بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

۸۹ مطلب با موضوع «بچه‌های مَمّدگِره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


 اغوای شیطان _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 


محمدظاهر عباسی خیلی جدی و با انضباط بود. هیچ‌کس با او شوخی نمی‌کرد و اصلاً جرات شوخی با وی را هیچ‌کس نداشت. 

   سال ۱۳۶۲ معاون گردان ادوات بود و به همه چیز و هر کس حساس و دائماً برای تامین امکانات مورد نیاز قبضه‌چی‌ها و دیده‌بان‌ها می‌رفت و می‌آمد. 

   ما بالای قله بلند «کدو» مستقر بودیم که یک قبضه مینی‌کاتیوشا ۱۰۷ آورد. تا آن موقع ما با خمپاره ۶۰ کار می‌کردیم و هیبت و جلوه مینی‌کاتیوشا به آدم انرژی و غرور می‌داد و کار با آن لذت‌بخش بود.

   اوایل مهرماه بود که برای اولین بار با مینی‌کاتیوشا یک آبکش به درخواست دیده‌بان شلیک کردیم. ما در سنگر تطبیق آتش بودیم و محمدظاهر عباسی براندازمان می‌کرد. قبضه‌چی‌ها باد به غب‌غب انداختند که عجب آتشی ریختیم. دیده‌بان هم پشت بی‌سیم اظهار رضایت کرد. آن روز محمدظاهر لبخندزنان گفت: «برای شادی نفس اماره شلیک ممنوع»

   این جمله اخلاقی فرمانده در آن غوغای شور و شادی و غرور، به همه از جمله من تلنگری زد که باید در همه کار مواظب اغواگری شیطان درون باشم.


شناسنامه خاطره 

راوی: محمود رجبی، معاون گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، منطقه عملیاتی والفجر ۲، مهر ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۸۴/۰۵/۰۲


کتاب---------------------

        بچه‌های مَمّدگِره


شهید محمدظاهر عباسی

شهید محمدظاهر عباسی - نفر دوم از راست

  • ۰
  • ۰

 آرزوی شب‌های تنهایی _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

ماندن در جبهه بعد از عملیات حس غم‌انگیزی داشت. عملیات تمام شده بود، عده‌ای شهید و مجروح شده بودند و مابقی به مرخصی رفته بودند. و آن شور و شوق و سر و صدای عملیات به سکوت و سکون تبدیل شده بود. نه عراقی‌ها رمق داشتند که ما را بزنند و نه ما دل و حوصله کار را. و اگر حس و حال دعا و زیارت عاشورا نبود آدم از تنهایی دق می‌کرد. 

   گاهی دوربین را از یک طرف تا طرف دیگر خط می‌چرخاندم و خط دشمن را سنگر به سنگر مرور می‌کردم. گاهی یکی دو خمپاره روی سرشان می‌زدم امّا منتظر بودم که خورشید در آسمان رنگ ببازد و پشت ارتفاع غروب کند. آن وقت چشمانم را می‌بستم و مرغ روحم، تا گلدسته‌های حرم سیدالشهدا به پرواز در می‌آمد و با خود می‌گفتم: «الان این خورشید روی گنبد طلایی حرم آقا نور می‌پاشد و آیا می‌شود چشم‌های ما یک روز مثل این خورشید که هر روز حرم را می‌بیند به آن گنبد و گلدسته روشن شود؟». آن وقت با ذکر السلام علیک یا اباعبدالله، آرامش به جانم بر می‌گشت که غم تنهایی پس از عملیات را فراموش می‌کردم. 

   هر شب با این آرزو می‌خوابیدم تا این که یک شب در عالم خواب امام خمینی را دیدم که به خیابان شهدای همدان آمده بود و از سر ملاطفت با من حرف زد و خداحافظی کرد و رفت. 

   صبح که بیدار شدم، سینه‌ام فراخ شده بود و شرح صدری عجیب پیدا کرده بودم. دوست داشتم هر شب به یاد گنبد اباعبدالله بخوابم و هر شب امام خمینی به خوابم بیاید و دست مهربانش را روی سرم بکشد. 

   صبح روز هشتم شهریور ماه سال ۱۳۶۲ داخل دیدگاه با قمقمه وضو گرفتم و نمازم را خواندم و سرما باعث نشد که خواندن زیارت عاشورا را ترک کنم. هنوز گرم خواندن بودم که بی‌سیم صدایم کرد که «جلال دیدگاه را تحویل بده و بیا عقب». فکر کردم حالا که همه به مرخصی رفته‌اند و برگشته‌اند، نوبت مرخصی من است. عازم پیرانشهر شدم. اتوبوس منتظر بود، همه بچه‌ها مثل من بازمانده عملیات بودند. اتوبوس از پیرانشهر به نقده، ارومیه و تبریز رفت و من در این اندیشه که چون جاده کردستان ناامن است از راه تبریز به همدان می‌رویم. امّا اتوبوس به جای همدان به تهران رفت و تا آن زمان کسی نمی‌دانست که قرار است به زیارت امام خمینی در جماران برویم. نمی‌دانم چگونه به جماران رسیدیم. شوق و شادی، ذره ذره‌ای وجودمان را پر کرده بود و من این توفیق را تفسیر آن آرزو برای دیدن حرم آقای سیدالشهداء می‌دانستم. 


دیدار حضرت امام خمینی سلام‌الله‌علیه و رزمندگان اسلام


   وقتی یک درب کوچک از بالکن حسینیه باز شد و سیمای نورانی امام در قاب نگاهم نشست، چشمانم پر از اشک شد. نمی‌دانستم در آسمان هستم یا روی زمین، در جبهه یا در کنار حرم سیدالشهدا؟ مثل روزهای دیده‌بانی که قبضه‌چی‌ها شلیک می‌کردند و «الله‌اکبر» می‌گفتند و ما در جواب‌شان «جانم فدای رهبر» می‌گفتیم، فریاد می‌زدیم: «الله‌اکبر، الله‌اکبر جانم فدای رهبر».


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصار الحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: تهران، حسینیه جماران، ۱۰ شهریور ۱۳۶۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


پَـــرپـــو _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲


امیر مرادی دیده‌بان بود و سیدجلیل موسوی قبضه‌چی خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری و من هم به عنوان هدایت آتش، بین این دو واسطه بودم و «سمت و بردها» را در سنگر تطبیق آتش در می‌آوردم. 

   یک روز امیر به سیدجلیل گفت: «یک نخود بینداز امّا دقیق» و با این‌که از او خواست که برایش خمپاره بفرستد سید گلوله‌ای «در راه» کرد. امیر گلوله را دید و گفت: «سیّد خوب بود ولی نیم متر ببرش جلو»، نیم متر در کار دیده‌بانی و قبضه مفهوم نداشت و گلوله‌ای که نیم متری هدف می‌خورد یعنی روی فرق دشمن فرود آمده و عالی است. در منطق کار دیده‌بانی جابه‌جایی ۲۰ متر شدنی بود امّا نیم متر حرف خنده‌داری بود. 

   با این حال سیدجلیل پشت بی‌سیم گفت: «نیم متر اعمال شد و ارسال»

   دقیقه‌ای دیگر صدای الله‌اکبر امیر بلند شد، پشت سر هم، الله‌اکبر می‌گفت و سید را تحسین می‌کرد و فریاد می‌زد: «بارک‌الله، حرف نداشت، خورد همان جایی‌که می‌خواستیم.»


شهید سیدجلیل موسوی

شهید سیدجلیل موسوی - سمت چپ

 

   من میان این دو نفر مانده بودم که سید چی فرستاده و امیر چه دیده که این قدر خوشحال است. به سید بی‌سیم زدم و پرسیدم: «سید از نظر علمی نمی‌شود نیم متر را... راستش را بگو چه کار کردی!؟»

   گفت: «پَـــرپـــو کردم.»

   پرسیدم: «یعنی چه؟» 

  جواب داد: «گلوله را قبل از این که داخل لوله بیندازم، توسلی به یکی از ائمه پیدا کردم و ذکر گفتم و گلوله را انداختم، این می‌شود پَـــرپـــو»


شناسنامه خاطره 

راوی: خیرالله محمدی، سپاهی و مسئول هدایت آتش گردان ادوات، لشگر انصارالحسین علیه‌السّلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، جبهه حاج‌عمران والفجر ۲، اسفند ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۷/۱۵


کتاب-------------------

       بچه‌های ممّدگِره

  • ۰
  • ۰


تغییر فرکانس _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

با انجام عملیات والفجر ۲، ارتفاعات در سه محور تثبیت شد و سه دیده‌بان روی سه قله مستقر شدند. علی نوروزی روی تپه سرخه مشرف به تنگه دربند، امیر مرادی روی کله قندی و حبیب سوری بالای کوه کدو. این سه دیده‌بان پنهان از ما که پای بی‌سیم بودیم، شلوغ کاری می‌کردند. شبکه پر سر و صدا می‌شد و داد مسئولین در می‌آمد. 

   مدتی بعد برای این‌که از طریق فرکانس مشترک بین قبضه، تطبیق و دیدگاه شناسایی نشوند، دست به یک اقدام تازه زدند. علی نوروزی جرقه‌ای پشت بی‌سیم با گفتن یک کلمه می‌زد و خطاب به آن دو نفر می‌گفت: «برویم» و بلافاصله تماس‌شان به ظاهر قطع می‌شد ولی در پنهان با عوض کردن فرکانس فضایی برای تعریف و شوخی، باز می‌کردند که ما نشنویم و گزارش‌شان را به مافوق ندهیم. البته این کار را پس از دیده‌بانی و حال‌گیری از دشمن انجام می‌دادند و وقتی را برای شوخی و سرگرمی با یکدیگر خالی می‌کردند. من مسئول مخابرات گردان بودم و چاتل‌های دوتایی بی‌سیم پی آرسی ۷۷ را به قدری چرخاندم تا بالاخره وارد شبکه آن‌ها شدم. 

   داشتند قصه تعریف می‌کردند و کیف‌شان کوک بود. اوّل تذّکر دادم امّا بی‌خیال‌تر از این حرف‌ها بودند. چغلی‌شان را به حسن وفایی -یکی از معاونین گردان- کردم. باز کار خودشان را کردند تا ناچار شدم به فرمانده گردان گزارش دهم. 


دیده‌بان شهید علی نوروزی

شهید علی نوروزی 


   علی نوروزی برایم داشت و منتظر فرصتی بود تا تسویه کند. یک روز به حمام عمومی در یکی از پادگان‌های پشت جبهه رفته بودیم که نوروزی پیدایش شد و گفت: «برادر بلاغی اجازه بده، یک کیسه جانانه برایت بکشم.»

   گفتم: «بفرما» و چرکم را که درآورد، گفت: «حالا وقت مشت و مال است». و بدون این که اجازه بگیرد از نوک سر تا  شصت پایم را مشت و مال داد. خستگی داشت از تنم به در می‌شد که یک باره بین شصت انگشت پا ریگی گذاشت و تا می‌توانست دو انگشت را فشار داد. ناله‌ام درآمد و گفت: «حالا شد، این به جای آن چغلی‌ها که کردی.»


شناسنامه خاطره

راوی: اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان سلیمانیه عراق، منطقه عملیاتی والفجر ۲، حاج‌عمران، تابستان ۱۳۶۲

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


پهلوان گردان ادوات _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

برای عملیات در ارتفاعات بلند شمال‌غرب آماده می‌شدیم که محمدظاهر عباسی به جبهه آمد. او قبلاً در سرپل‌ذهاب مسئول موضع خمپاره ۱۲۰ بود و تجربه داشت. بوی عملیات شنیده بود و مسئولین سپاه ملایر را راضی کرده بود که برای ۴۵ روز به جبهه بیاید و دوباره به عنوان محافظ امام جمعه به ملایر برگردد. 

   به محض ورودش به گردان ادوات، ناصر عبداللهی -فرمانده گردان- او را به عنوان جانشین خود معرفی کرد، عباسی پذیرفت. پیدا بود که مأموریت ۴۵ روزه را بهانه کرده بود که برای سال‌های سال در کنار رزمندگان باشد، که همین هم شد. 


شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی

از چپ: شهیدان ناصر عبداللهی و محمدظاهر عباسی 


   با آغاز عملیات والفجر ۲ در جبهه حاج‌عمران عراق، با این که هم سن و سال بقیه بچه‌ها بود امّا مثل یک پدر دست عنایت‌اش روی سر دیده‌بان‌ها، قبضه‌چی‌ها و بقیه بچه‌های گردان بود. در حین عملیات از ناحیه چشم مجروح شد امّا عقب نرفت. 

   با شدت گرفتن عملیات، قبضه ۱۲۰ تازه‌ای را به یک موضع اضافه کرد که عباس اشرفی یکی دیگر از پاسداران ملایری مسئول موضع بود. قبضه را باید از زیر یک شیار تا ۳۰۰ متر بالا می‌بردند و آن‌جا مستقر می‌کردند امّا هیچ جاده‌ای نبود. وقتی عباسی محل استقرار موضع را مشخص می‌کرد، هیچ‌کس تردید نداشت که نمی‌شود گزینه‌ای دیگر و محلی مناسب‌تر برای قبضه پیدا کرد. عباس اشرفی هم مثل بقیه به توانایی حرفه‌ای محمدظاهر ایمان داشت. 

   ما هم کف شیار به هم نگاه می‌کردیم که محمدظاهر رسید و پرسید: «چرا معطل‌اید؟». عباس اشرفی بدنی ورزیده و پر زور داشت، طنابی بر داشت و دور «چرخ حمل» خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری بست. قنداق آهنی خمپاره به تنهایی بیش از ۱۰۰ کیلو وزن داشت. مثل پهلوان‌ها طناب را دور کتف و دست‌های خود بست و به بچه‌ها گفت: «هل بدهید». محمدظاهر و بقیه از پشت کمک کردند و در اوج ناباوری متعلقات خمپاره تا ۳۰۰ متری بالای شیار کشیده شد. 

   وقتی به محل استقرار شیار رسیدیم، عباسی با صدای دورگه‌اش گفت: «برای سلامتی پهلوان گردان ادوات صلوات»


شناسنامه خاطره 

راوی: عیسی چگینی، مسئول تسلیحات گردان‌های ادوات توپخانه، تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان وقوع و زمان خاطره: استان اربیل عراق، منطقه عملیاتی حاج‌عمران، مرداد ۱۳۶۲ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۵/۰۵


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰

بیگانه با ترس _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲ 

 

بعد از عملیات والفجر ۲ و تثبیت مواضع فتح شده، محمدظاهر عباسی به من گفت: «محمد بی‌سیم را برادر برویم از جلو کار کنیم.»

   هنوز خستگی و بی‌خوابی چند شبانه روز در تنم مانده بود، محمدظاهر هم مثل من و شاید خسته‌تر از من بود. امّا وقتی گفت باید از شرایط استفاده کنیم و به عنوان دیده‌بان نفوذی داخل عراقی‌ها برویم، نتوانستم روی حرف او حرفی بزنم. 

   هم‌شهری بودیم و هم‌زبان. او قبلاً با قبضه خمپاره کار می‌کرد و در کار دیده‌بانی هم استاد بود. همین لیاقت و  کاربلدیش او را تا مرتبه فرماندهی گردان ادوات بالا برد. امّا همه این ویژگی‌ها زیر سایه شجاعت او رنگ باخته بود و من می‌دانستم که محمدظاهر با ترس و وحشت بیگانه است. 

   برخلاف او من چندان تمایل به رفتن نداشتم ولی قبولش داشتم و روی حرف او حرف نمی‌زدم. 

   به راه افتادیم و از کنار پارک موتوری عراقی‌ها که انبوهی از ماشین‌های سوخته در عملیات به جا مانده بود سرازیر شدیم و به سمت تنگه و مواضع عراقی‌ها رفتیم و آن‌قدر جلو که رفت و آمد عراقی‌ها به عیان در مقابل ما پیدا شد. من می‌ترسیدم و محمدظاهر خونسرد و آرام بود. بی‌سیم را روشن کردیم به قبضه‌ها گرا دادیم و چهار، پنج خمپاره آمد و بد نبود. ولی یک دفعه قبضه‌ها خاموش شدند و مشکل پیدا کردند. از آن طرف عراقی‌ها ما را دیدند و به طرفمان تیراندازی کردند. یک قبضه کلاش با خود همراه داشتم امّا جرات تیراندازی نداشتم. محمدظاهر با قدرت اسلحه‌ام را به سمت خود کشید که با آن تیراندازی کند امّا من مقاومت کردم که اسلحه را ندهم و کار از این بدتر نشود. آن طرف هم شاید عراقی‌ها، به این بکش بکش ما نگاه می‌کردند، سرانجام محمدظاهر کوتاه آمد ولی عراقی‌ها کوتاه نمی‌آمدند. ول کن معامله نبودند، تیر کلاش و تیربار بود که از کنارمان رد می‌شد و چاره‌ای جز برگشت نداشتیم. وقت آمدن من از فرط خستگی، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. رمق در دست و پایم نبود امّا محمدظاهر، فرز و قبراق و بی‌خیالِ تیر و ترکش، کمک‌ام کرد که از آن معرکه آتش، جان سالم به در ببرم.

   محمدظاهر عباسی سمبل شجاعت و تدبیر و اخلاص بود و پس از هفت سال مجاهدت در جبهه، مزد اخلاصش را در جاده اهواز – خرمشهر گرفت. 


شهیدان محمدظاهر عباسی و مصطفی احمدی و سیدعلی‌اصغر صائمین

شهیدان سیدعلی‌اصغر صائمین، مصطفی احمدی و محمدظاهر عباسی 


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد پورمتقی(ترک)، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان اربیل عراق، منطقه حاج‌عمران، عملیات والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۷

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، یادواره شهدای آتش، دانشگاه بوعلی سینا، اسفند ۱۳۹۳


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


خدا زد _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲

 

به دیده‌بانی چندان علاقه‌ای نداشتم. کاری تخصصی بود که من حوصله‌اش را نداشتم. اگر اشتباه می‌کردم بجای دشمن، گلوله‌ی خمپاره یا توپ روی سر نیروی خودی می‌افتاد. 

   برای عملیات روی ارتفاع مشرف به تنگه‌ای که عراقی‌ها در آن بودند مستقر شدم تا در وقت نیاز روی آن آتش بریزم. 

   با قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری کار می‌کردم. چند هدف را از قبل مشخص کرده و روی آن‌ها چند خمپاره زده بودم و حالا می‌خواستم ثبت تیر کنم. اولین گلوله را درخواست کردم که به زعم من و بر اساس نقطه ثبتی روی کالک باید داخل تنگه می‌رفت امّا نرفت. گلوله دوم و سوم را درخواست کردم و آنها را در فاصله ۱۵۰ متری و ۲۰۰ متری هدف اول که تنگه بود ثبت کردم. ناگهان دیدم از جایی که خمپاره اولی رفته بود، دود و آتش بالا می‌رود و انبار مهمات عراقی‌ها به شدت منفجر می‌شود. ذوق‌زده شدم و خواستم روی همان‌جا که گلوله اول رفته بود و من ثبتش کرده بودم، گلوله‌ای درخواست کنم. به قبضه‌چی‌ گفتم: «همان اولی را بزن» 

   قبضه‌چی که باهوش و کاربلد بود، گفت: «این مگر همان هدف اول نبود که وقتی فرستادم گفتی اشتباه فرستادید و داد و فریاد کردی، حالا چی شده که همان را می‌خواهی!؟»

   گفتم: «برادر جان تو درست می‌گویی، من بی‌هدف زدم. گلوله را گُم کردم. اصلاً آنجا را نمی‌خواستم بزنم. اصلاً من هیچ‌کاره‌ام، گلوله‌ای را که تو فرستادی، خدا هدایت کرد و کوبید داخل زاغه مهمات عراقی‌ها، حالا می‌خواهم آن را تکرار کنی، می‌فرستی یا نه؟»


خدا زد


   قبضه‌چی وقتی دید که خودم را هیچ‌کاره‌ دیدم، نرم شد و گفت: «مگر می‌شود جلوی اراده خدا ایستاد؟ الان پست می‌کنم.»


شناسنامه خاطره 

راوی: محمد ترک(پورمتقی)، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات و توپخانه لشگر انصارالحسین[علیه‌السلام]

مکان و زمان وقوع خاطره: جاده پیرانشهر به اربیل، منطقه عملیاتی والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۵

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگره شهدا، ۱۳۹۴/۰۳/۲۴


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره

  • ۰
  • ۰


خمپاره سرگردان _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲

 

مردادماه سال ۱۳۶۲ از گرمای وحشتناک سرپل‌ذهاب عازم کوهستان‌های سرد شمال‌غرب در محور پیرانشهر، حاج عمران شدیم. 

   عملیات والفجر ۲ شروع شده بود و فرمانده تیپ ما حاج حسین همدانی، به من گفت: «جلال برو روی قله کدو از آنجا همه جبهه زیر پای توست. دیده‌بانی کن.»

   بی‌سیم، نقشه و قطب‌نما را برداشتم و یک روز طول کشید تا به روی کدو که مثل عقاب همه جا را می‌دید، رسیدم. هنوز وسایلم را برای ثبت تیر آماده نکرده بودم که فرمانده تیپ پیغام داد که: «برگرد و بیا روی قله کله اسبی.»

   باز مثل یک کوهنورد کوله‌ام را بستم و یک روز کشید که عرق‌ریزان و خسته به «کله اسبی» رسیدم. شب قبل عملیات شده بود و هنوز شهدای ما لابه‌لای کشته‌های عراقی در گوشه و کنار سنگ‌ها و صخره‌ها روی زمین مانده بودند و فرصت انتقالشان نبود. از کنار هر شهید که عبور می‌کردم عِطر خوشی مثل بوی گلاب به دماغم می‌رسید و خستگی کوهنوردی در روز و جابه‌جایی را از تنم بیرون می‌کرد. 

   از کله اسبی به ارتفاع کله قندی که مجاورش بود آمدم. بچه‌های همدان روی این ارتفاع تا «تنگه دربند» عملیات کرده بودند و آتش پشتیبانی می‌خواستند. دوربین کشیدم، وسط تنگه دربند، عراقی‌ها در حال جابه‌جایی بودند. قبضه خمپاره ۱۲۰ میلی‌متری را به گوش کردم و مختصات هدف داخل تنگه را دادم. گلوله اوّل خیلی دور خورد ولی عراقی‌ها را هوشیار کرد که دنبال سنگر و جان پناه باشند. گلوله دوم را درخواست کردم، قبضه‌چی الله‌اکبر گفت و منتظر بودم که دور و بر چند عراقی باقی مانده فرود بیابد امّا تا چند ثانیه خبری نبود، فکر کردم خمپاره گُم شده یا قبضه‌چی شلیک نکرده که ناگهان انفجاری مهیب جهنمی از آتش را به هوا فرستاد. گلوله خمپاره درست وسط انبار مهمات آرپی‌جی و مهمات‌های سنگین عراقی‌ها نشسته بود. بدون اینکه من از این انبار مهمات اطلاعی داشته باشم.

   آن روز فهمیدم که در کار دیده‌بانی، همه چیز به اراده خداست و ما وسیله‌ایم. 


شناسنامه خاطره 

راوی: جلال یونسی، دیده‌بان سپاهی گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین[علیه‌السلام]

مکان و زمان وقوع خاطره: جاده پیرانشهر، حاج عمران، عملیات والفجر ۲، ۱۳۶۲/۰۵/۱۵

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۲/۰۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره


سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی

سردار مجاهد شهید حاج حسین همدانی 

  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۲


گردان انصارالحسین به تیپ ۳۲ انصارالحسین[علیه‌السلام] ارتقاء یافت. رزمندگان سپاهی و نیروهای مردمی استان همدان در قالب این تیپ در دو عملیات والفجر ۲ در حاج عمران عراق و والفجر ۵ در چنگوله حد فاصل مهران-دهلران حضور جدی و تأثیرگذار یافتند. برای نخستین بار دیده‌بان‌های عملیاتی توانستند ارزش پشتیبانی از آتش منحنی را به ویژه در جبهه چنگوله نشان دهند. 


   در این سال دو واحد ادوات و توپخانه در قالب یک گردان ادغامی ادوات شناخته می‌شدند.


حمید حسام، بچه‌های مَمّدگِره 


شهید ناصر عبداللهی

سردار شهید ناصر عبداللهی 

فرمانده گردان ادوات تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام 

  • ۰
  • ۰

توپ ۱۰۵ _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۱

 

تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام همدان در آستانه تأسیس بود که یک قبضه توپ ۱۰۵ میلی‌متری به ما واگذار شد. قبلاً چند قبضه خمپاره‌انداز ۱۲۰ و ۸۱ میلی‌متری داشتیم ولی داشتن این توپ مقدمه گسترش آتش و تأسیس گردان توپخانه به حساب می‌آمد. برای ما این قبضه خیلی عزیز بود. تمام هوش و حواس بچه‌های گردان ادوات و توپخانه آن بود که مبادا خراش به آن بیفتد. 

   خط پدافندی جدیدی در قصرشیرین و مقابل مرز خسروی گرفته بودیم. روزشمار تاریخ آخرین روزهای اسفند سال ۱۳۶۱ را نشان می‌داد که قبضه ۱۰۵ را در حصار یک سنگر سوله‌ای مستقر کردیم. و دور و پشت آن را با گونی سنگری و تخته و الوار محکم کردیم و فقط لوله آن به اندازه نیاز از دهانه سوله بیرون بود. 

   کار با قبضه آغاز شد و دیده‌بان در خط چند گلوله توپ گرفت که ناگهان با آتش مقابل دشمن خمپاره‌ای لب سوله فرود آمد و محمد تیموری یکی از خدمه‌های توپ ۱۰۵ درجا قطعه قطعه شد و خون او روی سر و صورت نفر بغل دستی پاشید. ایشان چون فکر کرد مجروح شده شروع به داد و هوار کرد، ساکتش کردیم. تکه‌های گوشت محمد تیموری که جمع شد، نگاهی به قبضه ۱۰۵ انداختم. ترکش نخورده و سرپا بود خدا را شکر کردم که این تنها سرمایه‌مان از دست نرفت. 


شناسنامه خاطره 

راوی: علی‌اصغر بلاغی، مسئول مخابرات گردان ادوات و توپخانه تیپ ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: استان کرمانشاه، محور قصر شیرین، خسروی، اسفند ۱۳۶۱ 

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۰۴/۱۸


کتاب--------------------

       بچه‌های مَمّدگِره