بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

 عصر جمعه بر می‌گردم _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 


او آخرین روزهای سربازی را می‌گذراند و من «آش خور» بودم. روی دیدگاه شاخ شمیران مثل عقاب می‌ایستاد و هیچ جنبده‌ای از زیر ذره‌بین نگاهش پنهان نمی‌ماند. سرتاسر خط از چپ تا راست و تا عمق را مثل کف دستش می‌شناخت.

   چشم‌بسته روی ارتفاعات را فرز و سریع می‌رفت و می‌آمد. گرما طاقتش را نمی‌برید و آتش دشمن زمین‌گیرش نمی‌کرد. دیده‌بانی تنها و تنها کار او نبود، تا فرصت پیدا می‌کرد از کوه سرازیر می‌شد و به عقب می‌رفت و آب و یخ می‌آورد و در خط مثل یک نیروی تدارکاتی توزیع می‌کرد. خودش کمتر آب می‌خورد و اگر می‌خورد جرعه جرعه، گلو تر مى‌کرد و بعدش ذکر «السلام علیک یا سیدالشهداء» می‌گفت. لبانش از حرکت نمی‌ایستاد. زیر لب دائماً ذکر می‌گفت. از لحظه لحظه عمرش استفاده می‌کرد و گاهی یواشکی کُنجی خلوت می‌کرد و روضه می‌خواند و آرام آرام می‌گریست.

   کارهای عاشقانه او تمامی نداشت. جای بقیه که خسته بودند نگهبانی می‌داد. پوتین‌های دیگران را واکس می‌زد. ظرف‌ها را می‌شست، غذا را آماده می‌کرد و سنگر را مثل خانه تر و تمیز جارو مى‌کرد. 

   از مصاحبت و همراهی با او سیر نمی‌شدم. امّا خدمتش تمام شده بود و طی دو سه روز من را خوب توجیه کرد. روز آخر گفتم: «برادر پاک‌نیا من مثل شما نمی‌شوم امّا به منطقه توجیه شدم. حالا با خیال راحت تسویه حساب کن و برو. اولش طفره رفت، امّا وقتی اصرار مرا دید، گفت: «باشه، می‌روم امّا چند روز دیگر» 

   پرسیدم: «یعنی تا کی؟»

   گفت: «تا عصر جمعه»

   تا عصر جمعه، چهار روز باقی مانده بود. و او باز دست به همان کارهای قبلی می‌زد و من یاد می‌گرفتم که زندگی در جبهه و تربیت در جنگ، چیزی فراتر از شلیک خمپاره و توپ است. طی این چند روز آن‌قدر خودمانی شدیم که او را به اسم کوچک «مصطفی» صدا بزنم، می‌پرسیدم: «مصطفی چرا این لباس‌ها و جوراب‌ها را که چندین بار دوخته‌ای، وصله می‌زنی و می‌پوشی؟»

   می‌گفت: «این‌ها هدایای مردم است. با عشق فرستاده‌اند. باید وسواس داشت که مبادا مدیون‌شان شویم.»

   لذا بعد از این‌که بسته‌ای اهدایی از خوردنی یا پوشیدنی از پشت جبهه به دست او می‌رسید. بلافاصله نامه‌ای به آدرس فرستنده آن می‌نوشت و قبل از هر چیز حلالیت می‌طلبید. خلاصه با هر کس، حسابش را این‌گونه صاف می‌کرد و منِ غافل، بر تسویه حساب او با کارگزینی اصرار می‌کردم.

   صبح روز جمعه گفتم: «ساکت را بسته‌ای  آقا مصطفی؟»

   گفت: «آره، امّا قرار بود که عصر جمعه برگردم.» 

   دلشوره گرفتم، پرسیدم: «صبح تا عصر چه فرق می‌کند؟ صبح باید بروی که تا عصر برسی، راه صعب‌العبور است. شب می‌شود و جاده خطرناک و وسیله رفتن هم نیست، و آن هم پس از دو سال اینجا بودن.»

   گفت: «عصر جمعه رفتن لطف دیگری دارد.»

   آن روز تمام هوش و حواسم به مصطفی بود که مبادا این روز آخر برایش اتفاقی بیفتد. ظهر شد و نماز را پشت سرش خواندم امّا چه نمازی، توی قنوت گریه می‌کرد آتشم زد و باز نگران شدم که نکند که... بعد از نماز به روش پیشین سفره را انداخت و خیلی کم غذا خورد و باز ظرف‌ها را برداشت و شست. 

   بعدازظهر گفت: حسین برویم دیدگاه می‌خواهم با جبهه خداحافظی کنم. نگرانی در صدا و صورتم پیدا بود. برخلاف او که خیلی آرام حرف می‌زد و نگاه می‌کرد. گفتم: «ول کن مصطفی، جبهه که خداحافظی ندارد.»

   گفت: «سهمیه امروز را نزدیم. بزنیم و تمام.»


   می‌دانستم که اصرار بیفایده است. قبضه‌ها را به گوش کردم که او دو سه ثبتی را مشخص کرد و ده خمپاره سهمیه آن روز را زدیم. چند ساعت گذشت و به خیر گذشت. داخل سنگر برگشتیم همان دم غروب که قرار بود مصطفی برگردد. سنگرمان مشترک با چند دوشکاچی بود. منتظر بودم که مصطفی ساکش را بردارد که با من و بچه‌ها دیده‌بوسی کند و برود. دوشکاچی‌ها ته سنگر نشستند، من وسط سنگر و مصطفی دهانه سنگر. عراقی‌ها چند خمپاره در جواب‌مان زدند و آخرین آن‌ها بیست متری سنگر ما خورد. آمدم که بگویم مصطفی چرا نمی‌آیی داخل، که گفت: «یکی دیگر شلیک کردند». انگار همه ما به زمین میخ شده بودیم و مصطفی بیشتر از ما. زوزه خمپاره یک‌باره آسمان را شکافت و روی سقف سنگر نشست. من از ناحیه سر و رانم ترکش خوردم امّا نه در قید و بند خودم بودم و نه در فکر دوشکاچی‌ها که ناله می‌کردند و یازهرا می‌گفتند. گرد و خاک و سیاهی باروت که فروکش کرد بلند شدم و به سختی خودم را به دهانه سنگر رساندم. مصطفی دراز کشیده بود و من فقط پاهایش را می‌دیدم و آن جوراب‌های چند بار وصله شده را. انگشت پاهایش را گرفتم تا به سمت خودم بکشم. جوراب‌هایش توی دستم آمد، خنده‌ام گرفت که بالاخره این جوراب‌ها را از پایش درآوردم. غافل بودم که هر چقدر او را بکشم تکان نمی‌خورد. الوار دهانه سنگر روی سرش افتاده بود و من همچنان زور می‌زدم و پاهایش را می‌کشیدم. به سختی روی زانوی زخمی‌ام برخاستم و صدا زدم: «بچه‌ها کمک...»


   با کمک یکی دو نفر که سالم بودند الوار را از روی سر مصطفی برداشتیم. خاک و خون در هم پیچیده شده بود، سرش نمایان شد و آن را روی پایم گذاشتم. خون فواره زد و روی لباسم ریخت. هنوز زنده بود. صورتم را نزدیک بردم تا ببوسمش. دو تا تکان خورد و بدنش روی دست و پایم شل شد.


شناسنامه خاطره 

راوی: حسین توکلی، دیده‌بان توپخانه لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، جوانرود، جبهه دربندی‌خان عراق، تیرماه ۱۳۶۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد لشگر شهدا، ۱۳۹۳/۰۳/۲۴


کتاب--------------------

        بچه‌های مَمّدگِره

شهید مصطفی پاک‌نیا


  • ۹۸/۰۴/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی