بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

وای ننه‌جان! _ عملیات بیت‌المقدس ۲ 


علی رستمی برادر ۲ شهید، مسئول مخابرات گردان ۱۵۹ حضرت زهیر شهرستان اسدآباد و مولف کتاب‌های «نشانه‌ها»، «شعر یوسف‌نامه» و «یوسف ما» می‌نویسد:

 

گردان ۱۵۹ حضرت زهیر شهرستان اسدآباد، روز ۲۶ دی ۱۳۶۶ از پادگان سقز به سمت منطقه عملیاتی بیت‌المقدس ۲ حرکت کرد. شبی را در کنار پل سیدالشهدا که همدانی‌ها به آن منطقه مقر شهید شکری‌پور می‌گفتند، توقف کردیم. برف به شدت می‌بارید. 

   روی برف‌ها چادر زده بودیم و برای ایجاد فضای گرم‌تر، در کف هر چادر یک گونی بزرگ از فضولات خشک حیوانی ریخته و برزنت روی آن پهن کرده بودیم. با این وجود سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. آن شب از شوق حضور در عملیات هر چند کمتر کسی خوابش برد ولی خدا را شکر، کسی دچار سرماخوردگی نشد.

   گردان‌هایی از لشکر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السّلام استان همدان وارد عمل شده بودند. گردان ۱۵۹، بعدازظهر روز بعد وارد خاک عراق در منطقه ماووت شد. پس از ساعتی استراحت در ساختمانی مشهور به ساختمان پلنگی، گردان ساعت ده شب در امتداد جاده ماووت به شهر سلیمانیه حرکت کرد.

   من مسئول مخابرات گردان ۱۵۹ بودم و محمدعلی بهرامی‌مشعوف و علی‌اکبر صوفی هم آن شب همراه و کمک من بودند. در روی یال تپه‌ای مشرف به جاده ماووت به شهر سلیمانیه عراق بودیم. هوا بسیار سرد بود و آتش دشمن بسیار سنگین. در کنار ما سه نفر بی‌سیم‌چی که اسدآبادی بودیم، حمید قمری و علی اسماعیلی دو بچه ۱۵، ۱۶ ساله همدانی از واحد دیده‌بانی ادوات لشگر برای دیده‌بانی بودند که فاصله سنگرشان با ما، به اندازه باریکی یک گونی بود.

   دیده‌بان‌هایی که حتی قادر نبودند دو متری خود را در آن ظلمات و تاریکی ببینند زیر حجم سنگین آتش، برای حفاظت از نقشه و دفترچه کد و رمزشان، پتویی روی سر کشیده و در حال رد و بدل پیام به قبضه‌های خمپاره در عقبه بودند.

   محمدعلی و علی‌اکبر معلم بودند و سالیان سال رفاقت داشتند. علی‌اکبر از بچگی یتیم شده بود و به شدت دلبسته مادرش. من با محمدعلی بهرامی‌مشعوف رفیق بودم اما با آنکه علی‌اکبر صوفی هم محله‌ای‌مان بود، ارتباط صمیمانه‌ای نداشتم. یکی را صدا می‌زدم محمدعلی، بدون پیشوند آقا و پسوند فامیلی و در عوض دیگری را صدا می‌زدم آقای صوفی.

   برای آنکه یخ نزنیم و در ضمن خودمان و بی‌سیم‌ها را از اصابت ترکش در امان نگه داریم؛ با سر نیزه همان‌جایی که بودیم را گود کردیم. حدود نیم ساعت سینه‌کش تپه را با سرنیزه کنده و خاک آن ‌را بیرون ریختیم. چاله‌ای در کنار سنگر آن دو دیده‌بان همدانی حفر کردیم به گونه‌ای که خودمان و بی‌سیم‌هایمان به راحتی در آن، جا گرفتیم.

 اما دقایقی بعد، علی‌اکبر از من پرسید: «آقای رستمی؛ می‌شه من برم پیش این دو تا دیده‌بان!؟»

   سنگر قمری و کشانی کمی گودتر و بزرگ‌تر از سنگر ما سه اسدآبادی بود. از خدا خواسته قبول کردم. علی‌اکبر بلند شد و پایش را داخل سنگر آنها گذاشت. آنها برای میهمانشان، کمی جابجا شدند و در عوض جای من و محمدعلی کمی فراخ‌تر شد. ما ماندیم با دو بی‌سیم پی‌آرسی ۷۷ که جان گردان به سلامتی و حفظ آن وابسته بود که آن دو را چون فرزند عزیزی به سینه فشرده بودیم...

   آتش دشمن همچنان سنگین بود. یکی دو دقیقه از رفتن علی‌اکبر صوفی نگذشته بود که ناگهان انفجار مهیب‌تر از تمام انفجارهایی که تا آن روز به چشم دیده بودم، رخ داد. گیج و منگ شده بودم آنقدر که با خود فکر می‌کردم شهید شده‌ام و عن قریب است بروم توی بهشت خدا! احساسم می‌گفت مرده‌ای؛ که نه چیزی می‌بینی، نه چیزی می‌شنوی و نه چیزی احساس می‌کنی! ناگهان گوش‌هایم شروع کردند به سوت کشیدن. سوتی که گویی قصد سوراخ کردن سرم را داشت. انگار زمین خدا با تمام کوه‌ها و صخره‌هایش روی سرم آوار شده بود. من و محمدعلی زیر تلی از خاک دفن شده بودیم. گونی‌های سنگر مجاور هم روی ما افتاده بود و سنگینی‌شان داشت تنمان را خُرد می‌کرد. تکانی به خودمان دادیم و کم‌کم از زیر آوار بیرون آمدیم. دستی به صورت‌مان کشیدیم و گرد و خاک را از صورت‌مان پاک کردیم. نگاهی به سر و تن خودمان و بی‌سیم‌ها کردیم و خدا می‌داند چقدر از سالم بودن بی‌سیم‌هایمان خوشحال بودیم. فقط آنتن میله‌ای بی‌سیم‌ها تکه‌تکه شده بودند که به دلیل داشتن آنتن شلاقی زاپاس مضطرب نشدیم. فریادی از سنگر مجاور بلند شد؛ واااای ننه جااان!

   صدای علی‌اکبر صوفی بود. بلند شدم. خودم را به سمت سنگر همسایه کشیدم. زیر نور منورهایی که آسمان را روشن می‌کردند، چشمم افتاد به بدن متلاشی شده آن دو نوجوان معصوم؛ قمری و اسماعیلی که گودی سنگر افتاده بودند. علی‌اکبر به ظاهر سالم بود ولی هنوز هوار می‌کشید: وااای ننه جااان!

   در روشنای نور منور دیگری او را دیدیم که به اندازه یک دریا، خون از پاهایش جاری بود. پای چپش، ساق پای چپش تا مچ له شده بود و به شدت خون از آن جاری بود. مچ پای دیگرش هم خونریزی داشت. هر دویمان دست به کار شدیم. پاهای علی‌اکبر را از زیر زانو با چفیه‌هایمان بسته و چند متر او را پایین‌تر کشاندم. خون زیادی از صوفی رفته بود و سرما امانش را حسابی بریده بود. فقط مادرش را صدا می‌زد: «وای ننه»


🔵🔵🔵


یاد پیکر بچه‌های عملیات بیت‌المقدس۲ افتادم. فردای عملیات برادر شادمانی -فرمانده لشگر- آمد. از آنتن بی‌سیم رد مرا گرفت و بالا آمد. احوال گرفت و چشمش به پیکر شهدا افتاد.

   بمیرم برای دوستانم که برف پیکرهایشان را پوشانده بود. پیکر دو دیده‌بان اول تکه تکه شده بود. برادر شادمانی گفت یکی دو نفر از افراد سن بالا بیان این پیکرها را بذارن داخل تویوتای او.

چند پیکر دیگر در گوشه و کنار بود. اشاره کرد به پیکری که کنار رودخانه افتاده بود و خیلی زیبا انگار خوابیده بود. گفتم: «زکی رستمی بچه اسدآباده». گفت: او را هم بردارید و داخل ماشین بذارید.

   فردای آن روز علی‌رضا عباسی اونجا شهید شد. مادر علی‌رضا تا آخر عمر طاقت دیدن بارش برف را نداشت و موقع بارش برف گریه می‌کرد و می‌گفت: خدا بچه‌م سردشه... خدا زیر برف بچه‌م خوابش برده... خدا...


لا یوم کیومک یا اباعبدالله


عملیات بیت‌المقدس ۲

  • ۹۷/۰۲/۲۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی