بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰


دیده‌بانی در سال ۱۳۶۴ 

 

جمعِ کران

 

لشگرهای زرهی و پیاده دشمن برای بازپسگیری فاو، یکی یکی وارد عمل میشدند و ناکام میماندند، تا سرانجام نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری عراق وارد کارزار شدند.

 

شیر بچههای گردان نهاوند مقابل گارد صدام میجنگیدند، میکشتند و کشته میشدند ولی یک گام عقب نمیرفتند. سهم آتش ما -با وجود عدم برابری با آتش دشمن- در گرفتن تلفات کم نبود.

 

بیشتر با چهار قبضه ۱۲۰ کار میکردیم. با سیدمحمد موسوی و قبضهچیهای خستگیناپذیرش. با اینکه من و سیدمحمد تلاش میکردیم با کد و رمز صحبت کنیم امّا گاهی از سر تفنن کد و رمز را کنار میگذاشیم. سید میگفت: «یکی از بچههای پای قبضه به اسم قاسم ابراهیمی بابا شده و هنوز چند ماه است فرصت پیدا نکرده به عقب برود و از خانوادهاش نامه رسیده که بچهاش زبان باز کرده و بابا بابا میگوید.»


این گفتوگوها در گرماگرم آتش، آب گوارایی بود که خنکمان میکرد و برای ثانیههایی، مرغ خیالمان تا خانه و خانواده میپرید.

 

در اثنای این تعریفها، تنور آتش دشمن دوباره زبانه کشید و نیروهای پیاده آن برای چندمین بار به ما نزدیک شدند. من با کد و رمز به سیدمحمد موسوی فهماندم که تحت فشار هستیم و باید برایم آتش بریزد.

 

سیدمحمد گفت که از چهار قبضه ۱۲۰، سه قبضهاش از کار افتاده و فقط یک قبضه سرپاست. از ساعت یازده تا دو نیم بعدازظهر، یک ریز آتش فرستاد.، عراقیها که نزدیک میشدند آنقدر گلوله را نزدیک میگرفتم که ترکش به خط خودی میرسید. عقب که میرفتند با ۱۲۰ آتش میریختیم و آنقدر به سید کم نکن، کم نکن! گفتم که صدایم گرفت.

 

آن روز بیش از ۷۰۰ گلوله خمپاره ۱۲۰ روی عراقیها ریختیم، کف جاده فاو امالقصر پر از جنازه بود.

 

پس از پاتک دیدگاه را تحویل دیدهبان دیگری دادم و قصد کردم پای قبضهها بروم و دست سیدمحمد و قبضهچیهاش را ببوسم.

 

به موضع ۱۲۰ که رسیدیم به عظمت کار بچهها پای قبضه ۱۲۰ پی بردم. از شانزده قبضهچی، شش نفرشان مجروح شده بودند و پنج نفرشان شهید، پنج نفر بقیه هم از بس برایم خمپاره فرستاده بودند، گوششان کیپ بود. تمام تنشان بوی باروت و خرج خمپاره میداد و لوله بلند خمپاره مثل لوله تفنگ، سرخ و داغ بود. و عجیبتر از همه اینکه از گوش سیدمحمد خون میآمد و روی پیرهنش میریخت. پرده گوش او از شدت انفجار پاره شده بود، و به خوبی نمیشنید.

 

سید که دید مات و مبهوت شدهام گفت: «به جمعِ کران خوش آمدی»، از آن به بعد اسم جمکران ماند روی قبضهچیها.

 

شناسنامه خاطره

راوی: علی حاتمی، مسئول واحد دیده‌بانی گردان ادوات لشگر ۳۲ انصارالحسین علیه‌السلام

مکان و زمان وقوع خاطره: استان بصره، جاده فاو- امالقصر، ۱۳۶۴/۱۱/۳۹

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، ستاد کنگرة شهدا، ۱۳۹۳/۱۲/۱۲


کتاب--------------------------------------------

      بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴ 


دیده‌بان علی حاتمی

دیدهبان مدافع حرم حاج علی حاتمی در جبهههای سوریه


  • ۹۶/۱۱/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی