دیدهبانی در سال ۱۳۵۹
نخل ایستاده
با شروع جنگ تحمیلی درس و دانشگاه را رها کردم و به عنوان نیروی مردمی بسیجی، عازم خوزستان شدم.
خرمشهر پس از ۵۳ روز مقاومت مردمی سقوط کرده بود و دشمن به دنبال تصرف آبادان بود.
برای ورود به آبادان تنها یک راه وجود داشت و اگر پای متجاوزان به آنجا میرسید حلقه محاصره آبادان کامل میشد. آنجا جبههای در شرق رودخانه کارون موسوم به «خط شیر» بود که بسیجیان و پاسداران اصفهانی در آن محل میجنگیدند.
به محض ورود به دارخوئین پرسیدند: «چه کار بلدی؟»
چون دوره سربازی را گذرانده بودم، گفتم: «شما به چه تخصصی نیاز دارید؟»
رحیم صفوی فرمانده اصفهانیها بود، گفت: «دیدهبان میخواهیم.»
کار عملی نکرده بودم امّا با نقشه و قطبنما آشنا بودم. توکل به خدا کردم و گفتم: «بلدم». دوربین و قطبنما و کالک را گرفتم و پشت یک خاکریز کوتاه رفتم که آن طرفش عراقیها بودند. یک بسیجی را به عنوان دیدهبان کمکی وردست من گذاشتند که خیلی فرز و چابک بود. الفبای دیدهبانی را در جنگ فراگرفته بود.
گفت: «پشت این خاکریز که چیزی دیده نمیشود، دیدهبان باید از یک جای بلند دید بزند.»
گفتم: «اینجا که کوهستان نیست که من و تو روی ارتفاع برویم. همین خاکریز دو متری، غنیمت است.»
با دست چند درخت نخل را نشان داد و گفت: «نخل که هست، ارتفاع آن حداقل سر به سر این خاکریز است.»
نخلها جلوتر از خاکریز بودند، یکی از آنها را که به دشمن نزدیکتر بود نشان داد و گفت: «تو از پشت خاکریز کار کن و من از آن بالا». بیسیم را کول کرد و دور از چشم دشمن از نخل بالا رفت و لابهلای شاخهها نشست.
ساعاتی هر دو دیدهبانی کردیم. من از پشت خاکریز و او از بالای نخل. دشمن مستاصل شد که چرا امروز این اندازه آتش خمپاره، دقیق روی او میریزد. سر ظهر بود که از دور تانک دشمن را دیدم که روی «دپو» رفت، لولهاش چرخید و روی نخل متوقف شد. من به چشم دیدم که تانک تیر مستقیم میزد و دیدهبان بسیجی مثل نخل، استوار ایستاده بود.
سرانجام گلوله تانک به وسط نخل خورد و موج انفجار دیدهبان را از بالای نخل به زمین پرتاب کرد. بالای سرش رفتم، یک پایش قطع شده بود. فکر بیسیم بود که ترکش خورده بود. هنگامهای بود این دیدهبان بسیجی. او را عقب آوردیم امّا قبل از انتقال به اورژانس به شهادت رسید. پس از شهادت این بسیجی ناشناس، همه نخلها با تیر تانک افتادند امّا از خاکسترشان، ققنوسسان، دیدهبان از پس دیدهبان روانه دیدگاه شد.
شناسنامه خاطره
راوی: علیاکبر سموات، دیدهبان بسیجی، اعزامی از همدان
مکان و زمان وقوع خاطره: استان خوزستان، جبهه آبادان، دارخوئین، آبان ۱۳۵۹
مکان و زمان بیان خاطره: همدان، باغ موزه دفاع مقدس، ۱۳۹۴/۵/۵
کتاب-------------------------------------------
بچههای ممّدگِره، صفحات ۲۶ و ۲۷
- ۹۶/۱۲/۲۳