بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

 اهل یقین _ دیده‌بانی در سال ۱۳۶۵ 


یکی از دیده‌بان‌ها -مصطفی تیموری- در عالم خواب شهید احسان سهرابی را دیده بود که وقتی دیده‌بان‌ها قرآن می‌خواندند و گریه می‌کردند، داخل مجلس شد و دست فرهاد ترک را گرفت که با خود ببرد. و بچه‌ها نمی‌گذاشتند ولی احسان سهرابی فرهاد را برد.   

   فردا صبح که این خواب را شنیدم فرهاد خودش را برای امتحان درسی آماده می‌کرد و مرا که دید گفت: «من امتحان جامانده درسی دارم رضا با من میآیی؟» 

   گفتم: «حتماً»، و راهی چادری شدیم که تعدادی از معلمان آموزش و پرورش از همدان مستقر بودند و در منطقه از دانش آموزان امتحان می‌گرفتند. 

   من از پشت دریچه‌ای به فرهاد نگاه می‌کردم، دیدم او روی برگه تنها نام و نام خانوادگی و اسم پدرش را نوشت و خودکار را گذاشت کنار. 

   گفتم: «فرهاد وقت تمام می‌شود، هر چه می‌توانی بنویس.» 

   گفت: «می‌خواستم بنویسم امّا انگار کسی به من گفت امتحان اصلی چند روز دیگر است و این درس به کار تو نمی‌آید.»

   چند روز بعد گفت: «رضا برویم من یک عکس تکی می‌خواهم برای حجله شهادتم بگیرم» و رفتیم و گرفت.  

   یکی دو روز بعد پای روضه یک مداح دزفولی نشستیم. بعد از شنیدن مداحی و روضه، گفت: «رضا، این نوار را از مداح بگیر و داخل حجله شهادت من بگذار، تا مردم گوش کنند.»

   کلافه شدم و وقتی برگشتیم، برای او در چادر یک جشن پتویی حسابی گرفتیم که از این درخواست‌ها نکند. 


🔶 🔷 🔶


غروب خداحافظی رسید و او باید برای دیده‌بانی با گردان می‌رفت. بر خلاف آن سه، چهار علامتی که از شهادتش داده، خاموش بود و با چشم‌هایش حرف می‌زد. چشم‌هایی که هر که به آن نگاه می‌کرد معصومیت را در آن می‌دید. یک جوان شانزده ساله، پاک، نورانی از یقین به آرامش رسیده بود و نیازی نداشت اسرار درونش را برای من که از نزدیک‌ترین دوستان او بودم فاش کند. 

   نه یک بار، دو بار که چهار مرتبه بغلش کردم، و با التماس گفتم: «فرهاد شفاعت یاده نره.» 

   فردا صبح، خوابی که برای فرهاد دیده بودند، در آن سوی جزیره ام‌الرصاص تعبیر شد.

 

شناسنامه خاطره 

راوی: رضا بهروزی، دیده‌بان بسیجی گردان ادوات لشگر انصارالحسین علیه‌السلام 

مکان و زمان وقوع خاطره: خرمشهر، منطقه عملیاتی کربلای ۴، ۱۳۶۵/۱۰/۰۴

مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۳/۱۱/۰۱


کتاب----------------------------------------------

       بچه‌های مَمّدگِره، صفحات ۳۲۶ و ۳۲۷


شهید فرهاد ترک - دیده‌بان عملیات کربلای ۴

شهید فرهاد ترک

  • ۹۷/۱۰/۰۴

نظرات (۱)

اگر توانستی تا آخر گوش دادن ، “قضاوت” نکنی
گوش دادن را یاد گرفته ای . . .

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی