه چیز به هم پیچید. مجید رستمی خاک و گونیها را کنار زد و تا از زیر آوار بیرون آمدم بیسیم حاجیبابائی داشت صدا میزد و میپرسید: «چطور بود؟»
گفتم: از این بهتر نمیشود، دو تا دیگر بفرست.
تا اینجا هیچ خمپارهای را ندیده بودم. امّا انگار روی دقت ثبت تیر مَمّدگِره همه خمپارهها روی قله و دیدگاه دشمن فرود آمده بود. چرا که ناگهان آتش دشمن قطع شد. اینجا بود که مجید رستمی بیسیم برداشت و خواست به حاجیبابائی بفهماند که من مجروح شدهام کد رمز بیسیم را نگاه کرد تا معادل کلمه مجروح را پیدا کند، گفت: «مظاهری دارد کتاب میخواند» یعنی که مجروح است. بیسیم را گرفتم و گفتم: «داد و قال نکن»، و به حاجیبابائی گفتم: «کتاب که هیچ، این که خواندهام دفترچه هم نیست.»
با اینکه تاریک شده بود و ترکش به ستون فقراتم خورده بود، نخواستم به عقب بر گردم، ماندم تا مَمّدگِره برگشت.
شناسنامه خاطره
راوی: جعفر مظاهری، دیدهبان مسئول محور جبهه میانی سرپلذهاب، از سپاه استان همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور میانی جبهه سرپلذهاب، ارتفاع قراویز، اردیبهشت سال ۱۳۶۰
مکان و زمان بیان خاطره: همدان بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۰۹
کتاب--------------------
بچههای مَمّدگِره
از راست: سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی، شهید ناصر ضیغمی، مهدی بادامی، محمدجعفر مظاهری و ماشاءالله بشیری
با گذشت یک سال از تهاجم عراق، جبههها تا حدی به ثبات رسیده و محمد[رضا] منوچهری -مَمّدگِره- به عنوان اولین دیدهبان تخصصی سپاه از پشتیبانی توپخانه ارتش بهرهمند شد و توانست چند دیدهبان را در عرصه عمل تربیت کند.
در این سال خط پدافندی تحت پوشش استان همدان دو جبهه سرپلذهاب و مهران بودند.