بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۱۴ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره :: دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بیگانه با ترس _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

بعد از عملیات والفجر ۲ و تثبیت مواضع فتح شده، محمدظاهر عباسی به من گفت: «محمد بی‌سیم را برادر برویم از جلو کار کنیم.»

   هنوز خستگی و بی‌خوابی چند شبانه روز در تنم مانده بود، محمدظاهر هم مثل من و شاید خسته‌تر از من بود. امّا وقتی گفت باید از شرایط استفاده کنیم و به عنوان دیده‌بان نفوذی داخل عراقی‌ها برویم، نتوانستم روی حرف او حرفی بزنم. 

   هم‌شهری بودیم و هم‌زبان. او قبلاً با قبضه خمپاره کار می‌کرد و در کار دیده‌بانی هم استاد بود. همین لیاقت و  کاربلدیش او را تا مرتبه فرماندهی گردان ادوات بالا برد. امّا همه این ویژگی‌ها زیر سایه شجاعت او رنگ باخته بود و من می‌دانستم که محمدظاهر با ترس و وحشت بیگانه است. 

   برخلاف او من چندان تمایل به رفتن نداشتم ولی قبولش داشتم و روی حرف او حرف نمی‌زدم. 

   به راه افتادیم و از کنار پارک موتوری عراقی‌ها که انبوهی از ماشین‌های سوخته در عملیات به جا مانده بود سرازیر شدیم و به سمت تنگه و مواضع عراقی‌ها رفتیم و آن‌قدر جلو که رفت و آمد عراقی‌ها به عیان در مقابل ما پیدا شد. من می‌ترسیدم و محمدظاهر خونسرد و آرام بود. بی‌سیم را روشن کردیم به قبضه‌ها گرا دادیم و چهار، پنج خمپاره آمد و بد نبود. ولی یک دفعه قبضه‌ها خاموش شدند و مشکل پیدا کردند. از آن طرف عراقی‌ها ما را دیدند و به طرفمان تیراندازی کردند. یک قبضه کلاش با خود همراه داشتم امّا جرات تیراندازی نداشتم. محمدظاهر با قدرت اسلحه‌ام را به سمت خود کشید که با آن تیراندازی کند امّا من مقاومت کردم که اسلحه را ندهم و کار از این بدتر نشود. آن طرف هم شاید عراقی‌ها، به این بکش بکش ما نگاه می‌کردند، سرانجام محمدظاهر کوتاه آمد ولی عراقی‌ها کوتاه نمی‌آمدند. ول کن معامله نبودند، تیر کلاش و تیربار بود که از کنارمان رد می‌شد و چاره‌ای جز برگشت نداشتیم. وقت آمدن من از فرط خستگی، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. رمق در دست و پایم نبود امّا محمدظاهر، فرز و قبراق و بی‌خیالِ تیر و ترکش، کمک‌ام کرد که از آن معرکه آتش، جان سالم به در ببرم.

   محمدظاهر عباسی سمبل شجاعت و تدبیر و اخلاص بود و پس از هفت سال مجاهدت در جبهه، مزد اخلاصش را در جاده اهواز – خرمشهر گرفت. 


شهیدان محمدظاهر عباسی و مصطفی احمدی و سیدعلی‌اصغر صائمین

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین، مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد پورمتقی(ترک)، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، منطقه حاج‌عمران، عملیات والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، یادواره شهدای آتش، دانشگاه بوعلی سینا، اسفند ۱۳۹۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


خدا زد _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲

 

به دیده‌بانی چندان علاقه‌ای نداشتم. کاری تخصصی بود که من حوصله‌اش را نداشتم. اگر اشتباه می‌کردم بجای دشمن، گلوله‌ی خمپاره یا توپ روی سر نیروی خودی می‌افتاد. 

   برای عملیات روی ارتفاع مشرف به تنگه‌ای که عراقی‌ها در آن بودند مستقر شدم تا در وقت نیاز روی آن آتش بریزم. 

   با قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری کار می‌کردم. چند هدف را از قبل مشخص کرده و روی آن‌ها چند خمپاره زده بودم و حالا می‌خواستم ثبت تیر کنم. اولین گلوله را درخواست کردم که به زعم من و بر اساس نقطه ثبتی روی کالک باید داخل تنگه می‌رفت امّا نرفت. گلوله دوم و سوم را درخواست کردم و آنها را در فاصله ۱۵۰ متری و ۲۰۰ متری هدف اول که تنگه بود ثبت کردم. ناگهان دیدم از جایی که خمپاره اولی رفته بود، دود و آتش بالا می‌رود و انبار مهمات عراقی‌ها به شدت منفجر می‌شود. ذوق‌زده شدم و خواستم روی همان‌جا که گلوله اول رفته بود و من ثبتش کرده بودم، گلوله‌ای درخواست کنم. به قبضه‌چی‌ گفتم: «همان اولی را بزن» 

   قبضه‌چی که باهوش و کاربلد بود، گفت: «این مگر همان هدف اول نبود که وقتی فرستادم گفتی اشتباه فرستادید و داد و فریاد کردی، حالا چی شده که همان را می‌خواهی!؟»

   گفتم: «برادر جان تو درست می‌گویی، من بی‌هدف زدم. گلوله را گُم کردم. اصلاً آنجا را نمی‌خواستم بزنم. اصلاً من هیچ‌کاره‌ام، گلوله‌ای را که تو فرستادی، خدا هدایت کرد و کوبید داخل زاغه مهمات عراقی‌ها، حالا می‌خواهم آن را تکرار کنی، می‌فرستی یا نه؟»


خدا زد


   قبضه‌چی وقتی دید که خودم را هیچ‌کاره‌ دیدم، نرم شد و گفت: «مگر می‌شود جلوی اراده خدا ایستاد؟ الان پست می‌کنم.»


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد ترک(پورمتقی)، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات و توپخانه لشگر انصارالحسین[علیه‌السلام]

مکان و زمان وقوع خاطره: جاده پیرانشهر به اربیل، منطقه عملیاتی والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۵

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۴/۰۳/۲۴


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


خمپاره سرگردان _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲

 

مردادماه سال ۱۳۶۲ از گرمای وحشتناک سرپل‌ذهاب عازم کوهستان‌های سرد شمال‌غرب در محور پیرانشهر، حاج عمران شدیم. 

   عملیات والفجر ۲ شروع شده بود و فرمانده تیپ ما حاج حسین همدانی، به من گفت: «جلال برو روی قله کدو از آنجا همه جبهه زیر پای توست. دیده‌بانی کن.»

   بی‌سیم، نقشه و قطب‌نما را برداشتم و یک روز طول کشید تا به روی کدو که مثل عقاب همه جا را می‌دید، رسیدم. هنوز وسایلم را برای ثبت تیر آماده نکرده بودم که فرمانده تیپ پیغام داد که: «برگرد و بیا روی قله کله اسبی.»

   باز مثل یک کوهنورد کوله‌ام را بستم و یک روز کشید که عرق‌ریزان و خسته به «کله اسبی» رسیدم. شب قبل عملیات شده بود و هنوز شهدای ما لابه‌لای کشته‌های عراقی در گوشه و کنار سنگ‌ها و صخره‌ها روی زمین مانده بودند و فرصت انتقالشان نبود. از کنار هر شهید که عبور می‌کردم عِطر خوشی مثل بوی گلاب به دماغم می‌رسید و خستگی کوهنوردی در روز و جابه‌جایی را از تنم بیرون می‌کرد. 

   از کله اسبی به ارتفاع کله قندی که مجاورش بود آمدم. بچه‌های همدان روی این ارتفاع تا «تنگه دربند» عملیات کرده بودند و آتش پشتیبانی می‌خواستند. دوربین کشیدم، وسط تنگه دربند، عراقی‌ها در حال جابه‌جایی بودند. قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری را به گوش کردم و مختصات هدف داخل تنگه را دادم. گلوله اوّل خیلی دور خورد ولی عراقی‌ها را هوشیار کرد که دنبال سنگر و جان پناه باشند. گلوله دوم را درخواست کردم، قبضه‌چی الله‌اکبر گفت و منتظر بودم که دور و بر چند عراقی باقی مانده فرود بیابد امّا تا چند ثانیه خبری نبود، فکر کردم خمپاره گُم شده یا قبضه‌چی شلیک نکرده که ناگهان انفجاری مهیب جهنمی از آتش را به هوا فرستاد. گلوله خمپاره درست وسط انبار مهمات آرپی‌جی و مهمات‌های سنگین عراقی‌ها نشسته بود. بدون اینکه من از این انبار مهمات اطلاعی داشته باشم.

   آن روز فهمیدم که در کار دیده‌بانی، همه چیز به اراده خداست و ما وسیله‌ایم. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین[علیه‌السلام]

مکان و زمان وقوع خاطره: جاده پیرانشهر، حاج عمران، عملیات والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۵

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی

سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی 

  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲


گردان انصارالحسین به تیپ ۳۲ انصارالحسین[علیه‌السلام] ارتقاء یافت. رزمندگان سپاهی و نیروهای مردمی استان همدان در قالب این تیپ در دو عملیات والفجر ۲ در حاج عمران عراق و والفجر ۵ در چنگوله حد فاصل مهران-دهلران حضور جدی و تأثیرگذار یافتند. برای نخستین بار دیده‌بان‌های عملیاتی توانستند ارزش پشتیبانی از آتش منحنی را به ویژه در جبهه چنگوله نشان دهند. 


   در این سال دو واحد ادوات و توپخانه در قالب یک گردان ادغامی ادوات شناخته می‌شدند.


حمید حسام، بچه‌های مَمّدگِره 


شهید ناصر عبداللهی

سردار شهید ناصر عبداللهی 

فرمانده گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام