بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم بچه‌های همدان؛ بچه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادعا؛ یاران حسین علیه‌السلام؛ یاوران دین خدا ..

بچه‌های مَمّدگِره
  • ۰
  • ۰

هادی با دو نفر، سوار یک تویوتا وانت شد و سه چهار تویوتا پشت سر او آماد حرکت شدند. وقت رفتن گفتم: «هادی سریع برو، اگر ناچار به درگیری شدی همانجا بمان، فقط کسی را بفرست که بگوید تا کجا جلو آمده‌اند.»

   بچه‌های اطلاعات عملیات که راهی شدند، آقای دانشیار مسئول طرح و عملیات قرارگاه نجف سراسیمه وارد اردوگاه شد و همان خبری را داد که حاج‌آقا ناطقی گفته بود. البته احتمال می‌داد که در این فاصله دشمن از پاتاق عبور کرده و به شهرستان کرند رسیده باشد.

   پرسید: «نیرو چقدر دارید؟»

   گفتم: «بیشتر نیروهای ما در جنوب هستند. بقیه را هم قرار بود به جنوب بفرستیم که با این وضعیت پیش آمده اینجا ماندند.»

   پرسید: «بالاخره چند گردان نیرو دارید؟»

   گفتم: «چهار گردان نه چندان کامل، بچه‌های اطلاعات را هم فرستادم تا خبر بیاورند. بعد از برگشتن آنها، گردان‌ها را می‌برم جلو.»

   آقای دانشیار که از آمادگی ما خیالش راحت شد به کرمانشاه برگشت تا به مسئولین استان به ویژه شورای تامین استان کرمانشاه اطلاع‌رسانی کند.

   تا این زمان هیچ نیرویی اعم از رزمندگان استان های تهران، سمنان و کرمانشاه در چارزبر خبری نبود. و من پس از کسب خبر از هادی فضلی، بلافاصله موضوع را با تلفن به علی شمخانی، جانشین فرمانده کل سپاه اطلاع دادم.

   هنوز خورشید پشت کوه نیفتاده بود که هادی فضلی تک و تنها برگشت، از گوشه سرش خون روی صورت و لباس‌هایش می‌ریخت. روی شیشه جلو وانت جای تیر نشان می‌داد که او درگیر شده است. 


شهیدان هادی فضلی و علی چیت‌سازیان

 شهیدان هادی فضلی و علی چیت‌سازیان 

 

   پرسیدم: «هادی چی شده؟»

   گفت: «حاج میرزا، عراقی‌ها از کرند و اسلام‌آباد رد شده‌اند و همین بیخ گوش ما هستند.»

   با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»

   گفت: «آن طرف تنگه چارزبر، در سرازیری گردنه حسن‌آباد.»

   و توضیح داد که ما به تصور اینکه دشمن نزدیکی‌های کرند است گاز می‌دادیم که با نیروهای سوار زرهی روبرو شدیم و تا سرته کنیم تیراندازی کردند.

   پرسیدم: «بقیه بچه‌ها؟!»

   - آن جلو درگیرند.


سُلگی، حاج میرزا محمد، آب هرگز نمی‌میرد، فصل خدا ما بود، صفحات ۶۸۱ تا ۶۸۴


منطقه عملیاتی مرصاد ۳

  • ۹۸/۰۵/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی